-
جولاه
يک روز مردى روستائى که از بيکارى و ندارى به تنگ آمده بود، با زن و بچههايش خداحافظى کرد و سر به بيابان گذاشت. نزديک ظهر به دهى رسيد. وقتى از ميان ده مىگذشت زنى را ديد که در کنار خانهاى نشسته و مشغول پشمريسى است.
زن تا مرد روستائى را ديد پرسيد: ”منزل خير برادر از کجا مىآئى و به کجا مىروي؟“
مرد روستائى که خيلى ناراحت بود از روى بغض و خشم گفت: ”از جهنم مىآيم و به جهنم مىروم“.
زن ناگهان گفت: ”حال که از جهنم مىآئى ترا به خدا از برادرم احمد خبر نداري؟“
مرد با خود فکر کرد و فهميد که وسيله درآمد خوبى پيدا کرده است. پس اخم کرد و گفت: ”اين گِل غليظ را احمد بهسر من گرفته و تمام بدبختىهاى من زير سر همين برادر توست. چون بهخاطر دويست تومن بدهى که در اين دنيا داشته الان در جهنم او را آويزان کردهاند و مىخواهند با ساطور از وسط دونيمهاش بکنند؛ او هم مرا فرستاده تا برايش فکرى بکنم.“
زن دو دستى بر سر خود کوبيد و نالان بهطرف خانه دويد و زود دويست تومن که پسانداز سالها زحمتشان بود آورد و به مرد روستائى داد تا زودتر به برادرش در جهنم برساند.
مرد روستائى خوشحال به راه افتاد و نزديک عصر به دهى رسيد و به خانهٔ جولاهى وارد شد. اما از آن طرف بشنو. وقتى شوهر زن به خانه آمد و حکايت دويست تومن را شنيد، فهميد که بر سر زنش کلاه گشادى گذاشتهاند و او را گول زدهآند. پس بر اسبش سوار شد و پرسان پرسان بهدنبال مرد رفت.
مرد روستائى که از پنجره خانه جولاه بيابان را نگاه مىکرد ناگهان سوارى را ديد که گرد و خاککنان نزديک مىشود. قضيه را فهميد و فوراً به جولاه گفت: ”راستى خبر دارى که دختر پادشاه مريض شده و حکيمان گفتهاند که فقط جگر يک جولاه براى او خوب است؟ الان يک سوار تاختزنان به اين سو مىآيد.“
جولاه از ترس از پشت دستگاه بلند شد و به طويله رفت و در گوشهاى خود را پنهان کرد. مرد به پشت دستگاه جولاهى نشست. سوار از مردم روستا سراغ روستائى را گرفت و به خانهٔ جولاه وارد شد و مردى را در پشت دستگاه ديد و پرسيد: ”کسى تازگى به اين خانه وارد شده است.“
مرد روستائى گفت: ”بله مردى است که الان در طويله پنهان شده“
شوهر زن سادهلوح به طويله رفت و به جستجو مشغول شد و با فندکى که همراه داشت به تمام سوراخسنبههاى طويله سرکشيد و ناگهان در گوشهاى جولاه را ديد و گفت: ”آها“
جولاه فرياد کشيد: ”آها و زهرمار! آها درد پدرم! آنطور داد مىزنى آها که انگار جولاه پيدا کردهاي! تازه مگر فقط من جولاه هستم. صدتا جولاه اين دورو برها است. تو فقط مىخواهى جگر مرا ببري؟“
مرد از حرفهاى جولاه به فکر فرو رفت و گفت: ”خالو بيا بيرون. ببينم قضيه از چه قرار است؟“
اما از مرد فريبکار بشنو که تا ديد سوار به طويله رفته بلند شد و دستگاه جولاهى را برداشت و سوار بر اسب شد و فرار کرد.
جولاه و شوهر زن سادهلوح از طويله بيرون آمدند و ديدند که روستائى اسب و دستگاه جولاهى را برداشته و رفته است.
مرد به جولاه روى کرد و گفت:
”همهٔ اين بدبختىها در اثر نادانى زن من بود“
و قصه را براى جولاه بيان کرد و پاى پياده به ده خود برگشت.
-
جيران
يکى بود يکى نبود، پيرمرد فقيرى بود که سه دختر بسيار زيبا داشت. روزى دخترها گفتند: پدر جان در همسايگى ما عروسى است برايمان کمى خريد کن. پيرمرد از هرکدام از دخترهايش پرسيد: چه مىخواهيد؟
دختر بزرگ گفت: من چادر مىخواهم. دختر وسطى گفت: من پيراهن مىخواهم. دختر کوچک گفت: من يک جفت کفش مىخواهم.
پيرمرد غصهاش گرفت چون پول کافى براى خريد نداشت. مختصر اندوختهاش را در جيب گذاشت و بهطرف شهر راه افتاد. وسط راه خسته شد. رودخانهٔ بزرگى پيشرويش بود. پاى درختى نشست تا نفس تازه کند که باز فکر خريد براى دخترها افتاد. از شدت ناراحتى آه عميقى کشيد. در اين موقع سطح آب بالا آمد و ناگهان ديو بزرگى از آب بيرون آمد. پيرمرد جا خورد.
ديو گفت: براى چه مرا صدا کردي؟ پيرمرد که هاج و واج مانده بود گفت: من کى تو را صدا زدم؟ ديو گفت: اسم من آه است. تو آه کشيدى و من هم آمدم حالا بگو چه چيزى مىخواهي؟
پيرمرد گفت: مىخواهم بروم شهر و براى دخترهايم خريد کنم اما پول کافى ندارم. ديو گفت: من پول مىدهم تا خريدت را بکنى در عوض تو هم بايد يکى از دخترهايت را به من بدهي.
پيرمرد قبول کرد. ديو مقدارى سکهٔ طلا به مرد داد و گفت: اين خرماها را هم بريز توى جيب وقتى که از بازار برمىگردى هستهٔ خرماها را زمين بيانداز من از روى آنها خانهٔ شما را پيدا مىکنم.
بعد ديو از نظر احتياط يک گلوله آتش داخل خرماها گذاشت تا اگر پيرمرد خرماها را نخورد آتش جيبش را سوراخ کند و خرما روى زمين بريزد و او بتواند خانهٔ پيرمرد را پيدا کند.
پيرمرد از ديو خداحافظى کرد و به شهر رفت. خريد کرد و بهخانهشان برگشت اما در مورد ديو و شرط و شروطش چيزى به دخترانش نگفت. صبح روز بعد ديو هر چه انتظار کشيد از پيرمرد خبرى نشد. طرفهاى غروب رد خرماها را گرفت و آمد در خانهٔ پيرمرد. در را زد دختر بزرگ در را باز کرد و تا ديو را ديد ترسيد و پيش پدرش رفت و گفت يک ديو آمده و با شما کار دارد.
پيرمرد آمد و ديد همان آه است. آه گفت: مگر تو به من قول نداده بودي؟ پيرمرد گفت: چرا حالا هم سرقولم هستم. بعد به دختر بزرگش گفت: تو بايد زن اين مرد بشوي. دختر ديد نمىتواند حرفى روى حرف پدرش بزند ناچار از خانواده خداحافظى کرد و همراه ديو رفت.
رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو گفت: بيا پشت من سوار شو چشمهايت را ببند هر وقت گفتم چشمهايت را باز کن. تا من دستور ندادهام هيچ کارى نمىکني.
دختر بر پشت ديو سوار شد و چشمهايش را بست. ديو پريد وسط رودخانه رفتند و رفتند تا به قلعهٔ ديو رسيدند ديو گفت: حالا چشمهايت را باز کن. دختر ديد وارد يک قلعهٔ خيلى بزرگ شدهاند.
شب شد ديو گفت: من آبگوشت بار گذاشتهام سفره را پهن کن غذا را هم بياور بخوريم. دختر دستور او را اجراء کرد ولى اولين لقمه را که به دهان گذاشت فهميد غذا از گوشت آدميزاد درست شده گفت: من نمىخورم اين گوشت آدميزاد است.
ديو گفت: بايد بخورى والاّ ترا تبديل به سنگ مىکنم. هرچه ديو اصرار کرد دختر لب به غذا نزد.
ديو خشمگين شد. دست دختر را گرفت و او را برد توى يک اطاق و تبديل به سنگ کرد. يک هفته گذشت ديو آمد دم در خانهٔ پيرمرد. در را زد. پيرمرد در را گشود. ديو گفت: دخترتان تنهاست مىخواهم يکى از خواهرهايش را ببرم پيشش تا از تنهائى درآيد.
پيرمرد گفت: اشکالى ندارد. دختر وسطى خوشحال و شادمان رختهاى تازهاش را پوشيد و همراه ديو رفت. ديو مثل خواهر بزرگ، او را هم از طريق رودخانه به درون قلعه برد. ظهر بود. ديو گفت: من ناهار آبگوشت پختهام. برخيز و سفره را پهن کن غذا را بياور.
دختر بساط ناهار را آماده کرد لقمه اول را که خورد فهميد گوشت آدم است. شروع کرد به گريه کردن. ديو گفت: بايد اين غذا را بخورى وگرنه تو را هم مثل خواهرت تبديل به سنگ مىکنم.
دختر از خوردن امتناع کرد و همين جور يکريز گريه مىکرد آخر سر ديو عصبانى شد. برخاست و او را به داخل اطاق بزرگ بُرد و تبديل به مجسمه سنگى کرد.
يک هفته گذشت. ديو، اول صبحى باز رفت دم خانهٔ پيرمرد. در را که باز کردند به پيرمرد گفت: دخترها بىتابى مىکنند. آمدهام خواهرشان را ببرم که بيشتر بهشان خوش بگذرد. پيرمرد گفت: لااقل يکىشان را مىآوردي، بعد ديگرى را مىبردى ديو گفت: دفعه ديگر هر دوتايشان را برمىگردانم. دختر سوم که اسمش جيران بود خودش را آماده کرد و با ديو راه افتادند. رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو به او گفت: بر پشتم سوار شو. چشمهايت را ببند وقتى رسيديم باز کن. جيران همين کار را کرد تا به قلعه ديو رسيدند.
جيران ديد خبرى از خواهرهايش نيست به ديو گفت: خواهرهايم کجايند؟ ديو تمام ماجرا را گفت جيران شروع کرد زار زار گريه کردن. ديو حوصلهاش سر رفت پاشد و از قلعه بيرون رفت.
جيران پس از گريههاى فراوان به فکر فرو رفت. بايد کارى مىکرد تا زنده مىماند وگرنه ديو او را هم مثل خواهرهايش تبديل به سنگ مىکرد. جيران يواشکى از قلعه بيرون آمد. پيرزن چوپانى آن دور و برها مىپلکيد. جيران نزد او رفت و پرسيد: شما صاحب اين قلعه را مىشناسيد؟ پيرزن سرى تکان داد و گفت: بله اسمش آه است و آدمخوارى مىکند.
جيران ماجراى دو خواهر را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن گفت: من راهحلى يادت مىدهم تا نتواند تو را سنگ کند. جيران پرسيد: يعنى چکار کنم؟
پيرزن گفت: من يک گربه دارم آن را به تو مىدهم شما کيسهاى بدوزيد و از گردنتان آويزان کنيد ته کيسه سوراخ باشد وقتى ديو گفت از اين گوشتها بخوريد لقمه را نزديک دهانتان ببريد. بعد آن را توى کيسه بىاندازيد لقمه از ته کيسه بيرون مىافتد يواشکى آن را به گربه بدهيد. اينجورى جانتان در امان خواهد بود. جيران خوشحال شد. از پيرزن تشکر کرد و گربه را برداشت و به قلعه آمد.
ظهر که ديو آمد گفت: زود باش بساط ناهار را آماده کن، جيران سفره را پهن کرد ديو گفت: تو هم بخور.
جيران لقمه را برمىداشت دم دهانش مىبرد و بعد به آهستگى آن را داخل کيسه مىانداخت بعد يواشکى با دست ديگرش لقمه را جلوى گربه مىانداخت و حسابى اداى غذا خوردن در مىآورد. ديو خيلى خوشش آمد گفت: تو دختر عاقلى هستى من کارى به تو ندارم فقط بايد هر روز غذاى مرا آماده کنى با من غذا بخورى در کار من هم مداخله نکني.
جيران گفت: چشم.
يک هفته گذشت ديو به جيران اعتماد پيدا کرده بود يک روز پس از خوردن ناهار گفت: من وقت خوابيدنم رسيده است. هفت سال مىخوابم پس از هفت سال بيدار مىشوم و هفت سال بعدى را تماماً بيدار هستم. سرش را روى زانوى جيران گذاشت و بهخواب رفت.
پس از چند ساعت جيران ديد ديو کاملاً در خواب است و هيچ حرکتى نمىکند. پيش خود گفت: ”حالا بهترين فرصت دستم آمده تا سر از کار ديو در بياورم“
ديو کليدهاى کليهٔ اطاقهاى قلعه را به موهايش بسته بود. جيران قيچى آورد و موهاى ديو را بريد و کليدها را برداشت. خوشحل و شنگول از اطاق بيرون رفت. در اولين اطاق را باز کرد يک دکان بزّازى درست و حسابى است. پيرمردى هم نشسته، گريه مىکند. پرسي: عمو چى شده؟ چرا گريه مىکني؟ پيرمرد با تعجب گفت: تو کى هستي؟ الان ديو مىکُشدت. جيران گفت: نترسيد، حالا به من بگوئيد شما کى هستيد؟ پيرمرد گفت: من بزّازم ديو مرا اينجا زندانى کرده است. جيران به بزاز گفت: اگر من تو را از اينجا نجات بدهم چه چيزهائى به من مىدي؟ بزاز گفت: هر جور پارچهاى که بخواهى به تو مىدهم.
جيران گفت: قبول است من چند طاقه پارچه برمىدارم فردا تو را همين وقت آزاد مىکنم. پارچهها را انتخاب کرد. بزاز پارچهها را بريد و به او داد.
جيران در دکان بعدى را باز کرد داخل دکان مردى نشسته بود و مشغول خياطى بود از او پرسيد: عموجان اينجا چهکار مىکني؟ مرد خياط گفت: ديو مرا به اينجا آورده تو مىتوانى نجاتم بدهي؟ جيران گفت: البته به شرطى که اين پارچههايم را برايم بدوزى فردا همين موقع نجاتت مىدهم.
خياط اندازه او را گرفت تا برايش پيراهنى بدوزد. جيران از آن مغازه هم بيرون آمد و در آن را بست.
دکان بعدى مال يک نجار بود جيران پرسيد: عمو کى شما را اينجا آورده؟ نجار گفت: کار ديو است. جيران گفت: اگر براى من يک چمدان چوبى بسازى تو را از اينجا نجات خواهم داد. مرد قبول کرد.
جيران در را بست و در دکان بعدى را گشود. کارگاه نمدمالى بود. پيرمردى مشغول کار بود. جيران پرسيد: عمو شما را چرا به اينجا آوردهاند؟ پيرمرد گفت: ديو مرا اسير کرده است. هرچه کار مىکنم مال او مىشود. جيران گفت: اگر براى من يک کيسهٔ نمدى درست کنى که من تويش جا بگيرم فردا همين موقع شما را نجات مىدهم. پيرمرد قبول کرد.
جيران در را بست و به دکان بعدى رفت يک مغازه بزرگ زرگرى بود. جيران پرسيد: بابا جان شما چرا اينجا هستيد؟ مرد گفت: ديو مرا اسير کرده تمام طلاهاى مرا او مىبرد. جيران گفت: اگر من شما را نجات بدهم چه چيز به من مىدهيد؟ مرد گفت: هرچه بخواهى از طلا و جواهر به شما مىدهم. جيران چند دست ياقوت و مرواريد و فيروزه و گردنبند برداشت و به مرد گفت: فردا همين موقع شما را آزاد مىکنم. در دکان را بست و به اطاق برگشت. ديو در خواب بود و خرناسهاش بلند بود.
جيران مىدانست که ديوها روحشان در شيشهاى محبوس است. اگر آن شيشه را مىشکست. ديو کشته مىشد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر در يک اطاق نيمه تاريک و مرطوب شيشه عمر ديو را پيدا کرد.
خيلى خوشحال شد و با خود گفت: ”حالا وقت آن رسيده است که خدمت ديو برسم“. با شادى فراوان به نزد ديو آمد شيشه را برد بالاى سرش و محکم روى سنگفرش کف اطاق کوبيد شيشه ريز ريز شد و دود آبى رنگى از آن بيرون آمد و در فضا محو شد ديو فريادى کشيد که هفت بند تن جيران به لرزه درآمد. ديو چشمهايش را باز کرد. اما نتوانست بلند شد و درجا مُرد.
جيران دويد و در اطاق آدمهاى سنگ شده را باز کرد. خواهرهايش و تمام کسانى که ديو آنها را تبديل به سنگ کرده بود، همگى به شکل اصلى خود برگشته بودند. جيران را در آغوش گرفتند و بسيار از او سپاسگذارى کردند.
جيران هر دو خواهر خود را بوسيد و به آنها گفت شماها نزد پدر برويد. من چند کار مهم دارم آنها را که انجام دادم مىآيم.
فرداى آنروز جيران کليدها را برداشت و طبق قولى که داده بود همهٔ آن مردها را آزاد کرد. بعد لباسهائى را که خياط دوخته بود و جواهراتى را که از زرگر گرفته بود همه را در چمدان گذاشت. خودش هم داخل کيسه نمد شد و سر کيسه را از تو بست بهطورىکه بهجز دو سوراخ چشم دهان و يک سوراخ دهان و دو پا، هيچ جاى بدنش ديده نمىشد.
به آرامى از قلعه بيرون آمد پس از رفتن راه زيادى به شهرى رسيد مردم مىديدند که از يک کيسهٔ نمد دو پا بيرون است و يواش يواش راه مىرود توجه چندانى به او نمىکردند.
پسر پادشاه در کلاه فرنگى نشسته بود و شهر را تماشا مىکرد يکمرتبه متوجه شد کيسهٔ عجيب غريبى يواش يواش از گوشهٔ خيابان بهطرف نامعلومى مىرود.
پسر پادشاه متعجب شد. از جايگاه خود بيرون آمد و بهطرف کيسه نمد رفت، پرسيد تو کى هستي؟ جيران در حالىکه زبانش را مىچرخاند گفت: من کسى نيستم. پسر پادشاه پرسيد: چهکارى بلدي؟ جيران گفت: من فقط مىتوانم به گربهها بگويم پيش و به مرغها بگويم کيش همين و بس. پسرشاه از حرکات و حرف زدن اين موجود عجيب و غريب خندهاش گرفت و گفت: با من بيا تو را مىبرم در دهليز کاخ ما نگهبانى مىدهي. هر وقت هم گربه آمد بگو پيش و مرغ آمد بگو کيش. جيران قبول کرد. تا اينکه وارد دهليز کاخ شدند خواهر و مادر شاهزاده با تعجب گفتند اين ديگر چه جانورى است که آوردهاي؟
پسر شاه خنديد و گفت: موجود بىآزارى است. بگذاريد همين جا کشيک بدهد. آنها حرفى نزدند جيران همانطور بىحرکت ايستاده بود.
چند روزى گذشت. يک روز دختر شاه را براى عروسى دعوت کرده بودند. دختر خود را آماده کرده بود و داشت موهايش را شانه مىزد. جيران که او را نگاه مىکرد. آهسته به طرفش رفت و در حالىکه زبانش را مىچرخاند گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر پادشاه با شانه زد توى سر او و گفت: کيسه نمد کجا، عروسى کجا! ببند دهانت را!
جيران حرفى نزد. پس از رفتن دختر شاه جيران بهسرعت از کيسه بيرون آمد. پريد توى حوض آب، خودش را تر و تميز شست. لباس سرخرنگش را پوشيد. جواهر ياقوت نشان را به گردن آويخت و حسابى خود را آراست و رهسپار محل عروسى شد. وقتى به آنجا رسيد، دم پنجره ايستاد. زنها ديدند دختر بسيار زيباى سرخپوشى آمده کنار پنجره ايستاده، بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند. يکى از زنها پرسيد: خانم از کجا تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که با شانه، به سر آدم مىکوبند!
هيچکس سر درنياورد. دختر شاه هم منظور او را نفهميد. پس از تمام شدن رقص و پايکوبي، جيران زودتر از دختر شاه از جا برخاست و پنهانى به قصر آمد و زود رختهايش را در چمدانش گذاشت و خود داخل کيسه نمد شد. دختر شاه آمد و براى مادرش تعريف کرد که در عروسى دخترى آمده بود مثل پنجهٔ آفتاب، چقدر برازندهٔ برادرش بود.
جيران حرفى نزد. سه روز گذشت. باز دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند. دختر شاه خودش را آماده کرده بود و مىخواست از قصر خارج شود.
جيران گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر جاروئى را که کنار ديوار بود برداشت و بر سر جيران کوبيد. گفت: لال شو يک کيسه نمد را کجا ببرم؟ چه پررو!
پس از رفتن دختر شاه، جيران بهسرعت از نمد بيرون آمد. پريد توى حوض و خودش را شست. حسابى آرايش کرد. لباس سفيدش را پوشيد. چند دست مرواريد از گردنش آويزان کرد و به محل عروسى رفت.
باز دم پنجره ايستاد زنها تا او را ديدند تعارفش کردند و پهلوى دختر شاه نشاندند. زنها پرسيدند: خانم از کجا تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که جارو تو سر آدم مىکوبند. هيچکس منظورش را نفهميد. قبل از تمام شدن عروسى جيران برخاست و به قصر بازگشت.
دختر شاه وقتى آمد رو به مادرش کرد و گفت: مادر دخترى آمده بود عروسي، مثل پنجهٔ آفتاب چه خوب مىشد اگر عروس ما مىشد. ولى حرفهائى مىزد که هيچکس سر درنمىآورد.
سه روز ديگر گذشت باز هم دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند او حاض شده بود مىخواست بيرون برود. جيران زبانش را چرخاند و گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر شاه اينبار خيلى خشمگين شد. لنگهٔ کفشش را درآورد و تو سر جيران زد و گفت: ببُر صدايت را، از کى تا حالا کيسهٔ نمد را عروسى مىبرند!
جيران حرفى نزد پس از رفتن دختر شاه از کيسه بيرون آمد و پريد تو حوض و مشغول شستشو شد. نگو در طى اين مدت پسر شاه او را زير نظر اشته و متوجه شده بود که بعضى روزها کيسه نمد خالى مىشود و کسى که درون آن است غيبش مىزند. اين بار کيسه را از دور مىپائيد جيران را ديد که از کيسه بيرون آمد. يکدل نه صد دل عاشقش شد اما هيچ نگفت و به قصر خود رفت. جيران پس از شستشو لباس فيروزهاى خود را پوشيد و جواهرات فيروزهنشان خود را به گردن انداخت و به عروسى رفت. مثل دفعات قبل دم پنجره ايستاد. زنها بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند.
پس از کمى گفتگو از او پرسيدند: خانم از کدام شهر تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که با لنگه کفش تو سر آدم مىزنند. زنها گفتند: خيلى عجيب است ما اسم چنين شهرى را نشنيدهايم. دختر شاه باز متوجه ماجرا نشد. جيران پس از پايان عروسى برخاست و بهسرعت خود را به قصر رساند.
وقتى دختر شاه آمد رو به مادرش کرد و گفت: دخترى آمده بود عروسي، لنگهٔ ماه، به ماه مىگفت تو در نيا من دربيام ولى حيف نفهميدم اهل چه شهرى است. در همين وقت پسر شاه لبخند به لب وارد شده رو به مادر و خواهرش کرد و گفت: امروز مىخواهم عروس آيندهٔ خود را معرفى کنم. مادر و خواهرش بسيار خوشحال شدند. پسر شاه به کيسه نزديک شد گفت: دختر بيا بيرون! از کيسه صدائى درنيامد. چندين بار اين حرف را تکرار کرد. جيران پاسخى نداد. پسر شاه شمشيرش را درآورد و کيسهٔ نمد را دو نيمه کرد. خواهر و مادرش ديدند که از توى کيسه دخترى بيرون آمد مثل ماه شب چهارده.
دختر شاه وقتى جيران را ديد، شناخت و از هوش رفت. پسر شاه گفت: خوب خانم آيا حاضريد همسر من شويد؟ جيران گفت: بهشرطى که پدر پير و دو خواهر مرا هم به اينجا بياوري. آنها سختى زيادى کشيدهاند و داستان ديو و خواهرهايشان را براى او تعريف کرد. پسر شاه گفت: با کمال ميل اين کار را مىکنم.
چهل شب و چهل روز جشن گرفتند و آن دو به خوشى و خرمى سالهاى سال زندگى کردند.
قصهٔ ما به سر رسيد
-
چرتان و پرتان
در ايام قديم زن و شوهرى بودند بهنام چرتان و پرتان. دخترى هم داشتند خوشگل و رسيده. روزى دختر رفته بود سرچشمه آب بياورد با پسر حاکم کهدر حال شکار بود روبرو شد. پسر حاکم با ديدن دختر يک دل نه صد دل عاشق او شد به خواستگارى او رفت و بعد هم زن خود را برداشت و به بارگاهش برد. مدتى گذشت چرتان پرتان دلتنگ دخترشان شدند. اين بود که دو سه تا نان اجاقى توى سفره گذاشتند تا تعارفى براى دامادشان ببرند. راه افتادند تا رسيدند به بارگاه دامادشان. دختر وقتى نان تعارفىهاى پدر و مادرش را ديد خجالت کشيد. خودش رفت و تعارفى گرانقيمتى تهيه کرد و بهنام پدر و مادرش به شوهرش داد. روزى پسر حاکم و زنش براى گردش و شکار از قصر بيرون رفتند. چرتان و پرتان هم در حياط و باغچه قصر گردش مىکردند که چشمشان افتاد به چند تا غاز و مرغ و اردک که دائم نوکشان را ميان پرهاى خود مىزدند. چرتان به پرتان گفت: مىبينى اين پرندههاى بىزبان از کثيفى دارند خودشان را مىخارند. بهتر است آنها را بشوئيم تا تميز شوند. آنها ديگى پر از آب کردند و سر اجاق گذاشتند و وقتى آب خوب جوش آمد و به غلغل افتاد پرندهها را گرفتند و انداختند توى آن. دختر وقتى از گردش آمد و ديگ آب جوش و پرندههاى مرد را ديد ماجرا را فهميد و براى اينکه شوهرش بوئى نبرد فورى يکى از غلامان را صدا و روانه بازار کرد تا به همان تعداد اردک و مرغ و غاز بخرد.
روزي، داما خواست سر پدر و مادر زنش احترام بگذارد دستور داد آنها را در اتاق خشت طلا بخوابانند، نيمههاى شب پرتان به چرتان گفت: بهتر است اين خشتها را بيرون بريزيم تا راحت بتوانيم غلت بزنيم. همين کار را کردند. صبح، دختر ناچار شد غلامانش را واداشت تا خشتها را سرجايش بگذارند.
وقتى چرتان و پرتان مىخواستند به خانه خود برگردند. دختر به آنها يک کيسه پول، يک کوزه عسل و کفش و لباس داد آنها راه افتادند و آمدند و آمدند تا اينکه زمين خشکى رسيدند که ترک ترک شده بود. چرتان و پرتان خيال کردند زمين از گرسنگى دهانش را باز کرده است اين بود که کوزهٔ عسل را توى ترکهاى زمين خالى کردند. آمدند تا رسيدند به يک نىزار که باد داشت نىهايش را تکان مىداد چرتان و پرتان خيال کردند که نىها سردشان شده و از آنها لباس مىخواهند. زن و شوهر لباسها را روى نىها انداختند و راه افتادند تا به پلى رسيدند که قورباغهاى زير آن نشسته بودند و قورقور مىکرد. گفتند لابد قورباغه بهخاطر اينکه کفش ندارد ناله مىکند، کفش را هم به قورباغه دادند و راهشان را پى گرفتند آمدند تا به يک چوپان رسيدند، کيسه زر را به چوپان دادند، چوپان خواسته گلهاش را به آنها بدهد قبول نکردند و فقط يک گوسفند برداشتند و بهطرف خانه حرکت کردند تا رسيدند. پرتان موقعى که مشغول پوست کندن گوسفند بود ديد يک زنبور روى سر چرتان نشسته. کارد بزرگى که در دست داشت بالا برد و روى سر چرتان پائين آورد و هم زنبور را کشت و هم زنش را.
-
چشمه پرى
گفت: پدرم از پدربزرگ و پدربزرگ از پدرش شنيده بود که روزي، روزگارى در روستائى که کسى اسمش را نمىداند و امروز به آن چشمه پرى مىگويند حادثهٔ عجيبى اتفاق افتاد.
مىگويند روستاى چشمه پرى که در آن روزگار نامى ديگر داشت، روستائى آباد بود که در فصل کشت و در فصل برداشت، زن و مرد، دوشادوش هم کار مىکردند. و آنچه را که از زمين بهدست مىآوردند ميان همه و همهکس (به نسبت کارى که انجام داده بود.) تقسيم مىکردند.
چنين بود تا آن حادثهٔ عجيب اتفاق افتاد در يک آن، همهٔ مردم و حيوانات و موجودات از چرنده و پرنده و گياه و نبات، بىجان شدند و از حرکت بازماندند.
پدربزرگ مىگفت: روستائى که ما امروز به آن چشمه پرى مىگوئيم طلسم شده بود و اين طلسم تا هزارسال دوام آورد و شکسته نشد.
بعد از هزار سال جوانى روستائي، که ما اسمش را نمىدانيم اما در اين قصه او را مراد مىناميم، در نيمروز تابستان از خواب هزارساله بيدار شد ناگاه دست مراد به حرکت درآمد، تيغه داس او در برابر آفتاب درخشيد و بر گلوى ساقههاى گندم فرود آمد؛ مراد، کمر راست کرد و با مورهاى که در جيب داشت به تيز کردن داس پرداخت. دهقانان در گندمزار داس به دست بر خوشهها خميده و با آنکه مىبايست گندم را درو مىکردند، اما آنان را جنبش نبود. همهجا خاموشى بود و سکوت. مراد مهربان و شگفتزده دست خود را بر شانهٔ پيرمرد دهقانى که در نزديکى او بر خوشهها خميده و داس و دست او بر گفوى خوشهها خشکيده بود فرود آورد و از سختى و خستگى او تعجب کرد! با همهٔ نيروى خود دهقان را تکان داد، دهقان پير چون مجسمهاى از سنگ به زمين افتاد و خوشههاى گندم را با صداى خشک شکست. اگرچه مراد جوانى نيرومند و شجاع بود اما از آنچه ديد دلش به شدت درون سينه شروع به تپيدن کرد؛ مراد شتابان و بيمناک چند دهقان پير و جوان را، که نامشان را فراموش کرده بود، با دستهاى خود لمس کرد و نگران از گندمزار بيرون رفت.
مراد کنار گندمزار دست را حائل چشم کرد و به روستا چشم دوخت: اينجا و آنجا بر فراز روزن بام برخى از کلبهها دود در فضا معلق و بىحرکت ايستاده بود و از جنبش نسيم خبرى نبود. مراد بىاختيار يک دستش را بر بناگوشش نهاد و فرياد زد: آها... ي... و تنها پاسخى که شنيد نخست صداى اسبى از چراگاه و بعد بازتاب صداى خودش و اسب از کوه بود. مراد به چراگاه چشم دوخت. چهارپايان، چوپانان و سگهاى چوپان در چراگاه طلسم شده بودند و مانند مجسمه حرکت نداشتند. و تنها موجود زندهٔ آنجا اسب مراد بود که شيهه مىکشيد و با بىقرارى سم بر زمين مىکوبيد.
مراد در امتداد نهر به جانب روستا شتافت: بوتهها و علفهاى کنار نهر در زير گامهاى مراد مىشکستند و بر زمين مىريختند، سگى که از روستا به جانب چراگاه مىرفت در ميانهٔ راه خشک شده و از رفتن بازمانده بود، زنى جوان که با بار هيزم به خانه باز مىگشت و دخترى که مشک آب را به جانب گندمزار مىبرد، چون مجسمهاى در راه مانده بودند. بر درگاه کلبهاى که دود برفراز روزنِ بام آن معلق مانده بود، چند کودک در حال بازى از حرکت باز مانده بودند، مرغهاى خانگى در حالت دويدن به جانب خروسى که آنان را به خوردن دانه فرا خواهند بود از رفتن باز مانده بودند. درون کلبهاى پيرزنى که در کنار تنور نشسته و نان را بر سينهٔ تنور مىزد، در همان حالت مانده و نان، بر تنور سرد و آتش تنور سرخ و غبار گرفته و سرد و بىجان بود.
همه چيز بىجان و به سنگ تبديل شده بود. دهقانانى که در مزرعه به ”گله درو“ مشغول بودند، بوتهها و درختان، پرندگان، چهارپايان، نهرى که پيش از اين از کوه به جانب روستا روان بود و حالا چون آئينهاى غبار گرفته بود، همه و همه از سنگ بودند. سنگ بود و سنگ و سنگ.
مراد وحشتزده پشت به آبادى و رو به کوهستان روان شد، غمگين و خاموش رفت و رفت تا به اسب خود که وحشتزده به جانب او مىآمد رسيد. مراد بر اسب بىزين نشست و اسب را بهحال خود وانهاد، اسب چون باد به جانب کوهستان شتافت. اسب تاخت و تاخت و تاخت و دره را در پى نهاد و رفت و رفت تا بر دامنهٔ کوه کنار آسياب ده و درخت ”تاوي“ پيرى که بر آسياب سايه مىافکند از رفتن واماند. آسياب خاموش و آسيابان پير کنار آسياب بىحرکت مانده بود. اما درخت ”تاوي“ زنده و سبز بود!
سوار، خسته و حيران از اسب به زير آمد: برگ و بار درخت را با دست آزمود درخت زنده بود! دستهٔ بزرگى از برگ و بار درخت را چيد و اسب را به خوردن رها کرد و خود خسته و مانده در سايه سار درخت، بر زمين دراز کشيد.
مراد خواب بود يا بيدار کسى نمىداند، صدائى از جانب کوه بلند شد: بيا! شتاب کن! بشتاب! و بعد صدائى ديگر شنيده شد، دو نفر با يکديگر حرف مىزدند: خواهر صدا را شنيدي؟ گوئى کسى ما را از قله کوه صدا مىزد، صدا را نشنيدي!؟ صدا را شنيدم، صداى پرى چشمه بود! پرى چشمه جوانى را که در سايهسار درخت ”تاوي“ دراز کشيدهو خفته يا که بيدار است به يارى مىخواند. اين جوان کيست؟ اين جوان از روستائيان دهى است که نامش را همه فراموش کردهاند، بعد از هزار سال، امروز، نيمه روز، افسون اين جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرميدهايم، باطل شد و هرسه از خواب هزارساله بيدار شدند. هزار سال پيش ديو سياه دشمن پرى چشمه، پري، چشمهٔ فراز کوه و روستاى دامنهٔ کوه و آنچه را که در آن بود با افسونى بىجان و به سنگ تبديل کرد. از آن روز هزار سال مىگذرد و روستائيان روستاى دامنهٔ کوه، چشمه، پرى و حتى ديو سياه در خوابند داستان عجيبى است! جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرميدهايم، امروز، نيمه روز از خواب هزارساله بيدار شدند. پس پرى چشمه و روستا چه وقت از خواب بيدار خواهند شد؟
چشمه و روستا نيز بيدار، پرى چشمه جوان را به يارى مىخواند! جوانى که بر سايهسار درخت دراز کشيده اگر خواب باشد يا که بيدار، صداى ما را مىشنود. جوان بايد برخيزد و چون اسب خود، اندکى از برگ و بار درخت ”تاوي“ را بخورد، برگ و بار فراوانى از درخت بچيند و آن را با دو سنگى که بر درگاه آسياب افتاده بکوبد، کوبيدهٔ برگ و بار درخت را در دستمالى که بر کمر بسته بريزد و با خود به قلهٔ کوه ببرد. جوان بايد پرى سنگ شده را پيدا نمايد و تن پرى را با برگ و بار کوبيده شده درخت ”تاوي“ بشويد؛ اگر آنچه را گفتم جوان انجام دهد، پرى بيدار خواهد شد و با بيدار شدن پري، چشمه پرى به رقص خواهد آمد، نهر آزاد مىشود، سبزهها بيدار مىشوند. دهقانان بيدار مىشوند. حيوانات و پرندگان در روستا بيدار مىشوند و زندگى در همه چيز جارى خواهد شد.
پرى چشمه کجاست؟ اگر ديو نيز بيدار شود جوان را نابود ميکند، با ديو چه بايد کرد؟ تا دامنهٔ قلهٔ بلند و پرى چشمه هفت منزل راه است، بعد از هفت روز اسب و سوار به کنار چشمه مىرسند، کنار غارى که چشمه پرى از آن جارى است ديو سياه با افسون خود سنگ شده است؛ وقتى پرى از خواب هزارساله برخيزد، ديو نيز بيدار مىشود. جوان بايد پيش از بيدار کردن پري، تن ديو را با خر سنگى بشکند و تکههاى شکستهشدهٔ تن ديو و غبار او را از چشمه دور کند و در چاهى يا که گودالى بريزد تا پليدىهاى ديو، آب را آلوده نسازد.
مراد، عطسهاى کرد و چشمان خود را ماليد و از جاى برخاست و به آسمان نگاه کرد آفتاب نيمروز مىدرخشيد و دو کبوتر، پرکشان در آسمان دور و دورتر به جانب قلهٔ کوه پرواز مىکردند: چندان نپائيد که از کبوترها جز دو نقطهٔ سپيد بر آسمان چيزى ديده نمىشد.
مراد برگ و بار بسيارى از درخت چيد و با دو سنگى که بر درگاه آسياب افتاده بود، برگها را له کرد و آن را در شالى که به کمر بسته بود ريخت. اندکى هم از برگ و بار درخت خورد و همهٔ آنچه را که بر او رفته بود به ياد آورد و بر اسب نشست و به جانب قلهٔ بلند شتافت.
هفت منزل انتظار بود و نگرانى و راه و راه و قلهاى بعد از قلهٔ ديگر، هفت منزل خاموشى بود و سکون و سنگ و سنگ؛ مراد هفت منزل را طى کرد. در هفتمين منزل، دهانهٔ غار و بعد مجسمهٔ غولآساى ديو سياه بر دهانهٔ غار نمايان شد. برکهٔ غبار گرفتهٔ چشمه پرى بعد از هزار سال در پرتو آفتاب نيمروز مىدرخشيد اما ماهيان درون برکه و آب را جنبشى نبود. آن سوى مجسمهٔ ديو سياه، پرى سنگ شده بر دهانهٔ غار و جائى که هزار سال پيش آب به برکه مىريخت در خواب بود. مرد خر سنگى برداشت و با تلاشى سخت مجسمهٔ سنگى ديو را خرد کرد و تکههاى آن را در گودالى ريخت روى گودال را پوشاند.
مراد بعد از فارغ شدن از کار ديو به جانب پرى شتافت، شال را از کمر گشود و تن پرى را با برگ و بار له شدهٔ درخت شست. تن پري، اندک اندک گرم شد، دلش تپيدن گرفت و وقتى چشمان زيبايش را گشود، زندگى در آنچه خفته بود بيدار شد. آب جارى شد، ماهيان درون برکه، در پرتو آفتاب نيمروز به رقص درآمدند. علف در برابر نسيم خم شد. شاخسار درختان به پيچ و تاب درآمدند و آب تا دوردست دور، در جوىهاى چشمه پرى به جريان درآمد.
روستاى چشمه پرى از خواب هزارساله بيدار شد و زندگى ديگر بار آغاز گشت در گندمزار، کشاورزان بىخبر از آنچه بر آنان رفته بود داسها را به حرکت در آوردند و به ”گلهدرو“ پرداختند. پيرزن، نان را به سينهٔ تنور زد و نان ديگر را از تنور بيرون کشيد و دود تنور خانهەا را از روزن بام به آسمان آبى شتافت. کودکان در آستان کلبهها به بازى پرداختند و آواى شاد بچهها در دل کوه پيچيد.
دختر روستائى با مشک آب به جانب گندمزار رفت و زنى با بار هيزم به خانه بازگشت، پرندگان به پرواز آمدند و رمه و چهارپايان و چوپان به جنبش درآمدند ...
شامگاه آن روز هزار ساله، روستائيان ده چشمه پرى شادمان از حاصل کار روزانه به روستا بازگشتند تا شب را بيارامند و فردا، پرتوانتر از ديروز به کار پردازند. دهقانان روستاى چشمه پرى در جستجوى مراد همه جا را جستجو کردند و رد پاى اسب او را تا دهانهٔ غار قلهٔ بلند و کنار برکهٔ چشمه پرى دنبال کردند اما از مراد و اسب او خبرى نبود.
در روستاى چشمه پري، اينجا و آنجا مردان و زنانى را مىتوان يافت که گاه از اسب سپيد مراد و يال بلند و رخشانش که به هنگام درو در چراگاه ديدهاند سخن مىگويند. پيران ده چشمه پرى مىگويند: در هر چشمهاى يک پرى زندگى مىکند و تا پرى زنده است چشمه نمىخشکد. مىگويند پرى و مراد، جان چشمهاند و تا چشمه جان دارد جارى است. در سالهاى خشک و کم باران و سالهائى که آب چشمه کم مىشود روستائيان ده چشمه پري، گاو يا گوسفندى در پاى چشمه قربانى مىکنند و مراد آنان از اين کار، فراوان شدن آب و جارى بودن جاودانى چشمه است.
هزاران سال مىگذرد و روستاى چشمه پرى همچنان برجاست. بعد از خواب هزارسالهٔ چشمه پري، کودکان بسيارى زاده شدند، کار کردند، پير شدند و مردند و زندگانى همچنان ادامه يافت. مىگويند دهقانان روستاى چشمه پرى بعد از خواب هزارساله، راه روال ديگرى در پيش گرفتند و روشهاى نيکوى گذشته تغيير کرد. مىگويند غبارى که از شکستن تن سنگشدهٔ ديو سياه در قلهٔ بلند بر آب برکه نشست آب را آلوده ساخت. دهقانان روستاى چشمه پري، بعد از خواب هزارساله بهتدريج دگرگون شدند و در سالهاى بعد ”گلهدرو“ و ”گاه شخم“ يعنى شخم زدن و درو کردن محصول با کار جمعى و وجين کردن و هرس کردن و آبيارى به يارى همهٔ اهالى ده و تقسيم محصول بهدست آمده، به تناسب کارى که هرکس انجام مىدهد بهتدريج منسوخ شد.
بعد از آن ماجرا، دهقانان خانههاى خود را ديوارکشى کردند، گلهها را از يکديگر جدا و آغلهاى جداگانه ساختند و هرکس کوشيد برخلاف گذشته، سهم بيشترى از هر چيز به خود اختصاص دهد؛ و چنين بود که يکى فقير و ديگرى ثروتمند شد. مىگويند تنها چيزى که بههمان شکل نخستين خود باقى ماند خانواده و زندگى خانوادگى است. و چنين بود که روستا، بىآلايشى پيشين را از دست داد؛ هيچکس نمىداند چرا چنين شد؟ مىگويند همهٔ بدىها از ديو است، چنين است؟
-
چل کليد
پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با يکديگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هريک از آنها فرار کند، همان شخص بايد بهدنبال شکار برود. در اين حين آهوئى را ديدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترين برادر فرار کرد. پسر کوچکتر او را دنبال کرد. آهو به تپهاى رسيد و در آنجا ناپديد شد. پسر به بالاى تپه رسيد و ديد پيرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پيرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پيرمرد او را به خانهاش برد. جوان در خانهٔ پيرمرد تصوير يک دختر زيبا را ديد و به او دل باخت. از پيرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسيد. پيرمرد گفت: رسيدن به او کار سختى است. بايد هفت ديو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا يک گربه هست که يک دسته کليد چهلتائى به گردن دارد. گربه را بايد بکشى و در اتاقها را باز کني. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا بهسوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت ديو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار ديو هفتم کتابى پيدا کرد آن را خواند طلسمها را شکست و اسيران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى ديوار باغ رساند.
ديد گربه بالاى ديوار است دو تير او خطا رفت ولى تير سوم گربه را کشت. کليدها را برداشت و در اتاقها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زيبائى خوابيده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مىخواند. جوان دختر را بوسيد و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پيش پيرمرد بازگشت. پيرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بيايد و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مىگذارد. جوان فردا پيش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: بايد سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کني. اگر نتوانستى آنوقت گردنت را مىزنم. پسر پذيرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربهام مىگذارم بايد کارى کنى که اين چراغ از روى سر او بىافتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان يک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگيرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه اين بود که جوان در مدت يک ساعت يک پيهسوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر اين کار را هم انجام داد. شرط سوم اين بود که پسر بهمدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بيدار نشود. جوان اين شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به ديار خود رفت. آنجا هفت شبانهروز جشن گرفتند.
-
چلگزه مو
يکى بود يکى نبود. يک پادشاهى بود کور اجاق. نه پسرى داشت نه دختري. روزى به درويشى گفت: چه کنم خدا پسرى بم بدهد که روز پيرى عصاى دستم باشد؟
درويش گفت: هفت شبانهروز سفره بىانداز فقير بيچارههاى ولايت را صدا کن نان و نمکت را بخورند و سر سفره دعات کنند خدا بهات پسرى بدهد.
پادشاه همين کار را کرد و خدا بهاش پسرى داد. اين پسر بزرگ شد تا رسيد به سن بيست و شنيد در ولايت دوردستى دختر پادشاهى هست که تو خوشگلى لنگه ندارد و درازى موهايش هم چلگز است. نديده و نشناخته خاطرخاه دختر شد و گفت: ”هر جور شده من بايد اين دختر را به چنگ بياورم و به وصالش برسم.“
هرچه پدر و مادر و کس و کارش خواستند از خر شيطان پائينش بيارند اين خيال را از کلهاش بيرون کنند به خرجش نرفت که نرفت. اسباب سفره را آماده کرد و با پسير وزير که همسن و همدردش بود پا از دروازهٔ شهر بيرون گذاشتند راه افتادند رفتند و رفتند تا خودشان را پرسان پرسان رساندند به شهر دختر، تو کاروانسرائى منزل کردند و ماندند تو کارشان حيران و سرگردان که حالا چه کنند.
يک روز تو بازار از در دکانى رد مىشدند ديدند پيرمردى يک ديگ آب مىگذارد روى آتش صبر مىکند تا جوش بيايد و همينکه جوش آمد آب را مىريزد دوباره ديگ را پر مىکند مىگذارد رو اجاق. خيلى تعجب کردند اما پسر پادشاه گفت: ”بايد تو اين کار يک سرى باشد. خوب است برويم جلو ته و توش را دربياوريم.“
رفتند جلو به پيرمرد سلام کردند گفتند: ”ما غريب و تازه وارديم مىشود جائى نشانىمان بدهى توش منزل کنيم؟“
پيرمرد گفت: ”من که منزلى چيزى ندارم، اما اگر بخواهيد مىتوانم يکى دو شبى همينجا تو دکانم بهتان جا بدهم فقط شرطش اين است که کارى به کار من نداشته باشيد و سعى نکنيد مزاحم و مو دماغ من بشويد.“ گفتند: ”نه چهکار داريم به کار تو.“
شب که شد براى خودشان جا درست کردند خودشان را زند به خواب اما حواسشان را جمع نگه داشتند. يک خرده که گذشت ديدند پيرمرده عقب دکان دريچهاى را واکرد باغ با صفائى پشتش پيدا شد عين بهشت و از دريچه رفت توش. اين دو تا هم يواشکى دنبالش رفتند ديدند پيرمرد آن پشت عجب دم و دستگاهى دارد که عقل آدم حيران مىماند. غلام و نوکر است که دست به سينه و گوش به فرمان جلويش صف کشيدهاند.
پيرمرد دستور داد تازيانهاى آوردند راه افتاد رفت ته باغ غلام سياهى را گرفت به باد تازيانه تا مىخورد او را زد بعد رفت تو اتاقى در را به روى خودش بست. پسر پادشاه و پسر وزير تو کار آن پيرمرد حيران ماندند از يک طرف کنجکاوى آزارشان مىداد از يک طرف جرأت نمىکردند چيزى بپرسند. تا اينکه عاقبت پسر پادشاه گفت: ”هرچه باداباد، دل به دريا مىزنيم و راز کارهايش را از خودش مىپرسيم.“
صبح که مطلبشان را با پيرمرد گذاشتند وسط، بهشان گفت: ”اگرچه با من شرط و بيعت کرده بوديد کارى به کارم نداشته باشيد رازم را بهاتان مىگويم چون که اولاً مىدونم شما براى چه به اين ولايت آمدهايد، دوم اينکه کار خودم هم از اين کارها گذشته پس بدانيد و آگاه باشد که من مثل شما عاشق دلخستهٔ چلگزه مو بودم و جز همين غلام نمک به حرام هيچکس از سرّ و سوى کار من خبر نداشت. من سرِ صبر، تمام اسباب بردن دختر را جور کرده بودم که اين نابکار رفت زير زردچوبهٔ نقشههاى مرا به پدر دختر خبر داد و همهٔ رشتههايم را پنبه کرد. اين است که از آن بهبعد روزها خودم را تو اين دکان سرگرم مىکنم و شبها بعد از آنکه حسابى دقدلم را سر آن نا رعنا خالى کردم مىروم جلو شمايل دختر مىنشينم تا صبح گريه مىکنم. بدانيد که من پسر پادشاه فلان شهرم و پير هم نيستم. هنوز به سى سالگى نرسيدهام بلکه از غصه چلگزه مو به اين صورت افتادهام. بارى از من ديگر گذشته اما تو اگر مىخواهى به دختر دست پيدا کني، راهش اين است که بروى به فلان محله خانهٔ فلان پيرهزن. در باغ سبز نشانش بدهى به طمعش بيندازى بلکه بتواند راهى پيش پايت بگذارد.
پسر پادشاه گفت: ”تا عمر دارم حلقهٔ غلاميت را به گردنم مىاندازم“ با پسر وزير رفتند خانهٔ پيرهزن را پيدا کردند در زدند وقتى آمد در را به روشان واکرد گفتند: ”ننه جان ما غريب اين ولايتيم، اگر بتوانى پيش خودت جائى به ما بدهى از مال دنيا بىنيازت مىکنيم.“
پيرهزن نگاهى به آنها کرد و لبخند زد. پسر پادشاه هم فورى دست کرد يک مشت اشرفى درآورد و گذاشت کف دستش و گفت: ”اين همه شيرينى شما تا بعد حسابى از خجالتت بيرون بيايم.“ پيرهزن که چشمش به آن همه پول افتاد آنها را برد توى خانه جا داد.
چند وقتى که گذشت يک روز که پيرهزن چادر چاقچور کرده بود برود بيرون پسر پادشاه ازش پرسيد: ننه جان کجا مىروي؟
گفت: ”مىرم پيش دخترم که کنيز چلگزه مو است.“
پرسيد: ”چلگزه مو ديگر کيست؟“
گفت: ”دختر پادشاه ولايت است و بنا کرد با هفت زبان تعريف او را کردن که تا خدا قلم صنع گذاشته همچنين لعبتى خلق نکرده است.“
پسر پادشاه گفت: ”اى پيرهزن اگر بتوانى يک جورى مرا ببرى توى آن قصر که همين يک نظر اين دختر را ببينم يک بدره طلاى سرخ نيازت مىکنم.“
پيرهزن گفت: ”برايت اسبابش را جور مىکنم، چون دخترم همهکارهٔ چلگزه مو است، امروز بهاش مىگويم دفعهٔ ديگر تو را هم با خودم مىبرم.“
و پسر پادشاه که اين را شنيد باز يک مشت ديگر پول طلا تو دامن پيرهزن ريخت.
دفعهٔ بعد که پيرهزن خواست پهلوى دخترش برود به پسر پادشاه گفت: ”بردار اين لباس زنانه را بپوش بشو خواهرزادهٔ من.“
پسر پادشاه خودش را به شکل دخترها درآورد و راه افتادند. وقتى رسيدند به قصر و رفتند تو اندرون تا چشم پيرهزن به دخترش افتاد گفت: ”بيا ننه جون اين همه دختر خالهات که همهاش براى ديدن تو بىتابى مىکرد.“
دختر آمد جلو دست انداخت گردن پسر پادشاه سه چهار تا ماچ آبدار از صورت و چشم و گل و گردنش ورداشت و گفت: ”خوب کردى آورديش ننه، فقط تو را خدا بگذار دو سه روزى پيش من بماند که دل من هم برايش قدّ يک فندق شده بود.“
بعد دختر رفت پيش چلگزه مو. گفت: ”خاتون جان، دخترخاله من دو سه روز است که اينجا است و فردا مىخواهد برود. اگر دلتان بخواهد بد نيست بيارم يک نظر ببينيدش چون از خوشگلى تو جنس آدميزاد لنگه نداره.“
گفت: ”خيلى خوب بگو بياد“
پسر پادشاه که چشمش به جمال چلگزه مو افتاد نزديک بود از حال و هوش برود اما هر طورى بود خودش را نگه داشت آمد پيش دست چلگزه مو را بوسيد. چلگزه مو هم خيلى از او خوشش آمد و به دلش گذشت که کاش اين پسر بود. به دختره گفت: ”نگذار فردا دخترخالهات برود. دلم مىخواهد دو سه روزى پيشمان بماند“
کور هم از خدا چه مىخواهد؟ دو چشم بينا. ديگر نان پسر پادشاه تو روغن بود. آنجا ماند يواش يواش شد محرم چلگزه مو. طورىکه همه کنيزها و خدمتکارها را عقب زد و اسباب حسودى همهشان شد تا يک روز چلگزه مو درآمد بهاش گفت:
”اسباب حمام را حاضر کن برويم حمام“
پسر پادشاه گفت: ”من حمام رفتهام“
گفت: ”باشد. رفته باشي“
و به زور بردش اما پسر پادشاه جرأت نمىکرد لخت شود. هرچه چلگزه مو اصرار کرد گوش نداد تا اينکه آمد خودش به دست خودش لختش کند که پسر پادشاه ناچار گفت: ”خاتون من نمىتوانم جلو شما لخت بشوم چون راستش من مردم نه زن.“
چلگزه مو که اين را شنيد دست و پايش را گم کرد و آمد صداش را بلند کند که پسر پادشاه دم دهنش را گرفت و شروع کرد شرح حال خودش را تعريف کردن که آره: من پسر پادشاه فلان شهرم و تير عشق تو را خوردهام و چه سختىها کشيدهام تا توانستهام خودم را بهتو برسانم و به اينصورت درآمدهام که بتوانم به وصال تو برسم.
چلگزه مو هم که ندانسته گرفتار محبت او شده بود از ته دل خوشحال شد و از آن بهبعد شبها تا صبح بيدار مىماندند و از وصال هم کمياب مىشدند.
از آن طرف کنيزها که از اتاق دختر صداى مرد شنيده بودند خبر به پادشاه بردند چه نشستهاى که شبها يک مردى مىآيد تا صبح با دخترت خلوت مىکند. پادشاه به زنش گفت، او هم آمد اتاقها و سوراخسنبههاى قصر دختر را گشت جز پسر پادشاه که بهصورت دختر درآمده بود، چيزى پيدا نکرد.
گفت: ”اين دختر کيست؟“
گفتند ”خواهرزاده پيرهزن است.“
گفت: ”ديگر لازم نيست پا تو قصر بگذارد. شاه بابا از غريبهها خوشش نمىآيد. بارى پسر پادشاه با دل تنگ و اوقات تلخ از قصر آمد بيرون رفت به خانهٔ پيرهزن و تفصيل را گفت ...
از آنور بشنويد که روزى چلگزه مو با کنيزهايش رفته بود لب دريا و صد تا غلام سوار دورادور دورهشان کرده بودند. همينجور که چلگيس تو فکر بود و داشت سرش را شانه مىکرد شانه از دستش ول شد افتاد و آب آن را گرفت با يک تار مو برد وسط دريا و باد آن را برد و برد و رساند به ساحل غريبى در آن ور دريا. از قضا پادشاه آن سرزمين آنجا يک باغ درندشت هفت ميوه داشت که بعضى درختهاش تازگى خشک شده بود. باد هم شانه را آورد آورد تا رساند توى باغ به همان درختهاى خشکيده. شانه به ريشه يکى از درختها گير کرد و درخت سبز شد و ميوۀ زيادى آورد خبر که به پادشاه رسيد خيلى تعجب کرد و سوار شد آمد به تماشاى درخت. از وزيرش پرسيد ”درخت خشک چهطور ممکن است دوباره سبز بشود و اين همه بار بدهد؟“
وزير گفت: ”چه عرض کنم. بايد زمين را کند ديد ريشهاش در چه حال است“. زمين را کندند و کندند، ديدند، جلالخالق! شانهاى به ريشه درخت چسبيده وقتى آن را برداشتند به پادشاه نشان بدهند درخت مثل چيزى که قهرش آمده باشد شروع کرد پژمرده شدن و رو به خشکى رفتن. وزير گفت: ”علت سبزشدن درخت وجود همين شانه بود.“
پادشاه آمد کنار دريا دست و روئى صفا بدهد ديد تار موئى پيچيده دور دستش مو را از آب کشيد ديد همينجور مىآيد. وقتى در آمد و اندازه زدند ديدند چهلگز است. پادشاه پرسيد ”اين مو مال کى ممکن است باشد؟“
وزير گفت: ”قبله عالم به سلامت باشد اين مو مال صاحب آن شانه است که دختر پادشاه آن طرف دريا است و اينجور که مىگويند در خوشگلى تو همهٔ عالم طاق است و يک اردو خاطرخواه دارد. اما پدرش او را به کسى نمىدهد. مىگويد داماد بايد چهل شتر بار جواهر داشته باشد.“
پادشاه که اين را شنيد چهل بار شتر جواهر و چهل بار قاطر طلا و چهل غلام زرين کمر با خودش برداشت و از راه خشکى خودش را رساند به شهر چهلگزه مو. پدر چهلگزه مو که همچو خواستگارى را ديد او را پسنديد اما دختر راضى نمىشد و گفت: ”کسى که من مىخواهم اين نيست.“
حالا اينها را داشته باش بشنويد از پسر پادشاه که از وقتى پارفتنش به قصر دختر بريده شده بود، هفتهاى يک بار از زبان پيرهزن پيغامى از چهلگزه مو مىگرفت و پيغامى برايش راهى مىکرد تا اينکه پادشاه آنور دريا با آن جاه و جلال به خواستگارى دختر وارد شد. پسر براى دختر پيغام فرستاد که حالا چه کنيم؟ دختر جواب داد: ”روزى که مىخواهند مرا ببرند بيا با لباس درويشى ميان مردم جلو ميدان بايست من بهات مىگويم تسمهٔ جلو اسبم را بگيري، همينکه گرفتى و چند قدمى رفتى يکهو مىپرى رو اسب و با هم فرار مىکنيم.“
پسر پادشاه لباس درويشى پوشيد و روزها گوش به زنگ تو بازار مدح مىخواند تا روزى که شنيد مىخواهند دختر را با داماد روانه کنند و قرار بر اين شده بود که عروس را ببرند به ولايت داماد، بساط عقد و عروسى را همانجا برقرار کنند.
روز حرکت که رسيد چلگزه مو گفت: ”من بايد سوار اسب برق و باد بشوم.“ و آنقدر اصرار کرد که پدرش ناچار دستور داد اسب برق و باد را از استبل شاهى آوردند بيرون زين و يراق مجلل کردند و دختر سوار شد.
پادشاه گفت: ”پس بگذار ميرآخور مخصوص دهنهاش را بگيرد نگهدارد که مبادا آسيبى بت برسد.“
چلگيس گفت: ”نه خودم يکى را انتخاب مىکنم که جلودارم بشود.“
وقتى از قصر وارد ميدان شدند، ديدند درويشى جلو صف مردم ايستاده مدح مىخواند چلگيس گفت: ”آن درويش را صدا کنيد بگوئيد بيايد دهنهٔ اسب مرا بگيرد.“
رفتند درويش را آوردند دهنه را دادند دستش. دو تا پادشاهها دوشادوش از جلو و چلگيس از عقب و ديگران هم از پشت سر راه افتادند. هنوز چند قدمى نرفته بودند که يکهو مردم ديدند درويش جستى زد پريد رو اسب پشت سر چهلگزه مو و رکاب زد و اسب از جا کند و تا جماعت بههم گفتند که چى بود و چى شد و درويش دختر را کجا برد اسب و چلگيس و درويش مثل برق و باد از نظرها غالب شدند.
بارى چه دردسر بدهم. پسر پادشاه چلگزه مو را آورد به شهر خودشان و يکسر رفتند وارد قصر شدند. پسر وزير هم بعد از چند روز به سلامتى سرو کلهاش پيدا شد. شهر را چراغان و آئينهبندان کردند. چهل روز جشن گرفتند و دست چلگيس را گرفتند گذاشتند توى دست پسر پادشاه.
همچنين که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند شما هم به مراد و مطلبى که داريد برسيد. انشاءالله.
-
چوپان کچل
چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از اين کار بهدست مىآورد زندگى خود و مادرش را مىگرداند.
روزى کنار چشمه دختر کدخدا را ديد و يک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر براى اينکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسيد. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. مادرش که زن عاقل و فهميدهاى بود گفت: آن کچل بيچاره تو را به خيال بد نبوسيده است.
فرداى آن روز کچل پيش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دختر کدخدا شدهام و تو بايد بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس بايد پايش را به اندازهٔ گليمش دراز کند. ما مردم بيچارهاى هستيم و آه در بساط نداريم. اما کچل پايش را توى يک کفش کرده بود و حرف خود را مىزد. مادر ناچار قبول کرد.
ميان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مىخواست به خواستگارى دخترى برود روى آن مىنشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى ديد که مادر کچل روى سنگ نشسته است فهميد که او براى خواستگارى دخترش آمده. يکى از خدمتکارها را صدا زد و گفت: اگر از ديشب شام اضافه آمده قدرى بدهيد به مادر کچل، دو ريال هم پول به او بدهيد، تا او از اينجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم ديگر چيزى نگفت و رفت.
غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسيد. مادرش اول او را کمى نصيحت کرد بلکه از خيالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد و به روى مادرش چماق کشيد و گفت: اگر فردا صبح به خواستگارى دختر کدخدا نروى با همين چماق خورد و خميرت مىکنم.
مادر بيچاره صبح زود بيدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرفهاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختيار دختر دست پدرش است من با او صحبت مىکنم و فردا جوابش را به تو مىگويم.
شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهميدهاى بود گفت: ما نبايد يک دفعه او را جواب کنيم. فردا که ننهاش آمد بگو کدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل بايد پول پيدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بيايد خواستگارى دختر من.
وقتى کچل اين خبر را شنيد بسيار خوشحال شد و براى پيدا کردن پول راه بيابان را در پيش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در ميان راه درويشى ديد. درويش از کچل پرسيد: کجا مىروي؟ نوکر من مىشوي؟ کچل گفت: البته که مىشوم. درويش گفت: روزى چقدر مزد مىخواهي؟ کچل گفت: هرچه بدهي. درويش او را بهدنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمهاى رسيدند که آب زلالى داشت. بعد از اينکه کنار چشمه نان و پنير و مغز گردو خوردند، درويش به کجل گفت: تو همين جا بنشين تا من بروم سرى به خانهام بزنم و برگردم. بعد وردى زير لب خواند و داخل چشمه شد و يک دفعه غيبش زد.
بعد از ساعتى سر و کلهٔ درويش از توى آب بيرون آمد و به کچل گفت: زود باش راه بيفت. کچل وردى که درويش به او ياد داده بود خواند، بنا به گفته درويش چشمش را بست و دستش را به او داد. چيزى نگذشت که درويش گفت حالا چشمهايت را باز کن. وقتى کچل چشمهايش را باز کرد. باغى ديد مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زير درختها نشسته بود. درويش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: من به شکار چهل روزه مىروم تو بايد تا برگشتن من اين کتاب را به کچل ياد بدهى طورىکه بتواند هم بخواند و هم بنويسد. دختر گفت اطاعت مىشود. درويش دور خود چرخيد و از نظر ناپديد شد.
کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر ياد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو اين کتاب را خوب ياد گرفتهاى روزگارت را سياه مىکند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ اين کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونه جواب بده.
پس از چهل روز درويش آمد و از دختر پرسيد: کچل خوب ياد گرفت يا نه؟ دختر گفت: اين ديگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هيچ چيز حاليش نمىشود. درويش انگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسيد: اين چيست؟ کچل گفت: ب. باز درويش حرف ديگرى پرسيد و کچل اشتباه جواب داد. درويش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسى که من فکر مىکردم نيستى و به درد ما نمىخورى برو به سلامت.
کچل که همه چيز آن کتاب را ياد گرفته بود از باغ بيرون آمد و به طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتى به خانه رسيد پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانهاى بساز. بعد از خانه بيرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمىآيم. تو مهار مرا بگير، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بيشتر صبح مادرش همين کار را کرد.
آفتاب که غروب کرد مادر کچل ديد پسرش به خانه برگشت. فرداى آن شب کچل به شکل يک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قيمت هزار تومان بفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسيد پيرزن قيمت اسبت چند است؟ گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هيچ کدام را بيشتر از سى چهل تومان نخريدهام. اسب تو بيشتر از صد تومان نمىارزد. پيرزن گفت: اين اسبى است که در ظرف يک ساعت بههر جائى از دنيا بخواهى مىرود و برمىگردد. تاجر گفت: اگر اينطور باشد من آن را به دو هزار تومان مىخرم. بعد پيرزن را به خانه برد. به زنش گفت: خاگينه درس کن. زن تاجر خاگينه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامهاى نوشت و داده به دست يکى از نوکرهايش و به او گفت: اين قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براى برادرم. جواب نامه را هم بگير و بياور. نوکر سوار اسب پيرزن شد. هنوز خوب روى زين جا نگرفته بود که خودش را در شهر غريبى ديد. پرسيد اينجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگينه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در يک چشم بههم زدن نزد اربابش رسيد. تاجر هزار و پانصد تومان به پيرزن داد و اسب را صاحب شد.
چند روزى گذشت. روزى تاجر به طويله رفت تا اسب را ببيند. ديد اسب پوزهاش را به سوراخى روى ديوار مىمالد. کمکم پوزهاش باريک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستند کمکم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپديد گشت.
کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمىآيم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجير مرا نفروشي.
صبح فردا پيرزن سر زنجير قوچ را بهدست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درويش قوچ را ديد به پيرزن گفت: قوچ را چند مىفروشي؟ پيرزن گفت: بيست تومان. درويش گفت: بيا اين بيست تومان را بگير و سر زنجير را به دست من بده. پيرزن گفت: زنجير را لازم دارم فروشى نيست. بعد از مدتى اصرار، درويش براى زنجير ده تومان پيشنهاد کرد و پيرزن گول خورد و سر زنجير را بهدست او داد.
درويش غضبناک و ناراحت رفت تا رسيد به همان چشمه و از آنجا توى باغ سردرآورد و تا دختر را ديد گفت: اى دختر بدجنس گيسو بريده تو به من دروغ گفتي. حالا بههر دوى شما مىفهمانم که کسى نمىتواند به من دروغ بگويد. برو و آن کارد را بياور. دختر رفت و بهجاى کارد سبو آورد. درويش عصبانى شد و سر زنجير را ول کرد تا خودش برود و کارد بياورد. در اين موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درويش هم بهشکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چيزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد که کبوتر به شکل دستهگلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانهاشان نشسته بود. باز به شکل درويشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: اين دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مىدهم. درويش قبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را بهسوى درويش پرت کرد. دسته گل همينکه به زمين خورد تبديل به مشتى ارزن شد. درويش هم بهصورت يک خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غير از يک دانه ارزن که لاى برگهاى يک گل افتاده بود، بقيه را خورد در اينموقع آن يک دانه ارزن بهشکل شغالى درآمد و خروس را بلعيد.
دختر و خدمتکارانش با تعجب به اين چيزها نگاه مىکردند. بازرگان تا شغال را ديد گفت: شغال را بگيريد خدمتکارها شغال را گرفتند. در اين موقع شغال به شکل اولى خود يعنى چوپان کچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اينکه ماجراى کچل را شنيد گفت: من خودم وسيلهٔ عروسى تو را با دختر کدخدا فراهم مىکنم.
بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمايهاى که داشت از چوپانى دست کشيد و مشغول کاسبى شد.
-
چوپان و فرشته
پيرمردى بود که يک پسر رنجور و ضعيف داشت. هرکس به او مىرسيد آزارش مىداد و اذيتش مىکرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمىرسيد. بعد از مدتى پدر مرد و چون چيزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مىبرد.
چيزى نگذشت که چوپانهاى ديگر او را از زمينهاى پر علف بيرون کردند و او ناچار شد گلهٔ کوچک خود را در جاهاى دور، در کوهها يا در جنگلها بچراند. يک روز در جنگل انبوهى مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشماش به زنى زيبا افتاد که زير درخت بزرگى خوابيده بود.
زنى بود که در ميان زنان ده هرگز نديده بود. لباس عالى و قيمتى بر تن، کفشهاى گرانقيمت تيماج بر پا داشت و گيسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سايه درخت برگشته بود، آفتاب نيمروز بىرحمانه گونهٔ قشنگ او را مىسوزاند.
پسرک مبهوت زيبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخههائى از درختها که برگ داشتند بريد و آهسته سايبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چيزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بيدار شد و سايبان را ديد و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را ديد و گفت: ”چطور شد که به فکر آسايش من افتادي؟“ پسر گفت: ”چون ديدم اهل اينجا نيستى فهميدم راه گم کردهاى و خسته هستي، دلم سوخت و حيفام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.“
آن زن که فرشته بود، از اين جوان و مهربانىاش خوشاش آمد، گفت: ”معلوم مىشود که آدم خوبى هستى حال عوض اين خوبى که به من کردى هر چه ميل دار از من بخواه!“ جوان گفت: ”من احتياج به چيزى ندارم، ولى اگر اى فرشته خوب و قشنگ مىخواهى به من کمک بکنى مرا نيرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذيتم کند.“ فرشته گفت: ”خوب هر چه خواستى شد. حالا زور خود را آزمايش کن.“ جوان رفت نزديک درختى که تا اندازهاى کلفت بود و آن را گرفت و با يک زور از ريشه کند. بعد فرشته گفت: ”حالا برو آن سنگى را که روى تپهٔ بالاى ده قرار دارد زور بده.“ جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فرياد زد: ”چه مىکني؟ مواظب باش اگر بيشتر فشار بياورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسيد مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نيک استفاده کني، کسى را نيازار و با کسانى که به مردم ظلم مىکنند جنگ کن.“
فرشته اين را گفت و ناپديد شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسايش اهالى ده استفاده کرد و نمىگذاشت کسى اشخاص ضعيف را آزار و اذيت کند.
-
چهار مرد و يک معجزه
نقل مىکنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشهزارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همانجا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مىکند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند.
پاس اول بهنام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را بهدست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اينرو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگريزههائى چند، براى آن، گوشواره و گردنبند ساخت.
سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباسهاى گلين و زيورآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفهاى نمىدانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمىتوانم نجارى کنم و نه مىتوانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مىخواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد.
وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلىاش به جامهاى از مخمل سبز و سنگريزههاى دور گردنش به گردنبند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مىزد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقهاى تراشيدى و توِ خياط لباسهايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگريزههاى بىمصرف جان دادى و زينتآلاتش را ساختى اما با اينهمه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمىکرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچگاه زنده نمىشد. از اينرو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“
بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مىخواست
و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود
و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته
همهٔ عمر شاد و خرم باشد.
-
چه بکنم، چه نکنم
روزى روزگار مرد خارکنى بود هر روز مرد خارکن به صحرا مىرفت و خار جمع مىکرد و آن را بر پشت الاغش مىگذاشت و براى فروش آن راهى شهر مىشد. خارکن به سختى از الاغ کار مىکشيد اما هيچوقت شکم او را به اندازهٔ کافى سير نمىکرد و الاغ از اين قضيه ناراحت بود. تا اينکه يک شب از ناراحتى و بىمهرى مرد خارکن روى زمين خيس تا صبح خوابيد و صبح نتوانست از جايش بلند شود. پيرمرد هر کار مىکرد الاغ را از جايش تکان دهد نتوانست پيش خودش گفت: اينطور که پيداست اين الاغ مريض شده و ديگر به درد نمىخورد. من هم نمىتوانم مفت شکمش را سير کنم. اين را گفت و به کمک چند نفر ديگر الاغ را کشاندند و به صحرا برده و آنجا رهايش کردند. الاغ تا ديد آنها دور شدهآند از جايش بلند شد و چارنعل به سمت جنگل تاخت و در بيشهاى به چريدن و استراحت مشغول شد. مدتى نگذشت الاغ سرحال و چاق شد. او خوش و خرم روزگار مىگذراند که روزى ناگهان صداى غرشى به گوشش خورد. صدا چنان پرقدرت و مهيب بود که بدن الاغ به لرزه افتاد و همانطور که مىلرزيد پيش خودش فکر مىکرد که چه بکنم، چه نکنم؟ توى اين فکرها بود که غرش دوم و سوم به گوشش خورد و راست راستى نزديک بود از ترس قالب تهى کند که ناگهان فکرى به خاطرش رسيد و شروع کرد به عرعر کردن.
صاحب صداى غرش که شير بود تا عرعر خر به گوشش خود از حرکت ايستاد. در اين چند سالى که در جنگل زندگى مىکرد چنين صداى بلند و عجيبى به گوشش نخورده بود اين بود که شير هم از ترس شروع کرد به لرزيدن. الاغ يک طرف و شير هم در طرف ديگر هر دو مىلرزيدند که باز صداى عرعر الاغ بلند شد. شير پا گذاشت به فرار اما از اقبال بدش درست جلوى الاغ درآمد. الاغ در جا خشکش زد و شير هم مات و مبهوت قوارهٔ تا بهحال نديدهٔ الاغ شده بود. اين بود که خود را جلوى پاى الاغ به زمين انداخت و آستان بوسيد و سلام کرد. الاغ که حال شير را ديد به خود جرأتى داد و پرسيد: تو ديگر کى هستى و چرا به جنگل من آمدهاي؟ شير گفت: من غلام شما شير هستم! الاغ که همان اول شير را شناخته بود گفت: من هم رامکنندهٔ شير هستم. تو را به غلامى قبول مىکنم. اما تا زمانى که با من هستي، اگر سه بار دچار اشتباه شوى و مرا ناراحت کني، آنوقت قلبت را از سينهات بيرون مىکشم. و به اين ترتيب شير غلام الاغ شد. اما چيزى نگذشته بود که به رأى الاغ، شير مرتکب اولين اشتباه خود شد و آن پراندن پرندهاى بود که روى بينى الاغ نشسته بود. شير مىخواست با دمش پرنده را از روى بينى الاغ فرارى دهد که الاغ بيدار شد و به شير نهيب زد که: چرا مزاحم خواب من شدى و مرا ناراحت کردي؟ شير از اربابش عذر خواست.
اما الاغ که مىخواست هرطور شده از دست شير راحت شود و از روزى مىترسيد که شير بداند او کيست گفت: اگر باز هم اشتباه کنى آنوقت پارهپارهات مىکنم. روز بعد، الاغ توى باتلاق افتاد. داشت فرو مىرفت که شير دم او را گرفت و بيرونش کشيد، الاغ فرياد کشيد: من داشتم به آرامگاه پدرم سر مىزدم چرا مرا بيرون کشيدي؟ يادت بشد که تا بهحال دو بار اشتباه کردهاى واى به حالت اگر براى سومين بار اشتباه کني. چند روز بعد هم الاغ موقع آب خوردن پايش سر خورد و به رودخانه افتاد داشت غرق مىشد که شير او را نجات داد. الاغ گفت: چرا نگذاشتى من شنا کنم. اين سومين اشتباهت بود حالا قلبت را از سينهات بيرون مىآورم. شير پا به فرار گذاشت و دبرو که رفتي. ميان راه به شغالى رسيد. شغال وقتى ماجراى شير را شنيد به او گفت: اين نشانىهائى که تو از آن حيوان مىدهي، او بايد يک الاغ باشد. او خوراک توست و بىخود ترسيدهاي. شير و شغال به جائى که الاغ بود برگشتند. الاغ تا شير را بههمراه شغال ديد، فهميد که لو رفته است، از ترس موهايش سيخ شد. هى به خود گفت: چه بکنم، چه نکنم؟ تا اينکه فکرى به خاطرش رسيد.
با صداى بلند گفت: آفرين شغال، خوب او را گير آوردي. شير را همانجا نگهدار تا بيايم. شير با شنيدن اين حرف روى شغال پريد و شکمش را دريد و بعد مثل برق و باد به ميان جنگل فرار کرد. از آن پس الاغ به راحتى زندگى کرد.