-
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
برای تو
که سینه ات را به سایه ها نسپرده ای
برای تو
که هنوز دنیای کودکی در دیدگانت می درخشد
نفس هایت بوی خشونت نمی دهد
تنهایی ام را تصاحب نمی کنی
و نمی خواهی
که بلندای قامتت
از ارتفاع شانه ام بالاتر رود
با کلام تو باران می بارد
و از نوازش انگشتانت
آتش زبانه می کشد
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
(یاسمین احمدی)
-
می بینی؟
دیگر تنها نیستم!
جای تو را
بغض پر کرده است...
-
در ِ امید فرو بند
های های کسی نیست
صدا از آن سوی دیوار گفت:
دادرسی نیست
و من به خویش فرو رفته در هراس...
خدایا...
از این شکسته شب آیا...
به صبح دسترسی نیست؟...
محبی
-
چنان با هم امروز بیگانه ایم
که کَس با کَس این گونه دشمن نبود
من آن را که می خواستم در تو مُرد
تو می جُستی آن را که در من نبود
-
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
-
گاهی آنـقـدر دلم تـنـگ میشود
که حس میکنم اگر کـلـمـهای بـگـویـم
بیگمان لـبـریـز خواهم شـد
پــس، ســکــوت میکـنـم
...
تـا بـیـشـ از این، مردابـــ نـبـاشـد
-
صدا کن این آینهها را
صدا کن این آینههای رذل را،
تا برگردند
آخر کجای من سنگ است... !
-
نیامدی و دست من
در خواب هر شب؛ صورتت را نوازش میکند
نیامدی و چشم من
در خواب هر شب؛ برای تو گریه میکند
نیامدی و قلب من
در خواب هر شب؛ هزار بار سکته میکند
...
-
تو میروی
و من پشت سرت مه میپاشم
بگذار جادهها مهآلود باشند
گرگها در مه
خوب سفر میکنند
خوب شکار میکنند...
-
از اینجا گذشتی
چشمهایت را به گوشی زندگیم آویزان کردی
حالا هر پنجره ای به نگاه تو باز می شود
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
مردانی کنار استکانها پر و خالی می شوند
و هر بار که از عشقی حرف می زنند
تن من با شکلی تازه از دهانشان بیرون می جهد
مست اند و من موج بر میدارم
گاهی حتی جاری می شوم
خود را به صخره ای که بر این صندلی نشسته می کوبم
آن سوی صندلی اما
تنها
دیواری
پرده های پنجره ای
لباس بلندی
بیا و چشمهایت را از گوشه زندگیم بردار
نگاه تو صخره ها را سخت می کند
تن من را زخم
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
می ترسم
میان هم خوابگی هایم
دستم به استکانی بخورد
شکسته هایش در چشم های تو فرو رود
و من نتوانم
تختخوابم را
برای پیوستن به نگاه آخرین تو ترک کنم .