تا بود اشکِ روان از آتش ِ غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را، جویبار آسوده است
شب سرآمد، یک دم آخر دیده بر هم نِه رهی
صبحگاهان، اختر ِ شب زنده دار آسوده است
Printable View
تا بود اشکِ روان از آتش ِ غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را، جویبار آسوده است
شب سرآمد، یک دم آخر دیده بر هم نِه رهی
صبحگاهان، اختر ِ شب زنده دار آسوده است
تا كي به تمناي وصال تو يگانه ************ اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
اي تير غمت را دل عشاق نشانه ********* جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
هزار سال ز من دور شد ستاره یِ صبح
ببین کزین شبِ ظلمت، جهان چه خواهد دید
دریغ جانِ فرو رفتگانِ این دریا
که رفت در سر ِ سودایِ صیدِ مروارید
در اینجا سیب حق همه است
گاز می زنند
دور می اندازند
و کسی نمی پرسد
چرا سیب حق همه است
کسی نمی پرسد
چرا حیوانها سیب نمی خورند
اینجا تکرار هر چیز
جذابتر از اصل است
کسی نمی پرسد
چرا آسمان همیشه آبی ست
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
مرغ در بالا پران و سايه اش
ميرود بر روي صحرا مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود
مي دود چندان كه بي مايه شود
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست