در خراب آبادِ دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین، نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فِتادم، دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم، آستانی گو مباش
Printable View
در خراب آبادِ دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین، نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فِتادم، دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم، آستانی گو مباش
شاقيا امشب شدايت با شـــــدايم شاژ نيشت
يا كه من مشت شرابم يا كه شازت شاژ نيشت
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شهر سرد است
مردمانش سرد تر
مي گذرند از کنار هم چو دو ديوار موازي
چو دو ريل قطار بي تقاطع
تا بي نهايت در کنار هم ميروند
اما هيچ يک سرش را کج نمي کند
تا ديگري را بنگرد
سر ها همه پايين ابروان در هم
عده اي در روز ابري
عينک افتابي دارند بر چشم
مي ترسند نکند رهگذري
حرف دلشان را در چشمشان بيند
گروهي در تابستان
يقه اسکي پوشند
مي ترسنذ نکند دست باد تنشان را بنوازد
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
يك شادي كوچك اگر از روي بام دل گذشت
هر چند اندك باشد آن را با تو قسمت ميكنم
خسته شدي از شعر من زيبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت ميكنم
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
ابتدای شعر من انتهای درد شد
شعر های سبز من مثل برگ زرد شد
روزگار را ببین پشت می کند به من
فصل گرم زندگی، سرد سرد سرد شد
ازدحام کوچه ها گول من نمی زند
چشم های منتظر، تا ز کوچه طرد شد
دلا در یالِ آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
ما چشمه نوريم، بتابيم و بخنديم
ما زنده عشقيم، نمرديم و نميريم
هم صحبت ما باش، كه چون اشك سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاك ضميريم
از شوق تو، بي تاب از باد صبائيم
بي روي تو، خاموش تر از مرغ اسيريم
آن كيست كه مدهوش غزل هاي رهي نيست؟
جز حاسد مسكين كه بر او خرده نگيريم
ما را نابوده خواستيد
رُستنمان را باور نداشتيد
و آنگاه که سرانجام قد راست کرديم
جز به نفرت پذيرايمان نشديد.
ما، اما، پاگرفتيم
و برآمديم
رخ در رخ ماه
چهره به چهره خورشيد ...