من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
Printable View
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
یه قاصد خبرم داد که آفتاب لب بومه
نوشتم رو تن شب که خوشبختی تمومه
نه من مونده نه ماهی نه حرفی نه صدایی
هزار دفعه شکستم عجب حادثه هایی
يک شب تو بيا سراغ بی خوابيهام
يک گريه بچين ز باغ بی خوابيهام
تنها تو شبی بياد من باش، همین!
تا شعله کشد چراغ بی خوابیهام
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم چو کشتی طفلان رسیده ای
يك جاده حرف پشت سرت بود و اين ميان،
من در غبار راه تو پابوس ميشوم،
خود را كنار ميكشي از چشمهاي من،
چون اشك در نگاه تو ملموس ميشوم،
فردا طلوع يك نفر از دست ميرود،
فردا غروب از همه مايوس ميشوم!
میگفتم یار و میندانستم کیست
میگفتم عشق و میندانستم چیست
گر یار اینست چون توان بی او بود
ور عشق اینست چون توان بی او زیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوّت بازو، سلاح ِمرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
ترسم اين قوم كه بر درد كشان ميخندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
يار مردان خدا باش كه كشتي نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را
از طربناکی به رقص آید سحر که چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا می کند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است،
جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست. دریا-پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است