ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم
Printable View
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم
من بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده كشيد ، باد تن نتوانم
من بنده آن مي ام كه ساقي گويد
يك جام دگر بگير و من نتوانم
من بنده آن دم ام كه ساقي گويدنقل قول:
نوشته شده توسط amir 110
مگذاز به دور از رخت اي يار بميرم
يك دم بگذر بر من و بگذار بميرم
هر مشكلي آسان شود از مستي و ترسم
پيمانه شود خالي و هوشيار بميرم
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم>>> دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و ز تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-------------------
امروز حسابی داغونم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خداوند گر زه حکمت ببندد دری زه رحمت زند قفل محکمتری
ک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمیکنم
باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمیکنم
اين تقويم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمیکنم
ميـان خـط خطـي وحشـيـانـه مـاتيـک
و بعد هق هق من را به سمت خود هل داد
دو خطّ عشق ... وغم مثل جاده اي باريک
و کـارت هاي غـم انگيز هي زمين افتاد
و حرف آخر من را نوشت با ماژيک ـ
بـه روي سر در يک خانه مقـوايـي :
« کسي نمـي گويد مردن مرا تبريک »
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزهزنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
و سوسک مي رود از دست هاي او بالا
و کفشهاي زن خسته مي شود تحريک
و سوسک بر مي دارد تفنگ خود را بعد ...
و مي کند به خودش ...و به سايه اش شلّيک
و مـرد پايـيزي ، از خـودش فرو افتـاد
ميان قلـب زن، نه! به سينـه موزاييک
و گريه کرد زني که مرا به گريه سپرد
که با تبسّم گنگش مرا نکرد شـريـک