تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
Printable View
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
من فقط ياد دوران كردم
قصد تكرار غلط نيست
هدف خاطره است
معجزه بي معني است
هر چه انجام شود تقدير است
ديگر اينجا قلم از دست تو در دفتر من جاري نيست
از من خسته دگر تاب و تب ياري نيست
اين جگر سوخته را
قدرت همپايي نيست
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه در اين كوچه دگر
دختر تنهايي نيست
كه ميان من و تنهايي من
و خيال تو ز تنها يي ها
فاصله بسيار است
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه سحر منتظر
بارش پاييزي نيست
تو نور دیده ی مایی به جای خویش در ای
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
در چشمهاي من آجر ميچينند
ديوار خانه تو
هر روز بالاتر ميرود
خداحافظ محبوب من!
تو را دوباره نخواهم ديد
حالا كه اين شعر را مينويسم
كارگرها
آنجا مشغول كارند
درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم
به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بزن به شادی این غم پرست ای ساقی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد
در این بهار تازه که گلها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
درختي پير
شكسته خشك تنها گم
نشسته در سكوت وهمناك دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگير
و هنگامي كه بر مي گشت
كلاغي خسته سوي آشيان خويش
غم آور بر سر آن شاخه هاي خشك
فروغ واپسين خنده خورشيد
شد خاموش