دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
شبت خوش:20:
Printable View
دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
شبت خوش:20:
یرب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو ابری زمیان برخیزم
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
.
یار من چون بخرامد ب تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
.
تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز//
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
تاکه اسباب بزرگی همه آماده شوند.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود :45:
.
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داد اول بر نقد جان توان زد
در ازل پرده حسنت زتجلی دم زد
عشق پیداشدو آتش به همه عالم زد:40:
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا...
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست///
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لـشکر نمی ارزد
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
.
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این راه کار بی اجر نباشد
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری ان عارض و قامت برخواست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو اشوب قیامت برخواست///
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم از نو غمی آید به مبارک بادم ...
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
.
دارم امید به این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت ازنظرم باز اید
ان تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز اید///
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است// صراحی می ناب و سفینه غزل است»
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعرترش خون میچکید///
«دریغ و درد که تا این زمان ندانستم// که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق»
قلنداران طريقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آنكس كه از هنر عاريست
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
.
«در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم// سرزنشها گر کند خار مغیلان غممخور»
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو / تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
یاد باد انکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد ...