تو به زیبایی خود،کس نشناسی در شهر............ما،در این ملک ندانیم به حیرانی خویش
Printable View
تو به زیبایی خود،کس نشناسی در شهر............ما،در این ملک ندانیم به حیرانی خویش
بيهوده مينديش كه عاري ز گناهي ............................ بر نيزه احساس تو هم گاه سري هست
تا خود به تقلاً به در خانه کشاندم -------------- بستند به صد دایره راه گذرم را
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
بـــــــــــراستان که نهادم برآستان فراق
تنها ماندم.....تنها با دل بر جا ماندم....راز خود به کس نگفتم......مهرت را به دل نهفتم
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم ................ يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت
شـب مـرگ از بیـم آنـجا شتابـد ----------- که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم----------- ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد.
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
آسمان بار امانت نتوانست كشيد------------------قرعه فال به نام من ديوانه زدند
فرقي نمي کند گودال آب کوچکي باشي يا درياي بيکران…
زلال که باشي، آسمان در توست…
دو زلفونت بود تار ربابم ---------- چه میخواهی ازین حال خرابم
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
من كيم؟ وامانده اي از كاروان----------------در قفاي محمل جانان روان
گویند مردمان غم دیوانه می خورند
دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد!!!
نگه مادر پر مهر نموداری از این ------------- نگه دشمن پرکینه نشانی از آن
خيلي زيبا بودنقل قول:
نوشته شده توسط ali reza majidi 14 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صائب چه اعتبار بر اخوان روزگار=======يوسف به ريسمان برادر به چاه شد
دلا منال ز ناسازگاری ایام
چه سازگار،چه ناسازگار،می گذرد...
خواهش مي كنم رفيقنقل قول:
روا مدار خدايا كه در حريم وصال--------------------رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پائیز و بهار
گفتم:ز چه در میکده جا کردی؟گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست
دل شود شاد، چو چشم افتد به زیبایی --------- چشم گرید، چو دل مرد بود ناشادان
در خانه ی دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده ---------- دل بربودن ز من هر دم و پنهانشدن
چو بنیاد ایجاد ما بر فناست
به مرگ کسی شادمانی خطاست
دل سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
در مذهب ما باده مباحست و حلالست ----------- این باده ز خُمخانهء اجلال جلالست
ما مرهم داغ تو،به جز داغ ندانیم
هر چند که از دست تو داغست دل ما
تو بندگي چو گدايان بشرط مزد مكن---------------------كه دوست خود روش بنده پروري داند
نیکویی با بد نهادان عمر ضایع کردن است
کی ز آرایش عروس زشت زیبا می شود
دل من ز غمت فغان بر آرد...........دل تو ز دلم خبر ندارد
پس از این نخورم فریب چشمت............ شرر نگهت اگر گذارد
نالیدن بلبل همه ز نو آموزی عشقست
هرگز نشیندم ز پروانه صدایی
ترک افسانه بکن حافظ و می نوش دمی ------------- که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
نیست کس را در جهان آسایشی
هر که را دیدم ،جانی می کند
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود-------------------وين راز سر بمهر بعالم سمر شود
هر طرف می نگرم شعله ی عالم سوزی ست
آنکه دل را نکند داغ،کدامست اینجا؟؟
دوش سلمان به قلم شرح غم دل می داد ------------ آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
دامني گر چاك شد در عالم رندي چه باك----------جامه در نيكنامي نيز مي بايد دريد
اي دل كه به آزادي خود خرسندي .. . . . غافل كه اسير خود به صد پيوندي
چون مرغ قفس كه با قفس گردانند . . . . . عالم همه گشي و همچنان در بندي
در تجربهء سنگدلان سخت خطا کرد ---------- آن کس که دلت سخت تر از خاره ندانست