تو جاده عابري نيست،مسافري نيست
چراغ شعر نابي تو دست شاعري نيست
Printable View
تو جاده عابري نيست،مسافري نيست
چراغ شعر نابي تو دست شاعري نيست
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیدهی ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی بغیر محبت روا نبود
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را ... دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارانقل قول:
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ... باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای که دور از تو چون
مرغ پرشکسته ام
بی تو در بام غم
منتظر نشسته ام
تو ضمیر شعر عاشقانه ای
همچو روح شادی زمانه ای
تو بیا که بشکفد
به لبم ترانه ای
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
ما كه در دوره ي خود غير جفا هيچ نديديم
بعد ما هر كه وفا ديد ز ما ياد كند