چشم می بیند
نه آنچه را که دست می جوید
دست می جوید
نه آنچه را که قلب می خواهد
قلب می خواهد
نه آنچه را که فکر می فهمد…
Printable View
چشم می بیند
نه آنچه را که دست می جوید
دست می جوید
نه آنچه را که قلب می خواهد
قلب می خواهد
نه آنچه را که فکر می فهمد…
شب لالایی اش را گفت
اما به خواب نرفتم
هنوز
در جایی
بیداری
با کسی…
از حرص دانه نبود…به دام افتادیم
از فرط گرسنگی بود…
پرده ها را کنار میزنم شاید نور درونم راهی پیدا کند
ته مانده گریه های شب پیش را به کناری میزنم و برای پرنده ها دانه میریزم
چرا که امروز فردای دیروز است
و من مسافر فرداها
وسواس نوشتن درد جدیدیست که این روزها گرفتارش شدم
در این روزها که سخت سرخوش از پیروزی بر دنیای خویشم
در این روزها که بعد از سالها درها را چار قفله کردم
تنها صدای سوت زدن مردی که اینجا می خواند ترس نوشتن را در من می کُشد
یاد روزهای مزخرف جواب پس دادن به همه اهالی دنیای مجازی و غیر مجازی که می افتم و خنده ام میگیرد از این بازی های دسته جمعی
حالا دیگر فقط برای خودم بنویسم
بی هیچ حرف اضافه ای
مخاطب گرامی تا اطلاع ثانوی سکوت کن
با توام
در این هستی غم انگیز
روح ات را از سر راه بردار
اینجا،جای اما و اگر و ای کاش نیست!
سلام ؛ حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...
با این همه اگر عمری باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم،
که نه دل کسی در سینه بلرزد، و نه این دل نا ماندگار بی درمانم ...
تا یادم نرفته است بنویسم :
دیشب در حوالی خواب هایم، سال پر بارانی بود...
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد
اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...
می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است!
انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است
بی پرده بگویمت :
می خواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بی قرارم، می خواهم بروم، می خواهم بمانم ؟!
هذیان می گویم ! نمی دانم...
نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی کنایه و ابهام
پس از نو می نویسم :
سلام ! حال من خوب است
اما تو باور نکن ...
همچون فريادي كه از ژرفاي آسمان بر آيد
با تو خداحافظي مي كنم
و به آرامي باران بهاري
خواهم گريست
تو را به خورشيد مي سپارم
و تمامي ستارگان را به نگهباني از چشمانت
سفارش مي كنم
ماه را مونس تنهايي ات خطاب مي كنم
و كلام انتظار را
در تمام رويا ها از ياد خواهم برد
تيره گون شد كوكب بخت همايون فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
خنده ي بيگانگان ديدم نگفتم درد دل
آشنايا يا تو گويم گريه دارد حال من
با تو بودم اي پري روزي كه عقل از من گريخت
گر تو هم از من گريزي واي بر احوال من
از مهر رخ تو گل پر از خنده شداز كنارت رفته ام اما فراموشم نكن
از قامت تو سرو سر افكنده شد
از بسي كه رخ تو روشن و نوراني ست
خورشيد ز چهره تو شرمنده شد
اي دوست چو دل از دور سلامت ميكنم
هر جا كه روم يادت ميكنم
گل سرخ و سفيدم كي ميايي
بنفشه برگ بيدم كي مياي
يا رب اي كاش آشنا ئيها نبود
شمع سوزان تؤام از كلبه خاموشم نكن