توی ده شلمرود
فلفلی مرغش تک بود
یه ده بود و یه فلفلییه مرغ زرد و کاکلی
(زنده یاد منوچهر احترامی)
:31:
ته که خورشید اوج و دلربایی
چنین بیرحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی
باباطاهر
Printable View
توی ده شلمرود
فلفلی مرغش تک بود
یه ده بود و یه فلفلییه مرغ زرد و کاکلی
(زنده یاد منوچهر احترامی)
:31:
ته که خورشید اوج و دلربایی
چنین بیرحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی
باباطاهر
یاد باد آن که سر کــوی توام منـــــــــزل بود***دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک***بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بـــــــود
حافظ
دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد
تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد
الا همه آبستن و الا همه بيمار
منوچهری
رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
پروین اعتصامی
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد***ای بســـــا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شــدی***شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
حافظ
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
شیخ بهائی
تيره زلفا بادهي روشن کجاست
دير وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مريز
خاک مرد آتشين جوشن کجاست؟
خاقانی
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار معیلان پدید نیست
بند خاموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب تبریزی
تجلی گه خود کرد خدا دیـــــده ما را***در این دیده در آیید و ببینیــــد خدا را
خدا در دل سودا زدگان است بجویید***مجوییــــــد زمین را و مپویید سما را
نمیدونم از کیه
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
پروین اعتصامی
تا نفس را راست کردم، ريخت اوراق حواس
دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم
خويش را نشناختم، آيينهدار از دست رفت
صائب تبریزی
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
انوری
اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نميشود ما را
تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش
بيان کند که چه بودست ناشکيبا را
سعدی
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
ابر آمد و گرفت سر کلبهی مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید
پروین اعتصامی
دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ***زده آییـــــــــــــــنه هر نام بر سنگ
بمو واجند که بی نام و ننـگی***هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ
باباطاهر
گل بيخار ميسر نشود در بستان
گل بيخار جهان مردم نيکو سيرند
سعديا مرد نکونام نميرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکويي نبرند
سعدی
دوستمان شعرشون رو نمی دونم چرا عوض کردند!!؟
دیر تر از من فرستادند واسه همین...
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
ابو سعید ابوالخیر
اي به يادت تازه جان عاشقان!
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سايهاي
خوبرويان را شده سرمايهاي
جامی
یک جای وصله در همهی جامهام نماید
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
پروین اعتصامی
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بکند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند
حافظ
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سعدی
آن یار کزو خانه ی ما جای پـــــــــری بود***سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش***بیچاره ندانـــــست که یارش سفری بود
حافظ
در آينه چون بينم نقش تو به گفت آرم
آيينه نخواهد دم اي واي ز گفتارم
در آب تو را بينم در آب زنم دستي
هم تيره شود آبم هم تيره شود کارم
مولانا
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهی در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
خاقانی
بانگ سحر برآمد، درويش را خبر شد
رطلي گرانش در ده، تا بيخبر بباشد
ساقي بيار جامي، مطرب بگوي چيزي
لب بر دهان ني نه، تا نيشکر بباشد
سعدی
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیاگر داشتن
پروین اعتصامی
نکشد دل به جز آن سرو قدم جاي دگر
بي تو گلخن بنمايد به نظر گلزارم
نرود رشحه بجز آن سر کو جاي دگر
گر دو روزي بروم جاي دگر ناچارم
هاتف
مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه می رود نهانی
دل دردمند سعدی، زمحبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی، نه به قتل می رهانی
سعدی
يا جواب من بگو يا داد ده
يا مرا ز اسباب شادي ياد ده
اي دريغا نور ظلمتسوز من
اي دريغا صبح روز افروز من
مولوی
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
پروین اعتصامی
يا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
يا آن که بيار از لب شيرين شکري چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکني خشک و تري چند
فروغی بسطامی
دل مو بیتو زار و بی قراره
بجز آزار مو کاری نداره
بوره بلبل بنالیم از سر سوز
بوره آه سحر از مو بیاموز
باباطاهر
زبان از شکايت بر دوست بستم
ز بس يافتم لذت بيزباني
نشان خواهي از وي، ز خود بينشان شو
که من زو نشان جستم از بينشاني
فروغی بسطامی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ
در اين ظلمتسرا تا کي به بوي دوست بنشينم
گهي انگشت بر دندان، گهي سر بر سر زانو
بيا اي طاير دولت، بياور مژدهي وصلی
عسي الايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا
حافظ
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمی رویم دوان در قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چنان فتاده اند که ما صید لاغریم
ســـعدی
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس زا هشیار نمی بینم
هر یک بدتر از دیگر سرگشته و دیوانه
مولوی
هزار دفتر معني، بما سپرد فلک
تمام را بدريديم، بهر يک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شديم ما کودن
هنر چو کرد تجلي، شديم ما پنهان
پروین اعتصامی
ندانم ز مرغان چرا مرغ شــــــــب *** ز هستی نشانی جز آواش نیست
بنالد به بستان شـــــــــــــبان دراز *** تو گویی که امید فرداش نیست...
به گمنامی اندر زید وز جـــــــــهان *** جز آزاده ماندن تمناش نیست
من و مرغ سحر را گر این آرزوست *** کسی را به ما جای پرخاش نیست
ملک الشعرای بهار
تا نگویند زیر چرخ کبود
دلی از جور آسمان آسود
تا نجویند خاطری آرام
زیر این طاق لاجوردی فام
نمی دونم شاعرش کیه.