خاطرات عشقمان در زمستان از خاطرم ميگذرد ،
و آرزو ميکنم
باران در ديار ديگري ببارد
و برف در شهري دور .. ...
آرزو ميکنم خدا
زمستان را از تقويم خود پاک کند!
نميدانم چگونه
زمستانها را بيتو تاب بياورم.!..
Printable View
خاطرات عشقمان در زمستان از خاطرم ميگذرد ،
و آرزو ميکنم
باران در ديار ديگري ببارد
و برف در شهري دور .. ...
آرزو ميکنم خدا
زمستان را از تقويم خود پاک کند!
نميدانم چگونه
زمستانها را بيتو تاب بياورم.!..
خدایا کفر نمی گوییم پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است
وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ...
فقط به خاطر تو یک نفر خودش را کشت
بدون حرف و حدیث و خبر خودش را کشت
بدون آنکه بفهمی چقدر عاشق بود
درست چند قدم دورتر خودش را کشت
نگاه کرد به یک ابر ، روی قله ی کوه
غروب ، درد ، دلی دربه در ...خودش را کشت
خیال کرد پرنده است و بال بال پرید
چقدر ساده و بی دردسر خودش را کشت
دوباره
بهار میشود
اما
من بی تو
پاییزم
بری جواب روزاتو چی میدی
حرفای مارو تو گوش کی میگی
تو می دونی تو این بچه بازی
من و تو هردو بازنده ی بازیم
نرو که رفتنت صلاح ما نیست
ببین جدایی تو نگاه ما نیست
نرو نذار بگن عشق یعنی حسرت
نذار که این تمنا بشه نفرت
بیا ای ناجی قلبم
بی تو قلب من شکسته
این همون دل شکسته است که به انتظار نشسته
ای تو تنها خوب دنیا بی تو من تنها ترینم
با تو مثل یک ستاره بی تو من خاک زمینم
عاشقم،عاشقترینم
بگو که اینو میدونم
حالا که از عشقت دیوونم
بگو که با تو می مونم
ای تو تنها خوب دنیا بی تو من تنها ترینم
با تو مثل یک ستاره بی تو من خاک زمینم
می خوام از دست تو گهواره بسازم
سر بزارم روی دستات به سعادتم بنازم
می خوام اون چشمای دریایی رو آیینه کنم
با نگاهت توی چشمام دردمو تازه کنم
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده است[/font]
آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...[/font]
درد من نقطه ي آغاز ندارد، چه كنم؟دل من پنجره اي باز ندارد، چه كنم؟به من خسته نگو نوبت كوچ است بپراين پرستو پر پرواز ندارد، چه كنم؟
به راستي چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
در زمان گريستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني
و چه دشوارو طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي و بي ياوري درحالي كه تظاهرمي كني هيچ چيز برايت اهميت ندار
د اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن
و باز هم نفرين به تو اي سرنوشت
آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکي او خـــوانـــــدی لاغـــيــــر
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خوانــدي نه غـــيـــر
آن خط سوم منم، آن خط سوم منم
مرا بـخـوان، مرا بـخـوان، اي سخن تو سحر عام
اي هـمـه سهـل و ممـتـنع، اي تو نهايت کلام
تنگ شد عرصه سخن، ای نفست گـره گشـا
مرا به مـعـنا برسـان، پيـش تـر از سـخـن بيــا
مرا بـخـوان، مرا بـخـوان، کـه خـط سـوم تـو ام
گمـشــده در عـرصـه خويـش، از ابـدم يا ازلم
مرا بـخـوان، که قـصـه ام قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات، جان به سر از تشنگي ام
اي تو هميـشـه همه جـا، مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز، يــا بـه خـــدا رسـيده ام
چرا هر آنچه ســاخـتـم، يـکـي يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم، ســـوال بـــي جــواب شـد
قفل مـعما شـده ام کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت
اي که مـرا نوشـته ای، نـخوانـده ماندنم ز چيست
مرا بـخـوان که قـصـه ام، قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات، جان به سر از تشنگي ام
اي تو هميـشـه همه جـا، مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز، يــا بـه خـــدا رسـيده ام
چرا هر آنچه ســاخـتـم، يـکـي، يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم ،ســـوال بـــي جــواب شـد
قفل مـعما شـده ام، کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت؟
اي که مـرا نوشـته اي، نـخوانـده ماندنم ز چيست؟
دوباره ... با تو , بی توام
چرا؟ ... چرا با وجود بودنت تنم سرد است؟
می دانم , شایدم ندانم ... ولی به هر شکل و حال این منم ... این منم که با تو , بی توام
اصلا شاید من نباشم!... به راستی هستم؟... بازهم نمی دانم ...
ولی به قول سهراب عزیز هرکه هستم و هرجا هستم آسمان مال من است ...
ولی هنوز هم دستانم سرد میشود ...
آسمان به من عزت را آموخت و تو ... تو چه به من آموختی؟
شاید عشق را ... شاید بودن را ...شاید نبودن را ... باز هم نمی دانم ...
من مانده ام و تو می روی ... من می سوزم و تو می سوزانی...
من عاشقم و تو نیز عاشق ...
من عاشق تو , تو عاشق ... شاید تا ابد من و تو اینگونه باشیم این بار نیز نمی دانم...
لبخند كه ميزني
بهار ميشوي
گريه كه مي كني
ابر بهاري!
واي به حال من
كه اسير پاييز توام
چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
خبری بد را با خود داشته باشی
چقدر می ترسم
وقتی در آغوشت می گيرم
بوی غريبی با خود داشته باشی
چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
دستور زبان چشمانت
را با هجايی ديگر بخوانم
چقدر می ترسم
نياز و گرمی دستانت
مانند وقتی که تو را ترک کردم نباشد
و بيش از هر چيز
همه کسم، همراهم،
چقدر می ترسم،
وقتی که بر می گردم،
تو خود باشی و من ديگری .
امشب نيامدى اى عشق
عطر بهار ليمو
مثل گلاب
در گلابدان شاخه نشسته است
تا مگر تو دست بيارى
و كفى از آن را
به روى و موى بپاشى
و جان و جامه معطر كنى
۲
امشب نيامدى اى عشق
و جهان بى تو
پيريست در جامه ى سياه ماتم
در گوشه ى اتاقى تاريك
ملول و دل آزرده
هيچ نمى داند بايد چه كرد؟
حتى نمى تواند برخيزد
و چراغ را روشن كند
۳
امشب كجايى اى عشق
حرفى بزن
چيزى بگو
در خاموشى تو
سكوت تمام زمين را مى ترساند
باورنمی کنم !
خیابانها تو را می برند
از من تا تو
من تمام خیابانها را
از تو تا خودم
تنها برمی گردم
نه من کنار تو هستم
نه تو اینجا
چقدر بد است
هر کسی جای خود باشد
پس از تو رنگ گل ها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که می گوید پس از تو زنده هستم
دروغ است، هر که میگوید دروغ است
ای ستاره! بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم
تنم كوير خشكه
چشام اسير و بي تاب
بيا و بركه اي شو
تو اين كوير بي آب
دلم اسير درده
اسير دردي خاموش
نزار بشم تو خشكي
تو خستگي فراموش
دلم ميخواد كه دريا
بجوشه از صدامون
تو گوش ابرا پر شه
صداي خنده هامون
دلم ميخواد كه بارون
حديث عشق ما شه
قصه ي ما لالايي ِ
تموم بچه ها شه
آخر گذشت
آن زمان کهنه دیدار
رفت آن ثانیه های پر هیاهو
شکست آن لحظه های زیبا
و تو،چه ساده گذشتی از این همه احساس
زمستان
سرآغاز نگاهِ سردِ تو بود
و شبِ بلورین ِ من
معصومانه شکست
با حجم ِ سنگ های ِ غرور ِ تو
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت اید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
بگذارید بگریم، به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش
اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش
زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
شيشه اي مي شکند ...
يک نفر مي پرسد...
چرا شيشه شکست؟
مادري مي گويد...
شايد اين رفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد،
شيشه ي پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرورشکست،
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را بر مي داشت...
مرحمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم...
هيچ کس هيچ نگفت، قصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است؟؟؟
بی من از شهر سفر کردی ورفتی
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا ته کوچه به دنبال تو گردید نگاهم
تو ندیدی
نگهت نیز نیفتاد به راهی که گذشتی ...
در جهان هرگز نشو مديون احساس كسي،
تا نباشد رايگان مهرت گروگان كسي
گوهر خود را نزن بر سنگ هر ناقابلي،
صبر كن پيدا شود گوهر شناس قابلي
با من صحرایی از صحرا بخوان
قصهء تنهایی ام تنها بخوان
با دل از غم، با می از مینا بگو
خستهء امروزم از فردا بگو
در شکیباییم تنهایی بریز
در پریشانیم رسوایی بریز
بستر از اندوه چشمانم بساز
دل به سرمای زمستانم بباز
شعله زن با لغزشی در بستری
آتشی بر پاکن از خاکستری
صبح را در جام شبهایم بریز
خنده ام در گریهء نایم بریز
قصه دیوانگی را گوش کن
در من این دیوانگی خاموش کن
با من اما خالی از هر کینه باش
جلوهء یک آسمان آیینه باش
تا از اعماق وجودت بگذرم
از یکایک تار و پودت بگذرم
تا بگویم باده او پیمانه اوست
تا بگویم کعبه او بتخانه اوست
نمی دانم چرا امشب دل نیلوفری پژمرد
چرا پروانه عشقی درون پیله اش افسرد
نمی دانم چرا عاشق نباید شادمان باشد
چرا بی خانه و تنها چرا بی همزبان باشد
نمی دانم کدامین دل برایم تنگ می گردد
به دنبال مزار من کدامین چشم می گردد
نمی دانم کجا این دل به مسلخ برده خواهد شد
کجا آوازه دردم زخاطر برده خواهد شد
این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمرده ی پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟
از چه رو این گونه افسردم چرا ؟
جان شادی آشنای من چه شد ؟
از چه چون لعلش به دستم بوسه داد
جان دگر شیدا نشد رسوا نشد ؟
از چه چون اشکش به پایم اوفتاد
شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟
از چه چشمم ، از نگاه او گریخت
اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟
از چه دل ، در پاسخ سرمستیش
سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد
هیچ باور می کنید ای دوستان
کاین منم ، این شاخه ی بی بر منم ؟
این منم این باغ بی روح خزان
این منم این شام بی اختر منم ؟
پر از اندوه یلدایی و زخم تیغ انکاریم
ولی مردانه خاموشیم و از ناله سبکباریم
از این اطراف بوی التیامی بر نمی خیزد
چرا ما بی سبب از زخم هامان پرده برداریم
در این سو دشنه ی یاران در آن سو کینه ی دشمن
نمی دانیم دلها را کدامین سوی بسپاریم
چه دل خونیم و بیزاریم ازین در خویش فرسودن
چقدر آخر به میل هفته هفت اندوه بشماریم
کنار آتش آوازم امشب گر چه دستی نیست
من و یک حنجره فریاد شب را زنده می داریم
دلی دارم پر از درد و پر از غم
نمی دانم غم دل کی شود کم
شکایت می کنم ازغم چو مجنون
دلی دارم پر از درد و پر از خون
غم عشقی که بیچاره کند دل
دل ما همچوکشتی مانده در گل
بهاری بودم و خوشحال و خندان
ولی افسوس غم افتاد بر جان
شب و روزم گذشته از حکایت
دگر چیزی نمانده جز شکایت
همه از درد و غم نالان و بی هوش
وجود من ز غم گشته فراموش
کلام آخرم ای دوست این است
که تا غم هست دنیایم چنین است
خون شد دلم از ناله شبها و سحرگاه
کشتی تو مرا لیک نهای از دلم آگاه
بسیار بکوشیدم از آن رو که به آخر
گیرم سر زلفین سیاهت گه و بیگاه
چون توسن چشمم به جمال تو دوان است
کردم طلب فضل و هنر توشه این راه
گفتم که مکن فاش تو اسرار مرا لیک
خال سینه ات کرد چنین زان بکشم آه
با این تن مجروح و دل خسته و بیمار
آیم سر کویت که سرآید غم جانکاه
قدری به من خسته از آن ساغر می ده
تا خوش ببرد عقل من از سر همه ناگاه
ما همچو نهالیم و بسی تشنة آبیم
خضرا بدرآ ، کن تو نظر بنده درگاه
بویی به مشامم چو رسد از گل رویت
جان را بنهم در ره وصلت به گذرگاه
شمشیر به زیر گل صد برگ نهادی
ای وای از این غمزه خون ریز و شرر خواه
پیرم چو بفرمود که دنیا همه هیچ است
مهرت ز سرم برد همه درس شبانگاه
خواهی که تو گیری به دگر باره غلامی
جلوه بود آن بنده، تو خورشیدی و او ماه
در کوچه راه تنهایی به دنبال تو میگردم
شاید در این راه تورا دیدم شاید...
کوله بارسفرت رفت و نگاهم را برد
نه تو ديگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود
سايه می داند که به دنبال نگاهت همچون ابر سر گردانم
هيچ کس گمشده ام را نشناخت
تابش رايحه ای بی خبر آورد کسی در راه است
چشمی از درد دلم آگاه است
کاش هيچوقت عشقی متولد نمی شد
که روزی احساسی بميرد
دستانت رابسویم آوردی
برق همیشگی درچشمانت بود
به راست وچپ می غلتید
رقص برگهای پاییزراتداعی می کرد
وآغوش زمین همواره گرم است
چه بگویم
آخراین دستانم نبودکه بی تاب شده بود
لبانم دلتنگی می کرد
دلواپس بود
وسایبان چشمانت راطلب می کرد
وتوتنها به دستانم امیدواربودی
دستانم خشکیده بود
چندگام مانده بود
وحال یک گام
گفتی
هیچگاه دستانم را برایت مهیانخواهم کرد
وبی هیچ درنگی رفتی
لبهایم خشکید
همه هستي من آيه تاريكيست كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
اسیرم ، پشت این درهای بسته
ببین با من چه کردی ای شکسته
تو می خواستی شب و ازم بگیری
اون قدر حتی ، که جای من بمیری
ولی تو عاقبت بازی رو باختی
واسم از عشق یک ويرونه ساختی
می خوام امشب بیاد تو نباشم
مث بارون عشق بی ادعا شم
دیگه بسه واسم عشق تو داشتن
روی خاک وجودم تورو کاشتن
چه شبهائی که از عشق تو گفتم
چه حرفائی که از مردم شنفتم
می دونستم تو هم نامهربونی
سر عهدی که بستی نمی مونی
امشب دلم شکست و کسی باورش نکرد
اما ببین که چادر غم را سرش نکرد
چرخید توی باغ و گلی آب داد و رفت
حتی نگاه سمت گل پرپرش نکرد
هی بال می زدم شاید کفترش شوم
هی زار می زنم که مرا کفترش نکرد
روح مرا دوباره به اتش کشید و رفت
حتی کمی نگاه به خاکسترش نکرد
دریای گرم وسوسه اش موج می زند
در قلب کوچکم که کسی باورش نکرد
توی خوابم نمی ديدم
که يه روز از تو جداشم
چرا قسمتِ من اين بود
که گرفتار تو باشم
نمی دونی که جداييت
واسه من معنیِ دردِ
خونه بی تو مثل زندون
خونه بی تو سردِ سردِ
باور نداره قلبم
وقت ودا رسيده
انگار که غم آتشی
بر پيکرم کشيده
کاش...
كاش ميفهميدي
هراسم را از اين شب
كابوسهاي بيداري ام
تا لب مرز همرا هي ام كردند
مشت بر ديوار كوفتن را
دلم يادم داد
قدمهايم خسته از تكرار يك مسير!
.
.
.
پتك اضطراب به جان و روحم ضربه ميزد
بر روحم
روحم
روحم
اين روح سرخورده ي بيگناه
.
.
.
شكست
دلم را ميگويم
شكست
از بي كسي، از درد،از
سكوتت
.
.
.
بيچاره آسمان
دلش به حال اشكهاي بي تابم سوخت
گر گرفت و ستاره سوزي به راه انداخت!!
.
.
.
منصفانه نبود
پشتم را پيش نگاه هرزه ي شب خالي كني
منصفانه نبود...!
با خود نگفتي
شايد گم شوم در لهجه ي سرد زمستان؟
.
.
.
شب است،شب...
گفتي
چشم برهم بگذار
بوسه هايمان را بشمار
تا خوابت بگيرد
چشم بر هم ...
.... ميشمارم
...بگيرد!