تا کی به تمنای وصال تو نشینم
یه ساعت بود رفرش نکرده بودم :31:
Printable View
تا کی به تمنای وصال تو نشینم
یه ساعت بود رفرش نکرده بودم :31:
ما خون جگر خورديم و سوختيم و ساختيم
به جرم زنده بودن همه هستي رو باختيم
آخه از تو چه پنهون دلم دست خودم نيست
ديگه اين چشا اون چشمي كه عاشقش شدم نيست...
تک از باد صبا پیشی گرفته به جنبش با فلک خویشی گرفته
هی فلانی زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا راجز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
هر روز دلم به زیر باری دگر است ........ در دیده من زهجر خاری دگر است
من جهد همی کنم قضا می گوید ........ بیرون ز کفایت تو کاری دگر است
در باغ چو شد باد صبا دایه گل ........بر بست مشاطه وار پیرایه گلنقل قول:
از سایه به خورشید اگر ت هست امان ..... خورشید رخی طلب کن و سایه گل
لجبازي ديرينه ايست
هيچکس حاضر نيست
کنار بکشد
عوض بشود
نه من !
نه دنيا!
از روباه و انجير خرابش که بگذريم
بر شاخه شيرين تري
نداشته باشمت بهتر!
رقص بلد نيستم
نه با ني مولوي
نه با مي خيام
در اين چهار گوش بي گوش
ساز هم ساز خودم!
مگر وقت وفا پروردن آمد ........ که فالم لا تذرنی فردا آمد
دل من برگ گل است
همه ی چلچله ها می دانند
سوسن و میخک و یاس
باز آواز مرا می خوانند
تکیه گاه دل من نسترن است
با تو ام ای همه آزاد و رها
دست های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه ی سرسبز دعا
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد ..... دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
دل زنده هرگز نگردد هلاک.................تن زنده دل گر بمیرد چه باک
__________________________
امشب اینجا چرا اینقدر سوت و کوره؟
کعبه ام بر لب آب ,
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسییم , می رود باغ به باغ , می رود شهر به شهر
(اومدم )
رطب نآورد چوب خرزهره بار...........چو تخم افکنی بر همان چشم دار
_________________
خوش اومدی
راه گشایان بذرهای نهانی
گر شده از رزیر سنگ ره بگشایند .
نازک جانان ِ سبز پوش ِ بهاری
رقصان رقصان زخاک و خاره بر آیند .
[از ساعت 3.5 تا الان یادم نبود که دوباره بیام اینجا ] :31:
دلت می لرزد از نامهربانی؟
صدایت هق هق تلخ جداییست؟
چو می خندی به روی ماه تابان
غمت اندازه ی بی همزبانیست؟
بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟
نگاهت رفته تا آفاق فردا؟
چو از ره می رسی تا منزل خویش
نمی گویی به خود : پس کو فریبا؟!
صدای مرغ حق را می شناسی؟
شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟
چو در بستر به سوی خواب ایی
هوای بوسه ی من در سرت نیست؟
توانگر ترشروی باری چراست................مگر می نترسد ز تلخی خواست
________________________
خدا بداد اونایی برسه که کارشون لنگ شماست :31:نقل قول:
[از ساعت 3.5 تا الان یادم نبود که دوباره بیام اینجا ]
توپ بازی های ما
ظهر تا تنگ غروب
خاطرات کودکی
روزهای شاد و خوب...
من به باران عاشقم
روز من بارانی است
آرزوهایی عجیب
در دلم زندانی است
تو که نوی همیشگی نیستی...دیگه عاشق زندگی نیستی
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در پاش فتاده ام به زاری
آیا بود آنکه دست گیرد
در چارچوب عصر یکشنبه
آواز سرداده پرستویی
بر سایه سار یک درخت پیر
تنها نشسته یاس خوشبویی
من در اتاق نیمه تاریکم
دور از نگاه هرزه ی هر کس
نقشی به رویاهای خود دادم
تصویر آزادی از این محبس !
سرسبزترین بهارتقدیم توباد
آوای خوش هزارتقدیم توباد
گفتندکه لحظه ای است روییدن عشق
آن لحظه هزاربارتقدیم توباد
داد می زنم دوباره فریاد می زنم
دوست دارم دوست دارم
عاشق ترین زمینم
ماچون دودریچه روبه روی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ،امّا آه
بیش ازشب و روز تیر و دی کوتاه
نه مهرفسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفرکه هرچه کرد او کرد
در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
دور،آن جاکه شب فسونگرومست
خفته بردشت های سردوکبود
دور ،آن جاکه یاس های سپید
شاخه گسترده برترانه ی رود
دور،آن جاکه می دمدمهتاب
زردوغمگین زقلّه ی پربرف
دور،آن جاکه بوی سوسن ها
رفته تادرّه های خامش وژرف
فصل توت فرنگي به شتاب گذشت
تاکها به آرامي از سنگيني ِ خوشه هاي انگور شانه تکاندند
و پرتقالها به سرماي شوخ چشم چشمک زدند...
ناله زنجيرم در گلوي خيزرانهاي مرداب ِ سرزمينت مُرد
کِي رهايم ميکني پس؟
سفر نکن
این دلشکسته از یاد رفته رو
دیوونه تر نکن
دیوونه تر نکن...
نه مهر فسون , نه ماه جادو کرد,
نفرین به سفر , که هرچه کرد او کرد
دوباره خزون اومد نم نم بارون میزنه تو صورتم
بوی خاکو نم کوچه میگه هنوز دیوونتم
رعدو برق فهمیده انگار زندگیم شده غم انگیز
دستای کی رو گرفتی زیر بارونای پاییز...
زاغ گفت ار تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه کاین زشماست.
تراشيدند مو رو قليون بسازند دلبر
كه آتيش بر سرم باشه هميشه دلبر
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طاوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده است
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندی بر آن پايان و دانستم
پای تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ
چند اين شب و خاموشي ؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم
گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اي عشق يزن در من كز شعله نپرهيزم
صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم
میفراز گردن بدستار و ریش.............که دستار پنبست و سبلت حشیش
بصورت کسانی که مردم وشند.............چو صورت همان به که دم درکشند
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
تفاوت کند هرگز آب زلال................گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز...............نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد بچیز................کدو سر بزرگست و بی مغز نیز
ز دست دیده و دل هر دو فریاد---- هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
درد دیدن و نگفتن
بی سرانجام توی فکر آسمونه
که بباره
بلکه تو قطره ی بارون
بتونه اشک خدا رو هم ببینه
نمی دونه حتی اشک هم
دیگه فایده ای نداره...
هر آنکوقلم را نورزید و تیغ.............بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلمزن نکو دار و شمشیر زن.............نه مطرب که مردی نیاید ز زن