ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
Printable View
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
دلا غافل زسبحانی چه حاصل
مطیع نفس شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائك
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن ميشد ، کش مي آمد ، با تمام
لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که مي ريخت
تاب بنفشه می دهد طره ی مشکسای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلبرای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
وَ قَدَسَِ اللهُ نَفْسُه الزکيه ــ مادرم ـ سال ِ هفت ِ کبيسه مرا زاييد
با زانوانی که از ارتعاش ِ آمدنم عاشق بود
وعجيب از کشاله ی عريانش بوی بنفشه می آمد
( حديث ِ دار و دايره را آنجا شنيدم
از شيب ِ تند ِ ران هاش که می افتادم )
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ
چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ
آن چشم ببست بی توام دیده به خون
و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ
گریه در چشمان من طوفان غم دارد ولی
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من
نشنو از نی، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه دلبر شود
:31:
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند