این وقت شب انگار
کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را
لای برفها می کارد ...
*
کم می آورم
برف چشمانم هی آب می شوند...
*
زمستان
همین است که هست
حالا در این باغچه
حتی
دلتنگی هم
نمی روید!
Printable View
این وقت شب انگار
کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را
لای برفها می کارد ...
*
کم می آورم
برف چشمانم هی آب می شوند...
*
زمستان
همین است که هست
حالا در این باغچه
حتی
دلتنگی هم
نمی روید!
لبهایم درد میکند
بس که کشیدمشان تا کنار گوشهایم
چشمهایم دم کرده اند
بس که ابرهایش را خشکانده ام در این فضای بارانی
و قلبم...
هنوز میتپد!
تا یادآورم باشد
هنوز خون میخواهد
برای زنده ماندن!
آری...
این است رسم انسان بودن...
سرتو بالا بگیر اگر که دل شکسته ای
دل به اسمان ببند اگر غریب وخسته ای
فکر نکن به گریه هات چشم های خیستو ببند
نذا راشکهاتو ببینن ،توی غصه هات بخند
تو باید تنها بمونی وقتی جنس شیشه ای
آخه میشکنن تورا ادم های همیشه ای
عزيمت
مرد در انتهاي خيابان گم شد.
ماه بالا بود.
پرنده اي لاي درختان صيحه كشيد.
داستاني معمولي و ساده.
كسي توجهي نكرد.
ميان دو تير چراغ برق در خيابان،
لكه بزرگي از خون.
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر بیای همونجوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشقو امید
همیشه محتاجه به نور خورشید
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش...
روزگاري اي آشناي من
همزبان من بودي شب همه شب
دلفريب من دلرباي من
مهربان من بودي شب همه شب
گذشته ها رفت و دگر نمي آيد
کو آن ياري ها ؟
مهر و دلداري ها ؟
که جانم بياسايد ؟
گذشته ها رفت و دگر نمي آيد
زين پس زاري ها
شب ها بيداري ها
غمي بر دل افزايد
مستي و بي خبري
به کجا به کجا شد ؟
بي خبر از تو کنون
دل خسته چرا شد ؟
زان همه بگذشته ما
خاطره اي مانده به جا
صحبت و مستي کو ؟
لذت هستي کو ؟
کجا شد قرارم ؟
دريغا بهارم کو ؟
جز تو که چون جاني
شمع شبستاني
نگاري که دل را به دستش سپارم کو ؟
خاطره تو به جا بود اين شبها
بي تو دگر منم و غم تو تنها
شراب آرزوها اي شب به ساغرم کو ؟
نگاه گرم و گويا امشب برابرم کو ؟
دگر چه مي خواهم من
چو کشيده اي از بر من دامن
آنقدر دوستت دارم که ترکات می کنم!
ترکات می کنم در حالیکه می دانم
بارانهایت در من خواهد بارید
جوانه هایت در من خواهد شکفت
بوی کودکانات در هشتی خاطراتم
خواهد پیچید.
من براي دردهاي ريشه دار
دير زماني است
با سكوت گلاويزم
و نمي دانم
آه كدام ستاره
بر آيينه ي بخت من نشسته است
كه اين گونه كويري ام...
دل اگر کوچه ی عشق است و صفا
دل اگر کلبه ی جان است و وفا
دل اگر سیر کند در عرش اعلا
باز طلب یار کند در شب تنها
زندگی....
پرواز
زندگی چون قفسی است
قفسی تنگ
پر از تنهایی
و چه خوب است
لحظه ای غفلت آن زندانبان
بعد از آن هم
پرواز