دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
Printable View
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهی ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
افاق را گرديده ام
مهر بتان ورز يده ام
بسيار خوبان ديده ام
اما تو چيز ديگري
یادته نصف شبا زنگ می زدم گریه می کردم؟
یادته بهم می گفتی عزیزم گریه نکن دورت بگردم؟
یادته بهت می گفتم میدونم یه روزی میری؟
یادته بهم می گفتی بدونِ دلم می میری؟
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شب را تا به صبح دفترم را سیاه کردم
هرازگاهی، بی خبر ترا نگاه کردم
اما چه سود،
نگاه من عمیق نبود.
وقتی که سپیده دمید دانستم اشتباه کردم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
من ریشه تشنه ات را
سیراب کردم
به باران اشک خود
و روییدنت را
سرودم
در خاک سینه ام
تا سراپرده آفتاب
تا همانجا که
لمس پرتوی عشق
تو را
به من رسانید
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهی لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم