در فراقت می نویسم نامه و از دست من
خامه خون می گرید و خط، خاک بر سر می کند
Printable View
در فراقت می نویسم نامه و از دست من
خامه خون می گرید و خط، خاک بر سر می کند
در این شبِ سیه که فرو مرده شمع ِماه
ای مه چراغ ِکلبه یِ من باش، ساعتی
لیکن، جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
كاووس كياني كه كي اش نام نهادند
كي بود؟ كجا بود؟ كي اش نام نهادند؟
خاكي ست كه رنگين شده از خون ضعيفان
اين ملك كه بغداد و ري اش نام نهادند
با خاك عجين آمد و از تاك عيان شد
خون دل شاهان كه مي اش نام نهادند
صد تيغ جفا بر سر و تن ديد يكي چوب
تا شد تهي از خويش و ني اش نام نهادند
دل گرمي و دم سردي ما بود كه گاهي
مرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
آيين، طريق از نفس پير مغان يافت
آن خضر كه فرخنده پي اش نام نهادند
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه ی نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام ِسیمین چون هلال
چون شفق خونابه ی دل می چکد از ساغرم
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
...با چشمهاي تنگ مردد تو نيستي
حالا که بذل مي کنم از دوست داشتن
از دستهام هر چه برويد تو نيستي
اين چند شنبه هم که رسيد آنچنان که بود
بانوي شعرهايم - شايد تو نيستي
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار
دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد
باران گرفته عکس چشمان سیاهش را
و این بلاها بر سر او آمدن دارد
از بسکه باران باز باران باز باران باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست
در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد
دل مظلوم را ايمن كن از ترس
دل او را تو لرزيدن مياموز
تو ظالم را مده رخصت به تاويل
ستيزا را ستيزيدن مياموز
زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها
بس که با شاهد ناکامیم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها