ای مرد ساحلی
هرگز از بادبان شکسته
سخن از جهت مپرس...
با او سر تفاهم با ابر و باد نیست...!
"نصرت رحمانی"
Printable View
ای مرد ساحلی
هرگز از بادبان شکسته
سخن از جهت مپرس...
با او سر تفاهم با ابر و باد نیست...!
"نصرت رحمانی"
این بیمار
همراه ندارد
بستری اش کنید
در بخش قلب
به او
مسکن قوی بزنید
رهایش کنید
تا صبح
تمام نستعلیق های خطش
صاف می شود
مرد پرسید
می توانم کنارتان بنشینم
به یادداشت کنار نیمکت اشاره کردم
رنگی می شوید
مرد رفت
خانه ی من
آنتن نمی دهد
نزدیک خانه ام
رودخانه ای ست
آن جا هم
آنتن نمی دهد
دلم می خواهد
کسی کنار رودخانه
مدام
شماره ی مرا بگیرد
و مدام
بشنود
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
دارم از یاد میبرم
دست خط تنم را
نستعلیق شانهها و منحنی خندههایم را
باید برهنه شوم
بروم زیر آفتاب
پیش باد
رفته بودم سفر
مدیترانه به من خندید
گفت
چرا از آب میترسی؟
امپراطوری ایران شکست خورده
قرارمان تابستان
بیا با ملاحان پیر فینیقیه
برویم دریانوردی
اندر بیان درد فراقت هیچ چاره نیست
بگشای لب که شرح فراغت آرزوست
غم بر سه تار دلم می نوازدت
بنواز جان که نای مسیحایت آرزوست
"سیاوش پارسا"
دیشب بهار میهمان لاله بود
غم در پیاله و رقصی میانه بود
مطرب به هر نفس دل عشاق می ربود
ساقی میان مجلس و گرم باده بود
من در گوشه ای نشسته پی معشوق می بدم
شب هم گذشت و معشوق دربهانه بود
بنویس...
قاصدک گفت که هر شب که گذشت
دفتری باز کن و روی در و دیوار اتاقت بنویس:
عاشقان دیر زمانیست که با خط رخ یار خوشند...
به پرنده ی آرزوهایم گفتم
به دیار آرزوهایم رهسپار شو
آنجا که رسیدی
تک ستاره ام را ببوس و بازگرد
اما
نمی دانم چرا بازنگشته است
گویا پرنده ی آرزوهایم
خود عاشق دیار رویاها شده است
...
کاش خود برای بوسیدنت بال داشتم...
تیک تاک...
صدایی همیشگی...صدایی به عمق تنهایی های من و تو...
ناگهان...یک تصادف...
روزنامه:"پسر بچه ای هنگام بازگشت از خانه تصادف کرد و در دم جان سپرد...."
ساعت کماکان می نوازد...تیک تاک...
تاکسی:"سمانه فهمیدی خواهر مینا از عشق دوست پسرش خود کشی..."
تیک تاک...
اخبار:"مادری در حین تولد دو قلوها جان سپرد..."
.....
........
...........
انگار تنها چیزی که مردنی برایش نمی توان تصور کرد صدای ساکت تنهایی هاست...
صدای قلب ها چون تیک تاک ساعت است...
آرام اما همیشگی...
گاهی دلم می خواهد
همه چیز را باور کنم
همانطور که کودکان
قصه های شاه و پری را
با تمام وجود باور دارند
گاهی دلم می خواهد
چشمانم را ببندم به روی تمام علامت سوالهایم
تمام علامت تعجبهایم
و از هیچ علامت عبور ممنوعی
رد نشوم!
و باور کنم که تمام چراغ قرمزها
خطرناکند!
و تمام خط کشی ها
همان راهی را می روند
که من باید بروم
و هیچ راهی غیر از آنچه جهت فلش ها نشان می دهد
وجود ندارد!
اما
نمی توانم
نه نمی توانم
باورت شود یا نه
زندگی ام را فنای این عقیده خواهم کرد:
یک نفر باید یک روز
تمام علامت ها را امتحان کند!
هرچند به قیمت حضور سایه های هراس و تردید
حضور نگاههای عاقل اندر سفیه
هرچند به قیمت تمام زندگیش
تمام شود!
دلم به وسعت دوریمان گرفته است
دلم برای با تو بودن تنگ شده
برای نگاهت
صدایت
برای این که در چشمانم خیره شوی و من در هیجان غرق شوم
بگو کی می ایی؟در کدامین طلوع می آیی تا من غروب غمهایم را به نظاره بنشینم؟؟
من از نهایت دلتنگی می آیم سلام
من از عمق انتظار می آیم سلام
تو کیستی؟ هر که هستی سلام
شاید تو آخرین من باشی سلام
سلام ای آخرین رویای من سلام
امشب
به من
فکر کن
همین امشب
چشمهایت را ببند
و به من فکر کن
نه به خاطر اینکه بهار است
یا به خاطر اینکه زیبایی
کلن
به افتخار هیچ
امشب
به من فکر کن
رویایی که
فراموش شد
قبل آنکه
کلمه ها
دنیا بیایند
باز هم تنها شدم!
تنهاتر از ديروز
و بي فرداتر از فردا
فردايي که نزديک من است
و دور از تو
باز هم تنها شدم
باز هم رفتي و من ماندم
و خاطره ی بودن تو
و تو رفتي براي يک شروع،
يک آغاز
و من ماندم تا برگشتن تو را
با اشک التماس کنم
از تو همراهي خواستم که بماني
و تا من بمانم
بداني که هستم
بدانم که هستي
در غم ها
دلتنگي ها
در سکو ت
در غوغا
تو هستي، من هستم، ما هستيم
و اگر ما هستيم
غم و تنهايي و سکوت نيست
ولي تو باور نکردي
فراموشم کردي
چه آسان و چه بي صدا و چه زود...
گفته بودي از آزار ديگران بيزاري
چه راحت و چه آسان آزردي مرا
چه راحت بي جواب گذاشتي دعوتم را
و چه راحت گذشتي
و چه سخت ماندم، ماندم، ماندم
و فرياد زدم خدايا آرامش
خدايا! خدايا! خدايا!
مرگ عشق!
اگه بگم كه قول ميدم تا هميشه باهات باشم
اگه بگم كه حاضرم فداي اون چشات بشم
اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تويي
اگه بگم بهونه ي هر نفسم تنها تويي
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت مي كنم
اگه بگم زندگيمو بذر بهارت مي كنم
اگه بگم ماه مني هر نفس راه مني
اگه بگم مال مني لحظه ي پرواز مني
مي شي برام خاطره ي قشنگ لحظه ي وصال
مي شي برام باغبون ميوه هاي تشنه و كال
مي شي برام ماه شباي بي سحر
مي شي برام ستاره ي راه سفر
آن زن برای تو فقط یک اتفاق بود
پاییز شاعرانه ی یک کوچه باغ بود
آن مرد در تمام زن عشقید و بعد مرد
آن مرد رف...ت ..مام مرا دست شب سپرد
پاییز یخ زد و به زمستان نمی رسد
من بچه ی بدی ... به دبستان نمی رسد
با دست های خط خطی با مشق خط زده
یک بچه که به بخت خودش هم لگد زده
***
آن مرد رفت بچه ی بد باز گریه کرد
زن در میان هق هق آواز گریه کرد
زن در میان آینه زن در میان باد
زن در میان ناله های ساز گریه کرد
زن در نماز صبح و ظهر و مغرب و عشاء
زن با سه تار و با دف و با جاز گریه کرد
زن
سطر
سطر
سطر
این غمنامه را گریست
پایان...
و زن دوباره از آغاز گریه کرد
پرم از یه حس تازه، یه تولد دوباره
انگاری بارونی از عشق روی قلب من می باره
بوی گل گرفته روحم، بوی شبنم بوی پرواز
حس سبزی عاشقونه، مث لالایی و آواز
اگه چشمات بی فروغه، آسمون سیاه و تاره
چشمامو به تو می بخشم واسه دیدن دوباره
بار تنهاییتو بردار،تکیه کن به شونه ی من
پیشکش دل شکستت، حس عاشقو نه ی من
آخرین هم نفس من، غنچه ی شکسته ی یاس
نفسام مال تو باشه، سینه مو پر کن از احساس
عاشقونه هامو اما ، به تو می دم مهربونم
زندگی کن عاشقی کن بذا من زنده بمونم
دل عاشقم واسه تو نذار از تپش بیفته
بذا تو رگات بریزه دنیایی حرف نگفته
***
حالا من یه دنیا شعرم، روی لب های زمونه
مث یه نهال تازه از نو می زنم جوونه
با چشای تو می بینم، با صدای تو می خندم
با نگاه عاشق تو در به روی غم می بندم
با نفس های تو حالا رنگ زند گی می گیرم
تا همیشه زنده هستم می دونم که نمی میرم
منو می تونی ببینی توی پرواز پرنده
من همیشه با تو هستم روی لب هات مث خنده
یک سبد سیب، یک سبد جوجه، یک سبد لحظه های تکراری
یک سبد باید و نبایدها، پشت یک هفته کار اجباری
جمع این خاطرات بیهوده، با خشونت، گناه ترس، سکوت
مخرج مشترک بگیرید از، عاشقی، انتظار، بیداری
جذر من زیر حلقه ی تردید، زیر این احتضار تدریجی
خورده انگار روی پیشانیم ، مهرهای سیاه بیعاری
ضرب میشد نگاه تو در من، ضرب در ضرب بر درودیوار
من و باقی نمانده ای از من، درد، تشویش، زخم، بیماری
من و این من که بی نهایت بود، پیش از این که مرا حساب کنی
خارج قسمت دلم حالا، یک پرانتز شکست وبیزاری
گفته بودم به تو شبی انگار، زندگی زندگیست، بازی نیست
تو مرا از خودت نکن تفریق، زندگی خوب من، ریاضی نیست
زیر محور کشیده ای تو مرا، در کنار تمام منفی ها
منحنی تر شدم، شکستم باز، از دروغ تو دوستم داری
خسته ام خسته از تو از تکرار، از علامات گنگ ونامفهوم
کاش یک شب تمام می شد این، جمع و تفریق تلخ و تکراری
یا رب بنگر تنهایی این بنده ات
بنده ساده ولی دلتنگ در این هستی ات
یا رب بنگر زاری این بنده چه ها میکند
این بنده آن خدا این به آن چه ها میگوید
زندگی ام هرچه که بود هرچه نبود رفت به گذشته
یا رب کنون من مانده ام و اینهمه خاطره
گر ببری گر نبری عذر گنه آورده ام
هرچه کنی هرچه دهی پذیرنده ام
هی فلانی شاید...
زندگی این باشد!
شاید تو نامی باشی در ذهن کسی
شاید وجودی دور از واقعیت...
شاید فکر می کنی هستی فقط فکر...
و وای به روزی که بیدار شوی
وای چه بیداریه تلخی...
وقتی می فهمی هرگز وجود نداشتی!
هی فلانی زندگی باید همین باشد!!!
شاید..
شاید و یا... شاید
شاید که من دگرگونه ام
شاید که سهمم از شادی در راه است
شاید که خوش بخت ترینم
شاید که اشاره انگشت شانس بر شانه ام است
اما من و اینهمه خوشبختی؟ شاید
آری، شاید...
شاید و یا... شاید
یادت بخیر ای حضورت برای من
زیبا و دلنشین و خیالی است خوب و ناب
یادت بخیر ای نفس صبح یک بهار
ای آخرین تلالو دیدار آفتاب
گاه خوابی یا خیالی می شوم
سایه ای در سرزمین سایه ها
سایه ای تنها که از خود گم شده
بی خبر از عالم همسایه ها
گاه گاهی نیز ماهی می شوم
گوشه ای در برکه پیدا می کنم
در میان خانه ای از جنس موج
یادی از دریای زیبا می کنم
برای تو می نویسم ....
برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...
برای تويی كه قلبم جولانگاه عـــشـــق توست...
برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...
برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...
برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...
برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...
برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...
برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....
برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...
به امید رسیدن به ...
فقط به خاطر تو
پنجره را باز گذاشتم
اتاقم را تميز كردم
وشاخه گلي روي ميزت گذاردم
...
مي داني که بعضی روزها نفس كشيدن
چه سخت است٬
لبخند زدن و
زندگي کردن سخت تر...
...
وحال پس از تحمل آن همه رنج
تازه فهميدم
من براي دوست داشتن است
که
به دنيا آمده ام .
سلا م تاپيك عاليه
من يكي راه انداختم حذف شد
ولي فرقي ندارد اينجا مينويسم راستي
اشعاري كه مينويسم مال خودمه
********************************
لبت چون لب ليلي
دلت چون گلشن راز
رحمي كن اي نازنين
دمي ، بنده نواز
شاعر : sohraby
توضيح : عاميانه بخوانيد
فايل صوتي آن را ميتوانيد از [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] دريافت كنيد
--------------------------------------------
يه شب كه من حسابي خسته بودم
همينجوري چشامو بسته بودم
سياهي چشام يه لحظه سر خورد
يه دفعه مثل مردهها خوابم برد
تو خواب ديدم محشر كبري شده
محكمه الهي بر پا شده
خدا نشسته ، مردم از مرد و زن
رديف رديف مقابلش واستادن
چرتكه گذاشته و حساب ميكنه
به بندههاش عتاب خطاب ميكنه
ميگه چرا اين همه لج ميكنيد !؟
راهتونو بيخودي كج ميكنيد
آيه فرستادم كه آدم بشيد
با دلخوشي كنار هم جم(ع) بشيد
دلاي غم گرفته رو شاد كنيد
با فكرتون دنيا رو آباد كنيد
عقل دادم بريد تدبر كنيد
نه اينكه جاي عقلو كاه پر كنيد
من بهتون چقدر ماشااله گفتم
نيافريده باركاله گفتم
من كه هواتونو هميشه داشتم
حتي يه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازي نكرده باختيد
نشستيد و خداي جعلي ساختيد
هركدوم از شما خودش خدا شد
از ما و آيههاي ما جدا شد
يه جو زمين و اين همه شلوغي
اين همه دين و مذهب دروغي
حقيقتا شماها خيلي پستين
خر نباشين ، گاو و نميپرستين !!!
.....
از توي جمع يكي بلند شد ايستاد
بلند بلند هي صلوات فرستاد
از اون قيافههاي حق به جانب
هم از خودي شاكي هم از اجانب
گفت چرا هيشكي روسري سرش نيست
پس چرا هيشكي پيش همسرش نيست
چرا زنا اينجوري بد لباسن
مرداي غيرتي كجا پلاسن
خدا بهش گفت : بتمرگ حرف نزن
اينجا كه فرقي ندارن مرد و زن
"يارو" كنف شد ولي از رو نرفت
حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت
چشاش مي چرخه ، نميدونم چشه
آهان ، مي خواد يواشكي جيم بشه
ديد يه كمي سرش شلوغه خدا
يواش يواش شد از جماعت جدا
با شكمي شبيه بشكه نفت
يهو سرش رو پايين انداخت و رفت
قراولا چند تا بهش ايست دادن
"يارو" وا نستاد ، تا جلوش واستادن
فوري درآورد واسشون چك كشيد
گفت ببريد وصول كنيد خوش بشيد
دلم براي حوريا لك زده
دير برسم يكي ديگه تك زده
اگه نرم حوريه دلگير ميشه
تو رو خدا بذار برم، دير ميشه
قراول حضرت حق دمش گرم
با رشوه خيلي كلان نشد نرم
گوشهاي "يارو" رو گرفت تو دستش
كشون كشون برد و يه جايي بستش
رشوه "حاجي" رو ضميمه كردن
توي جهنم اونو بيمه كردن
"حاجي"ه داشت بلند بلند غر ميزد
داشت روي اعصابا تلنگر ميزد
خدا بهش گفت ديگه بس كن "حاجي"
يه خورده هم حبس نفس كن "حاجي"
اين همه ادم را معطل نكن
بگير بشين اين همه كل كل نكن
يه عالمه نامه داريم نخونده
تازه ، هنوز كرات ديگه مونده
نامهي تو پر از كاراي زشته
كي به تو گفته جات توي بهشته
بهشت جاي آدماي باحاله
ولت كنم بري بهشت ، محاله
يادته كه چقدر ريا مي كردي
بندههاي ما رو سيا مي كردي
تا يه نفر دور و برت ميديدي
چقدر "و لا الضالين" و ميكشيدي
اين همه كه روضه و نوحه خوندي
يه لقمه نون دست كسي رسوندي
خيال ميكردي ما حواسمون نيست
نظم و نظام هستي كشكي كشكي ست
هر كاري كردي بچهها نوشتن
ميخواي برو خودت ببين تو زونكن
.....
خلاصه وقتي "يارو" فهميد اينه
بازم درست نميتونست بشينه
كاسه صبرش يه دفعه سر ميرفت
تا فرصتي گير مياورد ، در ميرفت
......
قيامته اينجا ، عجب جائيه
جون شما خيلي تماشائيه
.....
از يه طرف كلي "كشيش" آوردن
كشون كشون همه رو پيش آوردن
گفتم اينا رو كه قطار كردن
بيچارهها مگه چيكار كردن !!؟
مأموره گفت ميگم بهت من الان
"مفسد في الارض" كه ميگن ، همينهان
گفت: اينا بهشت فروشي كردن
بي پدرا !! خدا رو جوشي كردن !!
به نام دين حسابي خوردن اينها
كفر خدا رو در آوردن اينها
بدجوري "ژان دارك" و اينا چزوندن
زنده توي آتيش اونو سوزوندن
روي زمين خدايي پيشه كردن
خون "گاليله" رو تو شيشه كردن
اگه بهش بگي كلات رو صاف كن
بهت ميشگه : بشين و اعتراف كن !
هميشه در حال نظاره بودن
شما بگو اينا چيكاره بودن !؟
.....
خيام اومد ، يه بطري هم تو دستش
رفت و يه گوشهاي گرفت نشستش
"حاجي" بلند شد ، با صداي محكم
گفت: اين آقا بايد بره جهنم
خدا بهش گفت: تو دخالت نكن
به اهل معرفت جسارت نكن
بگو چرا به خون اين هلاكي ؟
اين كه نه مدعي داري نه شاكي
نه گرد و خاك كرده و نه هياهو
نه عربده كشيده و نه چاقو
نه مال اين ، نه مال اونو خورده
فقط عرق خريده رفته خورده !!!!!
آدمه خوبيه ، هواشو داشتم
اينجا خودم براش شراب گذاشتم
.....
يهو شنيدم ايست خبردار دادن
نشستهها بلند شدن واستادن
"حضرت اسرافيل" از اون ور اومد
رفت روي چهارپايه و چند تا "صور" زد
......
ديدم دارن تخت روون ميارن
فرشتهها رو دوششون ميارن
مونده بودم كه اين كيه خدايا !!؟
تو محشر اين كارا چيه !!؟ خدايا
فكر ميكنيد داخل اون تخت كي بود !؟
الان ميگم ، يه لحظه ، اسمش چي بود ؟
اون كه تو دنيا مثل توپ صدا كرد
همون كه اين لامپها رو اخترا(ع) كرد
همون كه كارش عالي بود ، اون ديگه
بگين بابا ، " توماس اديسون " ديگه
خدا بهش گفت ديگه پائين نيا
يه راست برو بهشت پيش انبيا
وقت و تلف نكن " توماس" ، زود برو
به هر وسيلهاي اگر بود ، برو
از روي "پل" نري يه وقت ميفتي
ميگم هوايي ببرند و مفتي
باز "حاجي" ساكت نتونست بشينه
گفت : كه مفهوم عدالت اينه !!؟
"توماس اديسون" كه مسلمون نبود
اين بابا اهل دين و ايمون نبود
نه روضه رفته بود ، نه پاي منبر
نه "شمر" ميدونست چيه ، نه خنجر
يه ركعت هم نماز شب نخونده
با سيم ميم هاش شب رو به صبح رسونده
حرفاي "يارو" كه به اينجا رسيد
خدا يه آهي از ته دل كشيد
حضرت حق خودش رو جابجا كرد
يه كم به اين حاجي نگا نگا كرد
از اون نگاههاي عاقل اندر
سفيه ش رو بايد بيارم اين ور
با اينكه خيلي خيلي خسته هم بود
خطاب به بندههاش دوباره فرمود
شما عجب كله خرايي هستيد !!!!
بابا عجب جانورايي هستيد !!
"شمر" اگه بود ، "آدولف هيتلر" هم بود
"خنجر" اگه بود ، "روول ور" هم بود
حيفه كه آدم خودشو پير كنه
و سوزنش فقط يه جا گير كنه
ميگيد "توماس" من مسلمون نبود
اهل نماز و دين و ايمون نبود
اولا از كجا ميگيد اين حرفو
در بياريد كله زير برفو
اون منو بهتر از شما شناخته
دليلش هم اين چيزايي كه ساخته
درسته گفتهام : "عبادت كنيد"
نگفته ام : "به خلق خدمت كنيد" !!!!؟
"توماس" نه بمب ساخته ، نه جنگ كرده
دنيا رو هم كلي قشنگ كرده
من يه "چراغ" كه بيشتر نداشتم
اونم تو آسمونا كار گذاشتنم
"توماس" تو هر اتاق چراغ روشن كرد
نميدونيد چقدر كمك به من كرد
تو دنيا هيشكي بي چراغ نبوده
يا اگرم بوده تو باغ نبوده
......
خدا براي "حاجي" آتش افروخت
دروغ چرا !؟ يه كم براش دلم سوخت
طفلي تو باورش چه قصرا ساخته
اما به اينجا كه رسيده باخته
......
يكي مياد يه هالهاي باهاشه
چقدر بهش مياد فرشته باشه
اومد ، رسيد و دست گذاشت رو دوشم
دهانش و آورد كنار گوشم
گفت : تو كه كلهات پر قرمه سبزي ست
وقتي نميفهمي ، بپرسي بد نيست !
اون كه نشسته ، يك مقام والاست
مترجمه ، رفيق حق تعالي ست
خود خدا نيست ، نماينده شه
مورد اعتمادشه ، بنده شه
خداي "لم يلد" كه ديدني نيست
صداش با اين گوشا شنيدني نيست
شما زمينيا همش همينيد
اون ور ميزي رو خدا ميبينيد
......
همينجوري ميخواست بلند شه نم نم
گفت كه پاشو بايد بري جهنم
وقتي ديدم منم گرفتار شدم
داد كشيدم يه دفعه بيدار شدم
خليل جوادي
سوي شهر آمد آن زن انگاسي
سير كردن گرفت از چپ و راست
ديد آيينه اي فتاده به خاك
گفت: ((حقا كه گوهري يكتاست!))
به تماشا چو برگرفت و بديد
عكس خودرا، فكند و پوزش خواست
كه:(( ببخشيد خواهرم ! به خدا
من ندانستم اين گهر زشماست !))
ما همان روستا زنيم درست،
ساده بين،ساده فهم بي كم و كاست
كه در آيينه ي جهان بر ما
از همه ناشناس تر،خود ماست .
تو از لاي دو چشمانم ،نگاهم را نمي فهمي
نگاهم شد زبان دل ،زبانم را نمي فهمي
شب و روز از غم هجرت ،كنم فرياد و واويلا
تو ديدي حال و روزم را،فغانم را نمي فهمي
اگر چه كوچك و ريزم و گرچه خرد و ناچيزم
به پايت اشك مي ريزم، تو حالم را نمي فهمي
بهاري،خرم و زيبا ،پر از روياي پيوستن
من اما پرپر از عشقت، خزانم را نمي فهمي
تو آبي،جاري و پاكي،منم يك تشنه در راهت
تو مي بيني عطش دارم،لبانم را نمي فهمي
بسي از خلق پرسيدم ،چه ريزم بر ره ليلي
تو خود ديدي كه مجنونم،سوالم را نمي فهمي
زدم بر خويشتن فالي،شدم از ناله چون نالي
چنين آمد به فال من،كه حالم را نمي فهمي!!
"آقای اعتباری"
ديگر تبار تيره انسان براي زيستمحتاج قصه هاي دروغين خويش نيستما ذهن پاك كودك معصوم رابا قصه هاي جن و پريو قصرهاي نورآلوده مي كنيمآيا هنوز همدلبسته كالسكه زريني ؟آيا هنوز همدر خواب ناز، قصر هاي طلايي رامي بيني ؟!!!
كاش مي توانستم در گوشه اي از خيابان ،
در حالي كه كلاه در دست داشتم مي ايستادم
و از مردم مي خواستم
كه ساعتها وقت تلف شده خويش را در
داخل كلاهم بريزند .
دشمنم به من گفت:
" دشمن خويش را دوست بدار".
من اطاعت كردم و
بر خود عاشق شدم .
گفتند:« نفس ، شگفت حيله گري ست.»گفتم:« به چنگش خواهم آورد.»به چنگش آوردم.لبخند رضايتي بر لبانم نشست .نگريستم ، نَفس،از چنگم گريختهو بر لبانم نشسته بود !
كسي چه مي داند،
چه بسا تشييع جنازه اي در ميان انسان ها،
جشن عروسي فرشتگان باشد .
:thumbsup: عالی بودنقل قول:
حرف دل منو از کجا میدونی؟ :31:
دوست عزیز اگه اجازه بدی از چند تا از شعرات تو وبلاگم استفاده کنم البته به نام خودت :20:
در ضمن اگه کتاب هم داشته باشی خوشحال میشم اسم کتابتو بدونم :11:
شما خيلي لطف داري!
هيچ مساله اي نداره مي توني از هر كدوم دلت خواست استفاده كني !
بعدشم كتابم كجا بود!!!
ممنون!
زندگي جيره ي مختصري است
مثل يک فنجان چاي....
و کنارش عشق است
مثل يک حبه ي قند....
زندگي را با عشق نوش جان بايد کرد
آنجا که در لمس دستانت به ابدیت پی میبرم
تنفس هستی بخش چشمانت بی اعتبار میکند عطر یاس را
آنجا که امن ترین بود حلقه ی دستانت
و نترسیدند از هجوم سیاستها و باتوم ها
در راهی که انتهایش تو بودی با نگاهت منتظر
و نیز در ابتدایش هجوم اشکهایت را بدرقه
چگونه توانم باشد بی تو بودن
در حین تیرگی ها و دلمردگی ها
و تاب بیاورم سردی فقدان خیالت را
و نگریم
آنجا که از تو بود و بر تو شد
آنجا که از تو خواند و بر من خواند
چگونه بی تو باشم فاصله های این میان را
و چه چیز چاره ساز میانمان جز اشک تواند که باشد
می خواهم
آری می خواهم که با تو
می خواهم که با تو
در تو
و از تو باشم
مرا پذیرا باش که در اوج بی تو بودن
به تو رسیدم
مرا بپذیر که در انتهای شب ماندگار ترینم
و آنجا که هیچ چیز نباشد جز ستارگان
گهگاهی
و آنجا که در امتداد پهنای آسمان ها
نیافتم غیر تو را
ماندگارترین می مانم
و آنجا اوج ابدیت است
با تو !
میدانم
میدانم که میآیی
آغوشت را برایم می گشایی
با سخاوت
میدانی
میدانی که نیازم در توست
تمنایت در اوج هوس رهایم نمیکند
دستان شفاف از محبتِ خالصانه ات
مامن اشکهای رانده شده ام
چشمانت را
چه بگویم؟
چشمانت در توصیف قلمم نیست
و نمی آوازد موسیقی نرم مخملی اش را
چه کنم؟ هیهات!
کز آن گرمای بی حصار تنت
چه کنم؟
میدانم
توان مقاومتم نیست
در برابرت!
هنگامی که می نوازی ام به خویش
حلقه ی سرخ چشمانت
ز شهوت پر ز اشک
چرا؟
اشک دیده نیست
که غیرت است جانم
غیرت و خودخواهی
که نخواهم
جز از برای تو بودن را
و نبینم جز به کام تو
قصه ای سرودن را
میدانی
عاشقم می مانی
غصه ام می رانی
و طراوتم را کام می گیری
پس بدان به یادت
می زنم این تار زخمی را
و می نوشم آن جام
کهنه شراب را
و تنها در کنار رخ ماهت
به فرش می کشانم
کوکبان بی سبب مسرور را
بی سبب مغرور را
آری!
باز تنها در کنار قاب عکست، باز
میدانی
توان مقاومتم نیست
در برابرت!