این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
Printable View
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
مادر نگاه خسته وتاریكت
بامن هزارگونه سخن دارد
با صدزبان به گوش دلم گوید
رنجی كه خاطر تو به من دارد
دلِ چون تنور خواهد سخنانِ پخته لیکن
نه همه تنور سوز ِدلِ شهریار دارد
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
حس نفست، گرمی سرمای من است
لمس بدنت،وسعت گرمای من است
این روشنی چشم پر از رِوًيايت
فانوس غزل نمای شبهای من است
تو همیشه وسوسه ام میکنی که بنویسم...
تو به بهانه عشق!
تو به بهانه برگشتن!
نوشتن همیشه وسوسه ام میکنه که عاشق بشم...
نوشتن از تو!
نوشتن از عشق!
عشق همیشه وسوسه ام میکنه که بر گردم...
عشق به تو!
عشق به نوشتن!
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
دل بسی خون بکف اورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
در سر خلقان می روی , در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی, آنجا که خیزد نقشها
الا یا ایها الطلاب ناشی
علیکم بالمتون لا بالحواشی!