اه ، در شهر شما یاری نبود ؟!
قصه هایم را خریداری نبود؟!
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما اباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
ای ول ذوق ادبی
Printable View
اه ، در شهر شما یاری نبود ؟!
قصه هایم را خریداری نبود؟!
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما اباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
ای ول ذوق ادبی
ای تو که دانی "تی ان تی" خواهدت داد بر باد/ از بهر چه سازی تو این گونه اشعارنقل قول:
آن تعجب که بینی در پست بالا/ ساینی* است که از دست فرانک به سهو افتاد
* Sign به معنای نشانه
حکیم "تی ان تی"
:38:
(لطفا به سبک شعر خرده نگیرید، چه بسا که در آینده سبکی جدید از این ابیات پا گیرد!)
**********
PS: وقفه ای در ارسال پست پیش آمد و متاسفانه پست مگ مگ گرامی را ندیدم!
در ادامه ی پست فرانک، با "ن"
نه آبستن در بود هر صدف، نه هر بار شاطر زند بر هدف
سعدی
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
سلام بر تيانتي خودمـــــــــــــــــــــ ون [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
اميدوارم بيشتر از اينا وقت كني و باشي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين يه بيت شعر نبود [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين شعره :
ميازار موري كه اعضـــــــــاي يكديگرند
كه در آفرينش جان شيرين خوش است
من شعر نگم فكر كنم بهتر باشه. نه ؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
عـشـق را با آب چـشم و شیـره جان مینویسم
زیـربـاران میـنشیـنم زیـربــاران مـیـنویـسـم
مصلحـت درعـاشقی را از دل دریـا بـجـویـم
جـلوه ی معـصومیـت را ازغـزالان مینویسم
لای اوراق گـلی با رنـگ اشـک ارغــوانـی
نـالـه را آهـسـتـه با پـرکارمـژگان میـنـویـسم
مرو راهي كه پايت را ببندند
مكن كاري كه هوشياران بخندند
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
جاهايي به تعداد نام هايت
به تعداد كودكاني كه با لبخندهايشان
خيابان ها را مي آرايند
در آرزوي خانه اي كه در وجود تو اقامت كند.
مثل عشق
مثل زندگي
مثل داستان هايم درباره ي اتاقك هايي
كه ديوارها را مي شكافند
و قهوه خانه اي كه صندلي هايش
قطره اشكي به من بخشيد
دلم
آن تيشه
دلت
اين قطعه سنگ.