-
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت...اری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع...شکر ایزد که سر دلش در زبان گرفت
زین اتش نهفته که در سینه ی من است...خورشید شعله ای ست که در اسمان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست...از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
اسوده بر کنار چو پرگار می شدم...دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
ان روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت...کاتش ز عکس عارض ساقی در ان گرفت
خواهم شدن به کوی مغان استین فشان...زین فتنه ها که دامن اخر زمان گرفت
می خور که هر که اخر کار جهان بدید...از غم سبک برامد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند...کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد...صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت
حافظ چو اب لطف ز نظم تو می چکد...حاسد چگونه نکته تواند بران گرفت.
صدای سخن عشق(گزیده ی غزلیات حافظ)
انتخاب و توضیح:دکتر حسن انوری
-
وقتی حرفهای پدر تمام میشد پسر میگفت: خوب پس تا سال دیگر. از دیدنتان خوشحالم
این را میگفت ودوباره غیب میشد وکسی نمیدانست به کجا میرود .لابد جایی پناهگاهی برای خود داشت. اما حتی قاچاقچی ها او را ندیده بودند و نمیشناختند.
آدم را یاد گروتلی gruetli افسانه ای میانداخت و او اولین انسانی بود که پا روی روی اسکی گذاشته بود و در اداره جهانگردی سويیس همچون قدیسی ستایشش می کردند.
این از آدم گریزان بیخانمان از آموختن زبان گریزان بودند وسعی میکردندتا از دامهایی که با کلمات همراه است جان سالم به در ببرند.
چون کلمات همیشه مال دیگران است.یک جور میراثی که مثل آوار روی سر آدم خراب میشود.چون آدم همیشه به زبانی صحبت میکند که ساخته دیگران است.
آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته وهیچ چیزش مال خودش نیست.کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند.
هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.
خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
-
قیافه ی مری درست شبیه مامان بود وقتی از پنجره خاکستر ها را نگاه می کرد، صورتش عجیب بود، یواش جای آن یکی صورت را می گرفت تا این که یک روز نگاه می کردی و می دیدی آدمی که می شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخر سر هیچ ارزشی ندارند.
شاگرد قصاب -- پاتریک مک کيب
-
اگر چه درد سر مي دهم، اما چه مي توان کرد نشخوار آدميزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش مي پوسد. ما يک رفيق داريم اسمش دمدمي است. اين دمدمي حالا بيشتر از يکسال بود موي دماغ ما شده بود که کبلائي تو که هم ازين روزنامه نويسها پيرتري هم دنيا ديده تري هم تجربه ات زياد ترست الحمدالله به هندوستان هم که رفته اي پس چرا يک روزنامه نمي نويسي. ميگفتم عزيزم دمدمي اولا همين تو که الان با من ادعاي دوستي ميکني آنوقت دشمن من خواهي شد. ثانيا از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم بگو ببينم چه بنويسيم. يک قدري سرش را پايين ميانداخت بعد از مدتي فکر سرش را بلند کرده ميگفت چه ميدانم از همين حرف ها که ديگران مي نويسند معايب بزرگان را بنويس. به ملت دوست و دشمنش را بشناسان. ميگفتم والله بالله اينجا ايران است در اينجا اين کارها عاقبت ندارد.
"چرند و پرند - علی اکبر دهخدا"
-
تو شانس آوردی آقای مانی، آنجا آنها کلی جنازه می فروشند.
جنازه؟
بله،به دانشکده پزشکی. می دانی، دکترها باید روی جنازه فقرا کار کنند تا جان ثروتمندان را نجات دهند.
خانه-- تونی موريسون
-
خندید.جس چینهای ریزی را که خنده دور چشمهای پدرش پدید می آورد دوست داشت.البته می گفتند که جس عاشق پدرش است و
او هم همینطور خاطر خواه دخترش.این کیفیات عاطفی جزء دارایی روشنفکری یک احمق متوسط بود.جس پدرش را مثل بچه خودش
دوست می داشت.
- می دونی من بعضی وقتها می گم حیف که تو این جور هستی.
یکه خورد به او نگاه کرد و گفت: جس!
- آره حیف که یک بی غیرت جعلق نیستی.اگر بودی زندگیمون خیلی آروم بود.مادرم هم ولت نمی کرد ونمی رفت.
- شاید روزی بتونم به این مقام برسم.چون من هم سودای بزرگی در سر دارم.
-خوب تا حالا به کجا رسیدی؟
-پیشرفتم عالیست.بعضی وقتها نصف شب از خواب بیدار می شم و می بینم هیچ احساسی ندارم. بی درد بی درد.یک پیروزی واقعی!
یک جور خلاء کامل و خیلی عالی! خلاصه اینکه من هم حالا می تونم ادعا کنم که به خوشبختی رسیدم.یا گمان می کنم بتونم
یک شب زیبای بی مهتاب لب دریاچه بنشینم و هیچ احساسی نکنم. انگاری خدا شفایم داده
-
گفت نخور، عسل و خربزه با هم نمي سازند، نشنيد و خورد، يک ساعت ديگر يارو را ديد مثل مار بخودش مي پيچد، گفت نگفتم نخور اين دوتا با هم نمي سازند گفت حالا که اين دوتا خوب با هم نساخته اند که من يکي را از ميان بردارند!
من مي خواهم اولياي دولت را به عسل و روساي ملت را بخربزه تشبيه کنم، اگر وزارت علوم بگويد توهين است حاضرم دويست و پنجاه حديث در فضيلت خربزه و يکصد و چهل حديث در فضيلت عسل شاهد بگذارم.
صاحبان اين جور خيالات را، فرنگيا "آنارشيست" و مسلمان ها خوارج مي گويند، اما شما را بخدا حالا دست خوني نچسبيد يخه ي من، خدا پدرتان را بيامرزد من هرچه باشم ديگر آنارشيست و خوارج نيستم.
.................................................. ................
من نمي گويم ملت ايران يکروز اول ملت دنيا بود و امروز بواسطه ي خدمات همين روسا ننگ تمدن عصر حاضر است. من نمي گويم که سر حد ايران يکوقتي از پشت ديوار چين تا ساحل رود "دانوب" ممتد ميشد و امروز بواسطه ي زحمات همين روسا اگر در تمام طول و عرض ايران دو تا موش دعوا کند سر يکي بديوار خواهد خورد.
من نمي گويم که با اينهمه رئيس و بزرگتر که همه حافظ و نگاهبان ما هستند پريروز هجده شهر ما در قفقاز باج سبيل روسها شد، و پس فردا هم بقيه مثل گوشت قرباني سه قسمت مي شود. من نمي گويم که سالهاي سال است فرنگستان رنگ "وبا" و طاعون ندبده و ما هر يک سال در ميان بايد يک کرور از دست هاي کار کن مملکت یعني جوانمردها و جوانه زنهاي خودمان را بدست خودمان بگور کنيم!
بله اينها را نمي گويم. براي اين که ميدانم برگشت همه ي اينها به قضا و قدر است، اينها همه سرنوشت ماها بوده است، اينها همه تقدير ما ايرانيهاست.
اما اي انصاف دارها، والله نزديک است يخه خودم را پاره کنم؛ نزديک است کفر و کافر بشوم، نزديک است چشمهايم را بگذارم رو هم دهنم را باز کنم و بگويم اگر کارهاي ما را بايد همه اش را تقدير درست کند، امورات مارا بايد باطن شريعت اصلاح کند، اعمال ما را دست غيبي بنظام بيندازد پس شما ميليونها رئيس، آقا و بزرگتر از جان ما بيچاره ها چه مي خواهيد؟ پس شما کرورها سردار و سپه، سالار و خان چرا مارا دم کوره ي خورشيد کباب ميکنيد؟!
پس شما چرا مثل زالو به تن ما چسبيده و خون مارا به اين سمجي مي مکيد؟
"چرند و پرند - علی اکبر دهخدا"
-
درک و فهمش خیلی سخت است که چرا در برابر درد و رنج دیگران، همدردی و دلسوزی فراموش می شد، که چرا بین انسانیت در وطن و انسانیت در آن جا، در روسیه، تفاوت گذاشته می شد. کشتن غیر نظامی ها در آن جا بخشی از کار معمول روزمره بود، بدون ارزش ذکر کردن، در این جا اما جنایت.
مثلا برادرم -- اووه تيم
-
هر چقدر که یک بیماری خطرناک تر و شایع تر باشد شناخت و مقابله با آن ضروری تر است. اما بیشعوری مهلک ترین عارضه ی کل تاریخ بشریت است که
تاکنون راهکاری علمی برای مقابله با آن ارايه نشده است. بیشوری حماقت نیست و بیشتر بی شعورها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی
از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند.
خود خواهی وقاحت وتعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن مایه های بیشعوری هستند بیشتر از سوی کسانی اعمال میشود که از نظر هوش معلومات
موقعیت اجتماعی وسیاسی و وضع مالی اگر بهتر از عموم مردم نباشند بدتر نیستند
بیشعوری- خاویر کرمنت
-
آنچه در درون آدم می ماند، بی نهایت بیشتر از آن چیزی است که به صورت کلمات بیرون می آید. اندیشه ی شما، ولو شیطانی، وقتی در ذهنتان باقی است، عمیق تر است. وقتی به قالب کلمات در می آید، بی معناتر و پست تر می شود.
"جوان خام - تئودور داستایوفسکی"