زمان به کندی می گذرد و دیوارهای پشت پنجره هر لحظه به من نزدیکتر می شوند. اینجا، در این اتاق بهت زده ی سرد سفید رنگ؛ صدای گریه های دخترکی را می شنوم، که در فراسوی پاکی یک ایمان، جان می دهد...
Printable View
زمان به کندی می گذرد و دیوارهای پشت پنجره هر لحظه به من نزدیکتر می شوند. اینجا، در این اتاق بهت زده ی سرد سفید رنگ؛ صدای گریه های دخترکی را می شنوم، که در فراسوی پاکی یک ایمان، جان می دهد...
لحظه ها می گذرند و ثانیه ها در تب و تاب حرکاتی ابدی و بی وقفه و ما مثل خاطره ای کوتاه در اندیشه زمان می مانیم
.......
کاش می شد زمان را نگه داشت و در ساعات خوبش برای همیشه ماند.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزی.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه گذاشتن سدی در برابر روديست که از چشمانت جاری است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترين حالت شکسته است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکيه کنی و از غم زندگی برايش اشک بريزی..
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدايی به سرانجام برسانی.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن يک همراه واقعيست که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست....
اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز، لبریز از ناباوری بودم، هیچ رنجی بدون گنج نبود، اما گنجها شاید، بدون رنج بودند.
اگرغرورنبود، چشم های مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گه گاه مان جستجو نمی کردیم.
اگر گناه وزن داشت، هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من، کمر شکسته ترین بودم.
اگر براستی خواستن توانستن بود، محال نبود،وصال و عاشقان که همیشه خواهانند، همیشه میتوانستند تنها نباشند.
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر عشق، ارتفاع داشت، من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی، آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی.
اگر دروغ رنگ داشت، هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.
گاه شکوه و گاه شکر .
گاهی فریاد و گاه زمزمه .
اما این بار انگار از هر احساس ِ ساده ی اینجایی ، تهی به سراغت می آیم.
خاموش تر از همیشه . تنهای تنها ...
نه شکوه و نه شکر!
نه فریاد و نه زمزمه .
آنقدر تنها که حتی احساسی را همسفر خویش نمی بینم و آنقدر ساده که جز باورت روی بالهایم سنگینی دیگری را لمس نمی کنم!
تنها که می شوم ؛ دیگر تا تو راهی نیست .
سبک بال که می شوم ؛ دیگر حتی به پرواز هم نیازی نیست.
تنها که می شوم ؛ انگار پشت پرده ی رنگارنگ زندگی ، سپیدی را ساده تر حس می کنم و حالا از اینجا چقدر صحنه بی معناست!
بی پرده بگویمت ! تنهایی حقیقت را نثارم می کند و حقیقت جز تو نیست.
کاش دیگر هرگز عادت و فراموشی ؛ مرا به آن طرف صحنه نکشاند ! ...
سکوت و تنها سکوت ، اهنگ حزن دقایق خلوت خاموشش بود. دلش پر بود و دستانش ، مثل همیشه خالی ... نمی دانست از کدام نقطه ، با کدام بهانه ، به کدامین عذر برای این همه تاخیر ، باید آغاز کرد !
از غربتش خسته بود و آشنایی می جست . از غربتش گریست...
اشک غربتش ، تمام غبارهایی که او را طعنه ی دور بودن می زذ؛ شست. و دنیایی روشن شد.
باورش نمی شد که تمام راه به دنبال قطره ای آب گشته بود و حالا دریا مقابل چشمان ترش نشسته بود.
از غربت ظلمتش گریسته بود و حالا آفتاب نفس های سردش را مرهم می بخشید.
چه استجابت نزدیکی !
اشتباه نمی کرد ! دلش لرزیده بود و اینجا آغوش گرم رحمت بود.
چقدر دلش برای این آشنایی، برای این نگاه ، برای این ســلام تنگ بود.
می گریست و های های گریه اش ، شانه های ملکوت پاک خدا را می لرزاند.
مي دانم معجون غريب عشق چه بر سرم آورد
اما با اين همه مرارتها که تا امروز کشيده ام
هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و يگانه معبودم اوست .
به ياد مي آورم روزهاي خوشبختيم را که چون
آفتاب هستي بخش بر وجودم طلوع کرد و
برگهاي رخوت و سستي را که آخرين دقايق عمر خود را
سپري مي کردند با پرتوهاي پر تلألوئش به شکوفه هايي
در دست نسيم تقديم کرد .
خوني گرم را در شريانهايم جاري ساخت که
بعدها اين گرما خرمن هستي ام را روشني بخشيد ،
نفسهايم عميق و براي تنفس عطر مستانه ي وجودش بود ،
آرامش چشمانش براي پيکر رنجور من با آن موجهاي ملايم ،
دنيايي از آرامش بي انتها بود و
من اکنون خوشنودم چون اينگونه مي توان عشق را عاشقانه ستود .
آرزو داشتم
همانطوري که من تو را دوست دارم
تو نيز مرا دوست بداري و اين دل اميدوار من را
با لبخند شيرين و مهرآميزي روشن سازي ،
چه آرزوها داشتم
ولي تو چنان آتش بر خرمن اميد وآرزوهايم زدي
که جز دود و خاکستر از آن چيزي باقي نماند .
حال با ناله اي سوزنده ، با آه هاي دلخراش
هر لحظه به خود مي گويم
اي آرزوي من
از دل من ، اين کلبه ماتمکده بيرون رو و دردل ديگري
جاي گير که شايد ديگران را خوشبخت سازي ،
مرا ترک کن ديگر در اين کلبه جاي تو نيست .
و بعد از آن خواهم ترا مهمان كنم در گوشه اي از قلب خود ،
آيا قبولش ميكني اين كلبه ويرانه مرا ؟؟؟
ثانيه ها را مي شمارم تا به تو كه در پشت آن ساعت هستي برسم ،
در پشت آن قاب شيشه اي با لحظات شفافش .
من با تمام خستگي چشمانم از آن چشم بر نخواهم داشت
تا بيابمت .
اي روشنايي اميد ، من به انتظارم تا تو از دري بازآيي .
انگار آن ساعتي كه آنجا به روي ديوار است
مي داند كه من براي چه به او مي نگرم .
او نيز نگاه مرا خوانده است و مي داند براي چه
به انتظار نشسته ام .
او با تمام سكوت نا منظمش كه با صبوری لحظه ها رو مي نويسد
ميداند كه انتظار براي چون من نا صبوري سخت است .
اما من از او ياد گرفتم كه چگونه صبورانه
ثانيه ها را بخوانم تا گم نشوم .
... مصاحبه با خدا ...
I dreamed I had an interview with God
در رويا ديدم که با خدا حرف ميزنم
So you would like to interview me? God asked
او از من پرسيد :آيا مايلي از من چيزي بپرسي؟
If you have the time? I said
گفتم ....اگر وقت داشته باشيد...
God smiled. ?My time is eternity
لبخندي زد و گفت: زمان براي من تا بي نهايت ادامه دارد
What questions do you have in mind for me
چه پرسشي در ذهن تو براي من هست؟
What surprises you most about humankind
پرسيدم: چه چيزي در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده مي کند؟
God answered
پاسخ داد:
That they get bored with childhood
آدم ها از بچه بودن خسته مي شوند ...
they rush to grow up, and then
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
long to be children again
آرزو دارند دوباره به دوران کودکي باز گردند
That they lose their health to make money
سلامتي خود را در راه کسب ثروت از دست مي دهند
and then lose their money to restore their health
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتي دوباره صرف میکنند.
That by thinking anxiously about the future
چنان با هيجان به آينده فکر مي کنند.
they forget the present
که از حال غافل مي شوند
such that they live in neither the present nor the future
به طوري که نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده
"That they live as if they will never die,
آن ها طوري زندگي مي کنند.،انگار هيچ وقت نمي میرند
and die as though they had never lived
و جوري مي ميرند ....انگار هيچ وقت زنده نبودند.
we were silent for a while
ما براي لحظاتي سکوت کرديم
And then I asked.
سپس من پرسيدم...
As a parent, what are some of life's lessons you want your children to learn
مانند يک پدر کدام درس زندگي را مايل هستي که فرزندانت بدانند؟
To learn they cannot make anyone love them
پاسخ داد:ياد بگيرند که نميتوانند ديگران را مجبورکنند که دوستشان بدارند.
All they can do
ولي مي توانند
is let themselves be loved.
طوري رفتار کنند که مورد عشق و علاقه ديگران باشند.
To learn that it is not good to compare themselves to others
ياد بگيرند که خود را با ديگران مقايسه نکنند.
To learn to forgive by practicing forgiveness
ياد بگيرند ...ديگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگي
To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love
ياد بگيرند تنها چند ثانيه طول مي کشد
تا زخمي در قلب کسي که دوستش دارید ایجاد کنید
and it can take many years to heal them
ولي سال ها طول مي کشد تا آن جراحت را التيام بخشيد
To learn that a rich person
ياد بگيرند يک انسان ثروتمند کسي نيست که دارايي زيادي دارد
is not one who has the most,but is one who needs the least
بلکه کسي هست که کمترين نياز و خواسته را دارد
To learn that there are people who love them dearly
ياد بگيرند کساني هستند که آن ها را از صميم قلب دوست دارند
but simply have not yet learned how to express or show their feelings
ولي نميدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
To learn that two people can
ياد بگيرند وبدانند ..دونفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند
look at the same thing and see it differently
ولي برداشت آن ها متفاوت باشد
To learn that it is not enough that they
ياد بگيرند کافي نيست که تنها ديگران را ببخشند
forgive one another, but they must also forgive themselves
بلکه انسان ها بايد قادر به بخشش و عفو خود نيز باشند
"Thank you for your time," I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم
"Is there anything else you would like your children to know"
آيا چيز ديگري هم وجود دارد که مايل باشي فرزندانت بدانند؟
God smiled and said,Just know that I am here... always
فقط اين که بدانند من اين جا و:
خداوند لبخندي زد و پاسخ داد
با آن ها هستم...
براي هميشه...