پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟
Printable View
پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟
نقل قول:
بله.دوستان هميشه اينجا سر ميزنند ولي فقط زماني پست ميدهند كه حرفي براي زدن داشته باشند :31:
ببين دوست عزيز فردي كه ميگه من راننده كاميون هستم ولي نميتوانم سوار ماشين معمولي بشوم داره شكسته نفسي ميكند. مطمئنا ميتواني.راه رمان از داستان كوتاه ميگذرد.چون نويسند مفيد گويي را ياد ميگيرهنقل قول:
حالا شما قسمتي از رمانت را بگذار:11:
سوالتو بفرمانقل قول:
بچه ها هستن میان و میرن و البته میخونن برخی اصلا چیزی نمینویسند برخی دیگه هم وقتشو ندارن دیر به دیر مینویسند
اما این تاپیک خیلی فرهنگی و مثبته و الیته جالب و سرگرم کننده
بچه هاشم عالین:10:
درست نمی دانم در خواب بود یا بیداری,رویا بود یا واقعیت محض, اما آنچه می دیدم در هیچ یک از شیرین ترین تخیلاتم هم تصور نکرده بودم .فضا مه سنگینی داشت به همراه شر شر مداوم جوی آبی که از مکانی نامعلوم به گوش می رسید و نیز(البته دور و بر من از صداهای مختلف انباشته شده بود )نغمه سست و موج دار پرنده ای گرسنه که از این شاخه به آن شاخه می پرید.من هیچ یک از اینها را به چشم نمی دیدم تنها از احساس باطنی از دور و بر خود آگاه می شدم .آنچه تنها به چشمم می آمد فضای مطلق و بی مرزی از اشباح سبز رنگ بود ,در هم تنیده فضا و زمین را پوشانده بود حتی به زیر پایم را,هر کجا پایم می رسید ابتدا با تردید سفتی آن را آزمایش می کردم تا مبادا در مردابی بیفتم .اشباح جنبنده چشم را نوازش می دادند مانند درختان در هم تنیده که یک نقاش برای انبوه نشان دادن جنگلش به تصویر می کشد .این احساس را داشتم که تا دور دستها هیچ بنی بشری و نه آبادی در کار نخواهد بود .تنهای تنها به مانند پدرم آدم روزی که به این زمین پای نهاد,احساس غریبی بود .
قلبم را ترسی فرا گرفته بود که منبع آن نامشخص بود اما گویی به زودی زود با چیزی ناخوشایند روبرو خواهم شد .اما عجیب بود که علی رغم این باز جلو می رفتم تا از این حس مرموز که جان به لبم کرده بود خلاص شوم .
باز آن درد عجیبی که گهگاه به سراغم می آمد پایین تر از قفسه سینه ,احساسی که نمی توانم دقیقا بگویم یک درد بود یک احساس فقدان که با هیچ چیزی قابل جبران نبود به سراغم آمده بود.
این چه نیرویی است که مرا به جلو می کشاند ؟این چه کشش مطبوعی است کهقدرت مقابله با آن را ندارم.می دانم آن جا جنگل نیست وهم مطلق است سراب از خیال است اما اشتیاق رسیدن به آن را دارم .احساس غریبی که در حال اوج گرفتن است و نزدیک است از شدت آن از خود بیخود شوم .تمام وجودم را فرا می گیرد و اعمالم را بدست خود می گیرد .این من نیستم که می دوم بدنم از من عقب افتاده است
آه ای شعور مزاحم نمی گذاری از خود بی خود شوم و سراپا در این احساس مرموز غرق شوم .گویا چیزی در درونم است که می خواهد سینه ام را بشکافد و آزاد شود .سبکبال به پرواز در آید.این مغز کوچک یارای دیدنی وسیع را ندارد .آن را بشکاف از این حجم اشغال کننده خلاص شو و در این فضای بیکران غرق شو آزادی نعمتی است که قلبت را مشعوف خواهد کرد به ندایش به تقلایش جواب ده ..نزدیک است ؛حجم تیره از کانونی سبز رنگ ..با پای لنگان به پیش می روم با سرعتی ارمغان گرفته از باد .شعله ی درون به جسم و جانم نیرونی دو چندان بخشیده است.
لحظه ای زمین زیر پایم خالی می شود با درکی سریع جهشی بلند بر می دارم تا به عمق آن کانون سبز بپرم به آن حجم تیره که می دانم باید به همان برسم . دستانم را در آن مه سیاهی فرو می برم به نعشه می افتم .دست و پا می زنم ,سینه ام می خواهد بشکافد قلبم نزدیک است از شدت هیجان به دو پاره تبدیل شود دست و پا می زنم تا به چیزی چنگ بزنم اما در این ورطه سیاهیچشمم قادر به دیدن چیزی نیست احساسی از معلق بودن ..سنگینی..نفس هایم کم آورده اند و ناتوان از هر تلاشی دیگر از تکاپو می افتم.قلبم از تقلاهای بی شمار بی رمق ناله ای می زند.اما تمام نیرویم دیگر به انتها رسیده است. چشمانم را می بندم تا در این فضای تهی شناور به انتظار مقصد بمانم.سفر به پایان رسیده است .اثر آن کابوس یا رویای شیرین تماما از بین رفته است . آنچه بعد از آن به یادم مانده است دست و پایی شکسته بود و جسمی بی رمق که یارای برخاستن نداشت. اما هنوز در این اندیشه ام که آیا خواب بودم یا بیدار,رویا بود یا واقعیت محض.
سلام من شروع كردم يه داستان بنويسم كه از همين سبك هاي تخيلي-ماورايي هست.اگه خونديد يه نظر هم بدين ممنون مي شم:
بسم الله الرحمن الرحيمفصل اول:آغاز افسانهپیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...
به نظرم چون خارجی مینویسید داستانتون قشنگه:40:
دوالپا - دوالفا هم گفته شده – موجودی است از دسته دیوان که هیبتی چون آدمیزاد دارد و سر راه رهگذران نشیند و زاری کند که "فلانی من پای رفتن ندارم ، مریض و علیل گشته ام ، مرحمتی فرما مرا بر گرده خویش گیر و به دروازه شهر رسان ..." ، چون آن بخت برگشته وی را سوار کند ، دوالپا پاهای خویش را که هر کدام 40 ذرع است نمایاند و چون طناب دور گردن قربانی پیچاند، سخت استوار، طوری که خلاصی از آن میسر نباشد و گوید که کار می کن و دست رنجت به من بده، و تا پایان عمر بر گرده آن شخص سوار است ...
کتاب "عجایب المخلوقات" را بست ، چند ثانیه ای به جلد چرمی، رنگ و رو رفته و زهوار در رفته اش نگاه کرد ، خشم بی اندازه ای وجودش را پر کرد، کتاب را با تمام توانش به طرف دیوار جلویش پرتاب کرد، کتاب در هوا باز شد و برگ برگش رقصید و در هوا پیچ و تاب خود و بدون این که به دیوار کاه گلی بخورد روی نمد رنگ و رو رفته و وصله شده و گله گله سوخته ای که برای خالی نبودن عریضه بر روی خاک متعفن و نمور پهن شده بود مالیده شدو ایستاد، چنان صحیح و سالم و بسته که گویی جنگاوری باشد که اسبی را پی کرده و عقب نشسته و در انتظار افتادن اسب است تا سوارش را هلاک کند .
دوالپا بلند شد ، البته بلند شدن اش که میسر نبود ، روی دوازدهمین زانویش ایستاد ، یاد گرفته بود روی دوازدهمین زانو که بایستی می شوی هم قد یک انسان معمولی . بقیه پاهایت را هم تا می توانی جمع می کنی پشتت ...
با خود گفت : " آدم های لعین و خود پسند ، ما دیو و شیطانی شدیم و شما خوب ؟ شما خوبی هستید و فر ایزدی دارید ما شده ایم همکار ابلیس و همدم اهریمن ؟ اگر به گرده کسی سوار شدم به خواست خودم که نبود ، من همین یک کار را بلدم ، خلقت ام این بوده شما چه پلید ها ؟ به این می نازند که نمی دانم اشرف است چی است ؟ مخلوقات اند ، مرده شور ریخت تک تکتان را ببرد ، خودتان کم بر گرده هم سوار می شوید ؟ همه تان روی گرده هم نشسته اید ، آنوقت دوالپا وبال شده ؟ آخر بعضی وقت ها می بینم چنان بر گرده طرف سوارید و خودش هم نفهمیده است که شرمم می شود به خودم بگویم دوالپا ، از خودتان نمی گذرید وای به حال حیوان ها ، بر گرده هر بدبختی که چهار دست و پا راه میرفت و زمین نمی زد و نمی درید سوار شدید . آن وقت شما زالو صفت ها برای من کتاب می نویسید که دوالپا دیو است چون که چسبید نمی توان از دستش خلاص شد ؟ دوالپا شرف دارد به آن آدمی که هزار نیرنگ سوار می کند تا سوار هر مخلوقی شود، حتما که نباید سوار گرده شوی ! نانت را که بدهند ، خودت لم بدهی زیر سایه بگویی فقیرم ، یا با کلک و دروغ همه را بفریبی و بدوشی هم می شوی انگل. خود پسند ها مرد به زن ، بزرگ به کوچک رحم نمی کنند بعد به دوالپا می گویند دیو ، به عقرب می گویند کینه ای ، به گرگ می گویند درنده! "
به همه زمین و زمان لعن فرستاد که آخر این هم زندگی است ؟ خداوندا آخر این هم کالبد بود که روح ما را درونش ریختی ؟ آخر خدایا گناه که نکرده ام ، اصلا اگر صحبت گناه ازلی باشد که آن را هم آدم کرده ! چرا هرچه بدی است به ما نسبت می دهند ، آخر خدایا من دوالپا که از خیلی ها درست کار تر بودم ! آن پیرمرد که دست نداشت ،مگر من نبودم که دست اش شده بودم و صبح تا شب بر گرده اش بودم و هرچه می گفت می کردم تا وقت مرگش فرا رسید ؟ مگر من نبودم که هنگامی که دیدم جوانک نمی تواند مرا بکشد آمدم پایین و گفتم برو خدا به همراهت ؟ پس که بود که یتیم که می دید سوارش می کرد برگرده اش و 40 ذره بالایش می برد که ادای لک لک در بیاورد ...؟ آن روز سیل چند نفر بر گرده من ماندند و سیل نبردشان ؟ آن وقت که دیدم مرکوبم تهی دست است که بود که بر گرده اش کار می کرد و پولش را به او می داد که فلانی بخور و نمیر که خدای ما هم بزرگ است ؟ حالا من پلید شده ام ؟ لابد آدم هم خوب شده ؟ آن آدمی که نیمی از ما را در بیابان با نیزه و تیر کمان به جرم نکرده سقط می کند و پوستمان را به نام چرم پلنگ می فروشد و از چرم پایمان دوال برای گاری اش می سازد ؟ یا آدمی که نمی گذارد بچه هایمان در بیابان فریاد بکشند و این طرف و آن طرف بدوند چون می گوید صداشان آدم را دیوانه می کند ؟ یا اشرف مخلوقاتی که آتش می اندازد در خانه هامان که بسوزیم ؟ مادر خدا بیامرزم چه ؟ که چون خواستند "از سر بازش" کنند به او زهر خورانده بودند . قاتل اش آنقدر با او حرف نزده بود که بداند با یک قسم به جان بچه هایش پاهایش سست می شود و به صدقه سر فرزندش آرام و بی سر و صدا پایین می آید ...
و سه روز درتب می سوخت تا جانش را قی کرد و همه آن سه روز مرا قسم داد که از آدم ها حلایت بگیرم .
یاد کودکی اش افتاد ، وقتی شبیه آدم ها بود و هنوز پاهایش 40 ذرع نشده بود و تمام قد که می ایستاد می شد یک ذرع و نصفی ، می رفت و در بیابان بازی می کرد ، بین آن بوته های خار شتر بی قید و آزاد این طرف و آن طرف می پرید .حتی بین بچه های انسان هم رفت و یکی دو روزی بازی کرد، تازه داشت دوست پیدا می کرد و در جمعشان جا می افتاد که یک زانویش سست شد و پایش برعکس خم شد و همه چیز را به باد داد ،وقتی همه فکر کردند که پایش شکسته و سراسیمه آمدند و چون زانوان متعدد و کوچکش را دیدند چون موجودات وحشی به سویش حمله ور شدند، دیگر چیزی یادش نمی آمد آنقدری یادش مانده بود که اثر سوختگی بر پشت اش ماند و هنوز هم یادگار آن زمان بر پشتش است .
یاد قربان صدقه های مادر افتاد که همیشه می گفت قربان پای یک ذرعی ات شوم ، الهی دردش بیفتد تو تن من ، عاقبت به خیر شوی پسرکم ... " آخر مادر جان مگر دوالپا بودن، عاقبت خیر دارد ... ؟ "
یک بار که این را گفت، مادر خیلی غمگین شد و اشک از گوشه چشمش غلتید. با لچک جلو اشک را گرفت و گفت :
" آرزوی خیر که می توانم بکنم پسرکم ؟ "
mehrdad jamali dot com
مطلب زيبايي بود
سلام
من امروز با این فروم آشنا شدم ودوست دارم داستات های کوتاه خودم را بگذارم.خوشحال میشم راهنمایی کنید ومن را به بزرگترین آرزوی زندگی ام یعنی نویسندگی برسانید.
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...
«ناهي»
جالب بود..
كشش ايجاد ميكنه توي خواننده كه تا اخرش رو بخونه.
لطفا ادامه ش رو بزاريد
نقل قول:
سلام
جالب بود.ادامه را بگذارید.
:40: عالي بودنقل قول:
كوتاه و رسا.اين سبك نوشتن جزو سخت ترين سبك ها است مثل حركت روي لبه تيغ ميماند.نويسنده حق گول زدن خواننده را ندارد و نبايد اطلاعات نادرست بدهد تا غافلگيرش كند.ولي نوشته شما اينگونه نبود
آفرين بزار ببينم باز هم ميتواني ادامه بدهي يا نه :31:
نقل قول:
ممنون دوست عزیز...
اثر شما یک مینیمال زیبا بود... کاملا با همه ی ویژگی های داستان های مینیمال یکی هستش...
همون طور که می دونید داستان های مینیمال معمولا نشانه در خودش نداره ، و نیازی به نشانه شناسی برای نقد اون نیست.... چون بیشتر به بیان مطلبی ساده با قدرت جملات هست.... پس این نوع داستان ها فقط باید خوانده شوند ... چون اشباع شده هستند و جایی برای نقد ندارند.... البته بودند نویسنده هایی که داستان های مینیمالی نوشته اند که منتقدان هزاران سفحه هممون چند خط را نقد کرده باشند... ولی خب....
ولی به کارت ادامه بده... اثرت زیبا بود... ولی نمی گم شاهکار بود... ولی یک مینیمال کامل و زیبا بود...
یکم بیشتر روی جملاتت کار کن... نقطه گذاری ها و ویرگول هاتم بعضی جاها درست گذاشته نشده بود...
ادامه بده.... حتما!
چه بيخيال مي خنديد و نميدانست خورشيد كم كم از افق بالا مي آيد ...آخر امروز ديگر هوا آفتابي است...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
«ناهي»
---------- Post added at 12:12 AM ---------- Previous post was at 12:08 AM ----------
با تشكر از همه ي دوستان كه لطف كردند ونظرشونو گفتند ...من واقعا" انتظار نداشتم كه از نوشته ام اينقدر خوشتون بياد و اميدوار شدم .البته اين مينيمال رو خيلي وقت پيش شايد سال گذشته نوشته بودم .
ممكنه در طي مسير نوشتن افت و خيز محتوايي داشته باشم .لطفا" ايرادات كارمو بهم بگيد .ممنون...
در ضمن چند تايي داستان كوتاه هم دارم كه بعدا" اگه دوست داشتين ميذارمشون...
صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...
اين يكي چندان دلچسب نبود.احتمالا جزو كارهاي اوليه ات است. از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني.اين خوب نيست.نبايد خواننده بفهمه.روزنامه همشهري قديما صفحه آخر يك كادر مربوط به اينگونه داستانهاي كوتاه چند خطي داشت نميدانم هنوز هست يا نه.بخوني بد نيستنقل قول:
دوست عزيز...نقل قول:
از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني
من كه قبلا" گفته بودم ...چيزايي كه نوشتم ،با افت و خيز زيادي همراهه ، قبول دارم پتانسيل قبلي رو نداره ...و..گاهي يكيشون دلچسب تر از بقيه از آب دراومده...البته همشهري رو نخوندم ولي جام جم و روزنامه هاي ديگه داره ازين داستانكها ...چيزي كه از نقد شما ياد گرفتم اينه كه تا آخر ماجرا نبايد دستم رو بشه ...البته كار سختيه ...
حالا دوستان درباره ي اين يكي نظر بدين...
باكلاس!!!
لم داده بود وسرشو به شيشه ي پنجره تاكسي چسبونده بود ،اينقدر خسته بود كه ناي تكون خوردن نداشت .از ميون اونهمه ماشين جورواجور نوشته ي پشت يك كاميون باري توجهشو جلب كرد:
تو كه چشات درشته ...كلاست منو كشته"
بعد همونطور كه تاكسي از كنار كاميون ميگذشت سرشو چرخوند تا ببينه بار كاميون چيه ؟
لبخندي به لبش نشست و به چشمان درشت گاوي كه تو قسمت بار كاميون آروم آروم نشخوار ميكرد، نگاه كرد...
" ناهي "
جالب بود.ولي يه جورايي جور درنمياد اخه داره نوشته ي پشت كاميون ميخونه بعد تاكسي از كنار كاميون رد ميشه متوجه چشماي درشت گاو ميشه؟!شايد من درست متوجه نشدم.طنزش خوب بود باكلاس
منظورم اين بود كه تاكسي ،هنگام سبقت گرفتن و گذشتن از كاميون يك چند لحظه اي طول ميكشه تا از كاميون رد بشه در همين فاصله و از لابلاي شكاف بين تخته هاي كاميون (در واقع كاميونت) متوجه ميشه كه بار كاميون ،يك گاو است كه داره نشخوار ميكنه و چشمهاي درشتي داره ...نقل قول:
دوستان ،نوشته هايي كه اينجاميذارم قبلا" نوشتم ...لطف كنين و نظرتونو بذارين ...ممنون
نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
« ناهي »
سلام
ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
داستان یکت خیلی قشنگ بود... صفحه ی قبل نقد و نظرمو هم نوشتم...
داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم.... علاوه قصه ی داستانتشون هم دلچسب نبود....
و اما در مورد آخری یعنی چهارمی... این یکی جمله بندی خیلی قوی داشت... خوشم اومد.... قلم قوی تری داشت.... ولی باز هم مشکل بزرگی که داشت نبود خلاقیت در اثرت بود.... قصه ای تکراری داشت و اصلا کششی برای خواننده نداشت....
قلمت بهتر شده نسبت به قبل... فقط نیاز به فکر و خلاقیت بیشتری برای داستان نوشتن می خوای...
-دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
-هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!
این دو نکته حتما یادت باشه عزیزم...
دوست عزيز...نقل قول:
ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
ممنون از دلگرمي كه دادي
حتما" اين دو نكته رو مد نظرم قرار ميدم...نقل قول:
-دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
-هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!
زماني كه من اين دو داستان رو نوشتم تازه داستانهاي كوتاه و ميني ماليستي باب شده بود ...گفتم كه اينها كارهاي قديمي منه گرچه ادعايي هم واسه كارهاي جديد ندارم ...نظرت خيلي راهگشا بود برام حالا مي خوام دوتا از كارهاي قديمي و جديدمو يكجا بذارم تا هم پست بيخودي نزده باشم هم مقايسه اي باشه ببينم كارم پيشرفتي كرده يا نه؟نقل قول:
داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم....
كار قديمي ام ( يكي دوسال پيش):
دانه های درشت عرق یکی یکی بر روی پیشانی اش سر می خورد ،تیغ جراحی در دستانش آشکارا میلرزید و خاطرات بیست سال پیش واضح و روشن در جلوی چشمانش ظاهر شد...
زمانی که تمام جسارتش راجمع کرده بود و جعبه کادویی را به رویا ،همکلاسی دانشکده اش هدیه داده بودوتولدش راتبریک گفته بود و رویا با چه بی اعتنایی جعبه رابازکرد وبعد شلیک خنده بچه ها...چقدر زحمت کشیدی آقای دکتر ...این هدیه رو از کدوم کشور سفارش دادی؟ واو با خجالت گفته بود هنر دست خودمه ،وقتی برگشتم شهرمون درسنتش کردم ونگفته بود با چه سختی چقدر چوبهای کارگاه نجاری پدرش را زیر و رو کرده بود تااز بینشان بهترین رنگ و جنس را پیداکندوچند روزی که تعطیلات ترمش بود تا صبح بیدار نشسته بود و کنده کاری رویش را باب دلش درآورده بود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...یادگاری که درین گنبد دوار بماند...
دربین آنهمه کادوی جورواجور و رنگارنگ و بسته های کوچک وبزرگ که روی صندلی رویا بود کادویش از همه بی ارزشتر شد ...وهرگز لقبی راکه پس از آن رویش گذاشتند فراموش نکرده بود...بچه پرروی شهرستانی که چطور رویش شده این تکه چوب بی ارزش را برای رویا دختر بزرگترین تاجر فرش تهران بعنوان کادو بیاورد و آنوقت فهمیده بود که نباید عاشق شود آنهم اینطور...
آقای دکترببخشید شروع نمیکنید؟با صدای پرستار برگشت و به خودش آمد و تیغ جراحی رابا یک حرکت سریع بر روی عضله قلب کشید ... بعد از ساعتها وقتی از اتاق عمل خارج شد صورت تکیده رویا را دید که نگاهش با نگرانی فقط یک سوال داشت ...و نمیدانست که چطور بدون اینکه صدایش بلرزد به او گفته بود...خانم نفیسی نگران نباشید عمل پسرتون موفقیت آمیز بود و بعد اضافه کرده بود که "دلی که نشکسته باشه خیلی زود خوب میشه..."
" ناهي "
و مينيمال جديدم :
زن جثه ي نحيفي داشت ،مظلومانه روبرويش ايستاده بود،به سختي آب دهانش را قورت داد ولي صدايش در نيامد...
مرد ،قوي بنيه و تنومند مينمود، سفيدي چشمانش قرمز شده بود ...
زن هيچ نگفت،فقط نگاهش ميكرد...
لبه ي تيز ساطور بزرگي چند بار سريع و بي وقفه بالا و پايين رفت ،صداي خرد شدن استخوان به وضوح به گوش مي رسيد...
پس از چند دقيقه سكوت ،مرد با دستمالي كه در دست داشت اول عرقهايش و سپس ساطور را بادقت پاك كرد...
بيا آبجي اينم يك كيلو گوسفندي با استخون ،تا اونجايي كه ميشد برات تميزش كردم ،بيشتر ازينم واسه ما صرف نميكنه ...
زن باز هم همانطور مظلو مانه روبرويش ايستاده بود و نگاهش ميكرد...
" ناهي "
دوستان سلام .منتظر اظهار نظرتون هستم
ساعت چهار بعداز ظهر :
-الو،سلام عزيزم
-سلام ،چي شده ؟
-هيچي مي خواستم بگم يه جلسه اضطراري پيش اومده،امشب شام نميتونم بيام خونه،شامتو بخور ... در ضمن ميدوني كه خيلي دوستت دارم.
-...بازم جلسه...خوب باشه .منم دوستت دارم.مواظب خودت باش .
ساعت هشت شب در رستوراني شيك در شمال شهر...
-گارسون،خانوم انتخاب كردن ميتوني منو رو ببري...
" ناهي "
داستان اولت به خاطر اینکه غیر منتظره بود خیلی جالب بود ولی دومی شاید از خط دوم لو رفت داستانش اما باز نشون دهنده یه دغدغه بود اولی جالبو مفرح بود ولی دومی تاثیر گذار اولی زودتر از یاد میره من خیلی کتاب خون نیستم ولی از طرز نوشتنت فهمیدم که خیلی خوب مینویسی سبک نوشتنت واقعا خوبه مثل نویسنده های واقعی خوب کلمات رو انتخاب میکنی و جمله بندیت قشنگه اگه مفهوم داستانات هم یکمی بهتر کنی آینده خوبی داری به گمونم داستان های کوتاه سیدنی پرتر(ا هنری) بهت خیلی کمک کنه
جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....
بامن وداستانم تو تاپیک زیر همراه باشید::46:
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?t=488902