مَردم بیگانه را یارایِ دیدار ِ تو نیست
خفته ای چون روشنایی، گر چه در آغوش ِ چشم
وقتِ آن آمد که ساغر پُر کنیم از خونِ دل
کز مِی لعلت تهی شد جام ِ حسرت نوش ِ چشم
Printable View
مَردم بیگانه را یارایِ دیدار ِ تو نیست
خفته ای چون روشنایی، گر چه در آغوش ِ چشم
وقتِ آن آمد که ساغر پُر کنیم از خونِ دل
کز مِی لعلت تهی شد جام ِ حسرت نوش ِ چشم
ممي لعل ندابست و صراحي كان است
جسم است پياله و پرابش جان است
آن جام بلورين كه ز مي خندان است
اشكي ست كه خون دل در آن پنهان است
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو را عین توتیا دانست
عشق يك روز گريبان تو را مي گيرد
منتظر باش شبي جان تو را مي گيرد
تو دگر خسته شدي از من و خودخواهي من
و من از هر چه كه وجدان تو را مي گيرد
مست امروز زياد است ولي بي انصاف
هيچ كس جاي دو چشمان تو را مي گيرد؟
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
در باز شد و با فانوسش به درون وزید
-زیبایی رها شده ای بود و من دیده به راهش بودم .زمان در من نمیگذشت
تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در اين کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مايههاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سليمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خويش را بگنجانی
چه گردها که برانگيختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تيز میرانی
به همنشينی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در اين بیسری و سامانی
بيار باده رنگين که يک حکايت راست
بگويم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحیکنان که تا من مست
ستاده بر در ميخانهام به دربانی
به هيچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زير خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طره دلبند خويش خيری کن
که تا خداش نگه دارد از پريشانی
یا رب به علی بن ابی طالب و آل
آن شیر خدا و بر جهان جل جلال
کاندر سه مکان رسی به فریاد همه
اندر دم نزع و قبر هنگام سال
لبخند عاشقانه ای به دلم بریز
دیگر نمانده آتش عشقی ز قلب ما
شوری بزن ، زبانه ای به دلم بریز
سازم شکست و ترانه ام فرو نشست
من بی ترانه ام ،ترانه ای به دلم بریز
...