یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوی تو از كون و مكان ما را بس
Printable View
یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوی تو از كون و مكان ما را بس
بابا اي ول خود خود خودشه شهريار و سعدي وخلاصه همه بايد بيان جلوت لنگ بندازننقل قول:
ممنون
خواهشمندمنقل قول:
سروی شدم به دولت آزادگی که سرنقل قول:
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غنچهی خندان که خامشم
بس نیست؟ چقدر از می و افیون بنویسید؟
امشب شب شعری است كه با خون بنویسید
مردم ز قلمبازیتان، فصل تفنگ است
شبنامه زیاد است، شبیخون بنویسید
دیدید؟ نه باغیست در اینجا، نه بهاری
حالا غزلی از تب و طاعون بنویسید
تیریست به قلب سرطانپرور فرعون
سنگی كه به پیشانی قارون بنویسید
هر زخم به زخمی، كه چنین است عدالت
تا كی بنشینیم كه قانون بنویسید؟
هیهات كه صبحی بدمد زین شب بیشور
آینده همان است كه اكنون بنویسید
دلِ چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور، سوز ِدلِ شهریار دارد
در خیالم چهره اش جان می گرفت
می نهادم روی هم تا دیده را
آه از آن شب ها که می کردم ز شوق
محو روی او سرا پا دیده را
آوخ آوخ ناگهان از من برید
تا کند هجرش چو دریا دیده را
حالیا شرمنده ام از خویشتن
رنجه کردم بس که دل را دیده را
ای دل کودک مزاج من بسوز
تا کنی زین بیش رسوا دیده را
آنکه میخواست برویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب باتو حلال است و آب بی تو حرام
مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
یکی نیست به روشنی ها دلمو عاشق کنه
روی رود غربت من دستاشو قایق کنه
بسکه آدما رو با دل های سنگی می بینم
میونِ سینه،دلم،همین روزاس که دق کنه