کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
Printable View
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
در باغچه ي سنگي ام
فرفره هاي رنگي کاشتم
و در حوض خشک حياط
ماهيهاي مرده ريختم
از بام تا خيال آسمان
کبوترهاي خشک شده را
پرواز دادم
و کوچه ام پر از پرهاي سفيد و خاکستري بود
آغوش خالي ام
بر روي تمامي لبخندها
بسته
و بر چشمانم
طوسي سرد نگاه محکومي
نشسته بود
دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند ديوارش
شنيده ام در يکي از همين کوچه ها
روزي وحي آمد بر وي
و وي اُمتّش را رها کرد
نزد پروردگارش بازگشت و گفت
نه، نمي شود
دانه فلفل سياه خال مه رويان سياه
هر دو جان سوزند ليكن اين كجا و آن كجا
آیا چه می خواهد خریدن
از این بازار
مردی که خانه را
ترک گفته باشد
سیبی
مچاله آمده
در عفّت خانگی اش
دریغا
دخترم را
از روزنه ها می بویند
مردان پا به سال
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه يخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
درون سينه آهي سر دارم
رخي پژمرده رنگي زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همي دانم دلي پر درد دارم