شب بود و ستاره بود هر دندانش
من بودم بوسه و لب خندانش
گفتم:به شب چشم تو ٬ يک اختر نيست؟
ناگاه چکيد اشکي از مژگانش!
...
Printable View
شب بود و ستاره بود هر دندانش
من بودم بوسه و لب خندانش
گفتم:به شب چشم تو ٬ يک اختر نيست؟
ناگاه چکيد اشکي از مژگانش!
...
شب ندارد سر خواب
مي دود در رگ باغ
باد، با آتش تيزابش، فريادكشان
پنجه مي سايد بر شيشه ي در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه زجايش نربايد توفان
من ندارم سر يأس
با اميدي كه مرا حوصله داد
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل كو مي آيد
گل كو مي آيد خنده به لب
گل كو مي آيد، مي دانم،
با همه خيزگي باد
كي مي اندازد
پنجه در دامانش
روي باريكه ي راه ويران
گل كو مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
مي كند زير عبايش پنهان
شب ندارد سر خواب
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشه ي در مي سايد
من ندارم سر يأس
زير بي حوصلگي هاي شب، از راه دور
ضرب آهسته اي پاهاي كسي مي آيد
احمد شاملو
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
برقي جهيد و چوب درخت كهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در كوير عمر
اي كاش
خاكستر وجود مرا با خويش
مي برد باد
باد بيابانگرد
اي داد
ديدم كه گرد باد
حتي
خاكستر وجود مرا با خود نمي برد
دل افسرده ی من
پشت پا خورده ی من
شب بی مهتابم
روز بی آفتابم
ای در بسته شده
از همه خسته شده
دل افسرده ی من
پشت پا خورده ی من
ای شکسته تن صبوح
سکه ی بی پشت رو
ای خلیج یخ زده
خرمن ملخ زده...
هي فلاني زندگي شايد همين باشد
يك فريب ساده و كوچك
آن هم از دست عزيزي كه تو دنيا را
جز براي او و جز با او نمي خواهي
من گمانم زندگي بايد همين باشد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
من همون پرنده بودم
كه يه روز خورشيد و ديد
اسم من يه قصه شد
اين قصه رو دنيا شنيد
(فريدون مشيري)
ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
تو ببخش اگه غم من
واسه قلب تو زیاده
اگه جای دستای تو
دست من تو دست باد