تو را ز کنگره عرش می زنند صفیــــــــر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
Printable View
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیــــــــر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مال خویشتن
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را
نمیدانم که حس کردی حضورت در سکوتم را
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم
وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم
مرغ ِ دل در قفس ِ سینهی من مینالد
بلبل ِ ساز ِ ترا دیده همآواز امشب
زیر هر پردهی ساز ِ تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فِتد راز امشب
به دیدارم بیا ای گل که من دربندپائیزم
مرا هم خانه کن با خویش که ازعشق تو لبریزم
از این شبهای تکراری ببر من رو به بیداری
رفیق فصل دلتنگی تو از دردم خبر داری
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
روز هم همين است
هوا كه روشن مي شود
حتما اوايل صبح است
ما لا به لاي ورق خوردن همين واژه هاست
كه از راز آن كتاب سربسته خواهيم گذشت
چه معني دارد
مزاحم مهتابي ترين بوسه هاي باد و بنفشه مي شويم
ما کارو دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر رو غزل و دو بیتی اموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم