مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم
مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم
اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست
بگو که سجده از این قبله گاه بردارم
Printable View
مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم
مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم
اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست
بگو که سجده از این قبله گاه بردارم
منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی تو را پلید کند
افتابی بدین بزرگی را
پاره ای ابر ناپدید کند
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!
ولي دردا!!!
چه تقديري من او را باز هم نشناختم ؛
زيرا كه شب تاريك بود
و موج نيرومند از ان سو قصه تلخي است؛
اي افسوس او را موجها بردند...
واينك هر سحر در قلب من نيلوفري مي رويد.....
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود
در میان خاطرات من
کلبه ای هست
تازه از عطر باران
و برق شبنم
در سرزمین مه آلود
در عمق جاده های دور دست
پشت کوهها
و جنگل ها
و دریاها
پشت غم
پشت نیستی
پشت هر آنچه رویش
ذره ای سایه هست
توي آسموني که کرکسا پرواز ميکنن
ديگه هيچ شاپرکي ، حس ِ پريدن نداره
دستاي نجيب ِ باغچه ، خيلي وقته خاليه
از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره
بذا باد بياد ، تموم ِ دنيا زير و رو بشه
قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره
همه ي اين ها در سکوت
دیبا س.
زمين تاب نمي آورد مرا
غرب برهنه ام مي کند روي تمام ِ تابلوهاي شهر
کر مي کند گوش ِ هر عابر را
هوار ِ بي امانِ زيبايي ام
مکن بد که بد بینی از یار نیک..............نروید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشوار گیری و تنگ............نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ
و گر خواجه با دشمنان نیکخوست............بسی بر نیاید که گردند دوست
تو که رفتی وفا نکردی
نگهی سوی ما نکردی
به یاری شکستگان چرا نیایی
چه بی وفا چه بیوفا چه بی وفاییی
یکی را که سعی قدم پیشتر.........بدرگاه حق منزلت بیشتر
یکی باز پس خائن و شرمسار........بترسد همی مرد ناکرده کار
بهل تا بدندان گرد پشت دست.........تنوری چنین گرم و نانی نبست
بدانی گه غله برداشتن...........که سستی بود تخم ناکاشتن
نگاهت مىكند آتش فشانى
مرا سوى هلاكت مىكشانى.
ولى پروانه كى از شعلهى شمع
شكايت كرده با آتشنشانى؟
یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو
ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
و
چشمهای دخترش تا سحر
امتداد میيابند
لالالالايی
لالالالايی
مادر من لالايی میخواند
و
من
هنوز
بيدارم
ما میرم شیراز شیراز اصفهون
می خرم گوشواره قیمتش گرون
تا تن نکنی و راه نروی و قر نریزی و من نبینم و حض نکنم و ناز بندری
وای چه قشنگه اینجا.. شهر فرنگ اینجا
---
شرمنده می دونم اخر رو حوضیه
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل تنگ من اما ....
چه کسی نقش تو را خواهد شست
تمام قصه همين بود
و مي گفتم
حكايت من و تو ؟
هيچ كس نمي خواند
چه بر من و توگذشته است ؟
كس نمي داند
چرا ؟
كه اين سكوت سكوت من و تو بي ترديد
حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت
و خواهش من و تو نيم گامي از تب تن نيز دورتر نگذشت
كه در حصار تمناي تن فرومانديم
و در كوير نفس سوز من فرومانديم
نه از حصار تن خويشتن برون گامي
نه بر گسستن اين پاي بندها دستي
هميشه مي گفتم
من و سكوت ؟
محال است
سكوت عين زوال است
سكوت يعني مرگ
سكوت نفس رضايت
عين قبول است
سكوت كه در زمينه اشراق اتصال به حق
در اين زمانه نزول است
سكوت يعني مرگ
كجايي اي انسان ؟
عصاره عصيان
چگونه مسخ شدي
با سكوت خو كردي
تو اي فريده هر آفريده
بر تو چه رفت ؟
كز آفريده خود
از خداي بي همتا
به لابه مرگ مفاجاه آرزو كردي ...
یخ بسته ز اندوه تو دست و دل این خسته وگرنه
بر حال دل بی کس من گریه گیتار قشنگ است
تو چون کبوتر به روی بام دلم نشستی
چو قطرهای آب به تشنگی لبم نشستی
نگاه خیسم در آن شب پر ستاره میدید
که چون ستاره بر آسمان شبم نشستی
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست
تو آن بودی که مستوری
ز روی مهرو ماهی ها
من آن شاخک که پیچیدم
به روی ماه رویاها
من آن عطر م که بوئیدی
در این کوی رسیدن ها
من آن آتش که خاموشم
پس از دیدار معشوقم
من آن آهم که میخوانم
ز راز وصل خواهی ها
ولی ای داد از رویا
که هرگز پایان ندارد آن
منم هر روز زیر این درخت رویا ها می نشینم که دلم را پر دهم
بر بال رویاها.
از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره
بذا باد بياد ، تموم دنيا زير و رو بشه
قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره
خيلي وقته ، قصه ی اسب سفيد ، کهنه شده
وقتي که آخره جادهها رسيدن نداره
هر کاه کودکی ميميرد
چشماش در خانه ميماند
بر حلوايی
که مادر ميپزد
۲
کودکی فقير را که ميبينم
لرزان از سرما
دلم ميخواهد دستکم
يک پل بودم
۳
هر روز عصر
مرد اسباب بازی فروش
رد دستان کودکانه را
از شيشه ويترين
پاک ميکند ...
سلام به همگی
(یکیشم کافی بود.:5: )نقل قول:
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر بمهر به عالم ثمر شود
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود
دیروز در کنار تو احساس عشق بود
دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم
هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
من و تو روز شبی با دل هم تا کردیم
چون نبودیم , یاد هم در دل هم جا کردیم
مینوشتم عشق دستم بوی شبنم میگرفت
آهِ حوای درون دامان آدم میگرفت
مینوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم میگرفت
مینوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری مینویسد، عشق ماتم میگرفت
تلخی نکند شرین ضغنم ................. خالی نکند از می دهنم
مولوی
مها زور مندی مکن با کهان...............که بر یک نمط نمی ماند جهان
سر پنجه ناتوان برمپیچ...............که گر دست یابد برآیی بهیچ
عدو را بکوچک نباید شمرد...........که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلھرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
یکی یکدونه ی من ...حتی از خیال تلخ من نرو...اگه بری میمیرم
از عشقه که جون می گیرم...
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه .
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
هزار تا وعده دادي نيومدي مارو كاشتي
اين دل مهربونو چشمانتظار گذاشتي
براي بيوفايي هزار بهونه داري
هزار و يك شكايت از اين زمونه داري...
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
ستاره اش هر لحظه دور تر مي شد
نه من نخواهم مرد
زن دنبال چه مي گردي؟لباس عزا
عيسي پسرم كجاست؟
صليب مي خواهم
پير مرد ساك به دست را خبر نكنيد!
جواز فوت گران است!
صليبم كجاست؟