تشنه ی نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگر چه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند و نژند
چون تو در بند روزگار بسی ست
Printable View
تشنه ی نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگر چه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند و نژند
چون تو در بند روزگار بسی ست
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
شعر و شاعر شده اند عاشق زیبایی تو
اتفاقی است که افتاده نباید بروی
زندگی راه درازی است پر از وسوسه ها
بی من از وحشت این جاده نباید بروی
زخمی ام خسته ام آشفته و بی سامانم
نیستم جان تو آماده نباید بروی
از شب بی تپش پنجره ام ای مهتاب
ای گل روشن شب زاده نباید بروی
يا رب بوقت گل گنه بنده عفو كن
وين ماجرا به سر ولب جويبار بخش
شرار انگیز و توفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچونحلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهی دارا
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
سفر به درون آرزوها
با صدای یک تار
تنها، بی هیچکس، بی هیچ غش
نیش خندی
لغزش شورآبی روی لبهایم
کودکی بی گناه من
جوانی سیاه من
مردانگی رنجور و مأیوس من...
همیشه در حال مردن،زنده بودن
به یاد بوی سوختن برگهای نیمه خشک افتاده ام
به یاد سهراب کشته
هرم نسفت نغمه جان بخش من است
کنج قفست سهم جهان بخش من است
دلخانه تو آینه می ماند و بس
دیوار و درو کنج و عیان نقش من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
تمام عمر رفته ام شبیه چوب خط شده
کنار قاب پنجره صدای من فقط شده :
“ آهای آسمان من ! چقدر مانده تا سحر ؟
بگو که می روم از این خرابه ی بدون در
به سمت انتهای شب ، رهاتر و پرنده تر
دلم صعود می کند ، از این سقوط مستمر