در بارگه جلالت ای عذر پذیر
دریاب که من آمدهام زار و حقیر
از تو همه رحمتست و از من تقصیر
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
Printable View
در بارگه جلالت ای عذر پذیر
دریاب که من آمدهام زار و حقیر
از تو همه رحمتست و از من تقصیر
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم رهسپار به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریز کرد از می عشرت ایاغ ها
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر
سیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیر
تا چند کنم توبه و تا کی شکنم
ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
با عمر ساختیم ز دل مُردگی رهی
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست
تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز
ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم
بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم
مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلفش
پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم
من نمی دانم كه چرا می گویند
اسب حیوان نجیبی ست
كبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ كسی كركس نیست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد ؟
دهان تو صفتی از ضعیفیم می گفت
مر از هستی خود نیک در گمان انداخت