سلام عزیزم
بی صبرانه منتظربقیه ی داستان هستم،من فکر میکنم : "ارگون:"مربوط به گذشته سایمن و"ویسکانسین" مربوط به گذشته شاون و"پنسیلوانیا" مربوط به گذشته کریس و"آریزونا" مربوط به گذشته استیو هست.
Printable View
سلام عزیزم
بی صبرانه منتظربقیه ی داستان هستم،من فکر میکنم : "ارگون:"مربوط به گذشته سایمن و"ویسکانسین" مربوط به گذشته شاون و"پنسیلوانیا" مربوط به گذشته کریس و"آریزونا" مربوط به گذشته استیو هست.
منم در مورد گذشته شخصیت ها مثل دوستمون فکر می کنم
و همچنان منظر بقیه داستانم
نقل قول:
میخواید هر جور شده اثبات کنید که هر پستی باید یه عکس داشته باشه؟:46:
قانون هر تاپیک یک عکس!:21:
باور کنید رمانها عکس ندارند..ولی جذابیت خوندن رو دارند!
بابا من که مردم
جون من بزار دیگه الان که بیکاریم نمی زاری بعد وقتی می زاری که .....
من که منتظرم
در مورد گذشته شخصیت ها من هم با بقیه موافقم البته مثل رمان قبل خوب تونستی بپیچونیمون:31:
منتظر ادامه داستان هستیم
بعـد از صد و شصت روزکار بی وقفه,آنروز برای اولین بار در غـذاخوری را بسته بودند.كریس ناراضی
از شـرایط،پشت یكی از پنجـره ها ایـستاده بود و بیـرون را تماشـا می كرد.گـاهی یكی می آمد لحـظه ای
جلوی در غـذاخوری توقـف می كرد و وقـتی مطمعـن می شد بسته است بدون آنكه متـوجه كریس شود
راهش را می گرفت و می رفت وكریس باز هم،بیشتر از قبل عصبانی بود اینبار بخاطر فداكاری بی مفهـوم
شـاون!می توانست حدس بزنـد او چیزی فهـمیده كه دست به چـنین كاری زده اما چـه عـلتی می توانست
آنقـدر جدی باشد؟اصلاً چـرا باید بخاطر یك بیگـانه چـنین خطر بزرگی را به چشم می خـرید؟یاآن پول
هنگفت؟بیست هـزار برای كسی مثل شاون كه بخاطر دو دلار هر روز جلوی مردم دولا و راست می شد و
طعـنه های پدرش را تحـمل می كرد خیلی لازم تر و با ارزش تـر بود اما او بدون هـیچ چشـم داشتی،بدون
هیچ كم و كسری زحمت یك ساله ی خود را در اختیار سایمن قـرار داده بود چـرا؟یعـنی دوستش داشت
آنهـم اینقـدر زیاد اما چـرا؟كم كم این چراها بزرگتر و مهـمتر می شد و او را دیـوانه تر می كردند.صدای
سایمن از پشت سرش او را بخودآورد:(بیا برای هر دومون ناهار پختم)
سر برگرداند.سایمن سینی به دست پشت نزدیكترین میز به او نشست.كریس دوباره رو به بیرون برگـرداند:
(اینطـوری نمی شه سایمـن!در عـرض دو روز تمام مشـتری هامون رو از دست می دیـم ...شاید استـیو دیر
برگشت؟)
سایمن به میز تكیه زد:(می گی چكاركنیم؟ما دو تاكه نمی تونیم از عهده ی تمام كارها بر بیاییم؟)
(می تونیم موقتاً یك آشپز استخدام كنیم!)
سایمن كه متوجه جدی تر شدن بیماری وكمتر شدن توانـایی و زمانش شده بود با خـستگی گـفت:(خیلی
ضروریه؟)
كریس با طعنه گفت:(بنظر میاد به تو دیگه نه!)
(تو هر قدر پول لازم داری بگو بدم!)
كریس شرمگین شد:(من بخاطر خودت می گم...خیلی طول كشید اعتبار اینجا رو بدست بیاریم!)
سایمن لبخند زد:(حق با توست،معذرت می خوام!)
شرم كریس به اوج خود رسید.این پسر چرا اینقدر ملایم بود؟(بعداً فكرش رو می كنیم...)
و راه افتادكه برود سایمن با عجله گفت:(كجا؟ناهار نمی خوری؟)
(میل ندارم!)
(اما من بخاطر تو زیاد پختم!)
كـریس باز احساس گیر افـتادن كرد.دلش می خواست داد بزند.سایمن متوجه نارضایتی او شد و به منظور
بر هم زدن فضا حرف را عوض كرد:(توآشپز مناسبی سراغ داری؟)
كریس وانمودكرد برای جواب دادن برمی گردد:(رستوران بالایی دو روزه كـه بـستـه شـده وآشـپزی كه اونجاكار می كرد حالابیكاره!)
سایمن سهم غذای او را جدا می كرد:(چرا بسته شده؟)
كریس روبرویش نشست:(صاحبش بخاطر بدهی رفته زندان و به پول اونجا برای آزادی احتیاج داره!)
سایمن به شوخی گفت:(پس رقیب رفته كنار!)
كریس نگاهش نمی كرد:(تقریباً...به شرطی كه كس دیگه ای اونجا رو برای ادامه ی كار نخره!)
و مشغـول خـوردن شد.سایمن هـم سـر به زیر انـداخت:(موقـعیت اونجا عالیه،هم سر چهـار راهه هم خیلی
بزرگ و مشهوره)
كریس با دهان پرگفت:(خوش بحال خریدارش!)
بناگه دست گرم سایمن بر روی مچش قفل شد:(اوه كریس یك فكری كردم!)
تماس تن او حال كریس را بطور ناگهانی آنقدر منقلب كردكه نتوانست حركت بكند انگاركه جادو شـده
بود.چنگـال از دستش رهـا شد و نگاهـش بر انگـشتان نرم و ظـریف سایمن خـیره ماند.سایمن متوجه نبود.
ادامه میـداد:(ما می تونیم با پول شاون اونجا رو بخریم اونوقت كلی پیشرفت می كنیم،می تونیم گارسنهای
اونجا رو هم دوباره استخدام كنیم و از شهرت اونجا برای ادامه ی كار استفاده كنیم...)
نگـاه كریس بالاآمد.چهـره ی زیبا و هیجـان زده ی سایمن را می دید اما نمی تـوانست صدایـش را بشنود
لبهای براقش تكان می خوردند و دست گرمش همچنان مچ او را می فشرداحساسی غریب و لذتی عجیب
تمام وجودش را در برگرفت او در طی پنج سال تمام دسـتهایی راكه با او تماس پیـداكرده بودند وحشیانه
عـقب زده بود اما این دست...چقدر احساس نیاز می كرد.دلش می خواست تا ابد درآن حال بمانـد،درآن
لذت مورد توجه و محبت قرارگرفتن بدون هـیچ منظور بدی و در مقابل نگاه معـصوم و پرمهـر یكی بودن
بدون هیچ ترس و نفرتی...خودش را فراموش كرده بود انگاركه تمام عالم در سكوت مست كننده ای فرو
رفته و او غرق آرامشی توصیف نشدنی از خود بی خود شده بود...(نظر تو چیه كریس؟عالی نمی شه؟)
كریس هیچ چیز نفهمیده بود حتی یك كلمه اش را!(چیزی شده؟...تو حالت خوبه؟)
نگاه وچهره ی ناگهان سرد شده ی سایمن دنیای او را شكست.چیزی مثل سقوط با سر بر ته چاه بود.بخود
آمد.در غـذاخـوری بودند روبروی هم سر میـز ناهار و دست سایمن هنوز بر روی دستش...(كریس با توام
چت شد پسر؟)
و فشار انگشتانش را بیشتركرد.ضربه ی تلخ و وحشتناكی بود.بعد از پنج سال حفظ توبه،آنروز شكسته بود.
چـطور فرامـوش كرده بود اوكریس گیلمـور بود!گـرمای سوزنده ی خشم خـود را برچشمانش تاگـونه و
لبهایش حس كرد.مغـزش فریادكشید"چت شده لعنتی؟همه چیزو فراموش كردی؟"از جا پرید و دست او
را با تمام نیرو پرت كرد.نفهمید اما میز را هم همراهش پرت كرد!همه چیز از رویش فرو ریخت و صداهـا
ی ناراحت كننده ای ایجادكرد.میز بعد از یك دور چرخ زدن آنطرف تر بر زمین افتاد و سكوت دردناكی
حكمفرما شد.خشم و ترسش به همان سرعت از بین رفت.نگاهش بی اختیار به سوی سایمن برگشت.هنوز
بر صندلی خود نشسـته بود وآنچنان شوكه شده بودكه حتی دستهایش را هم در همان حالت قـبلی بالا نگه
داشته بود!هیچ حرفی رد و بدل نشد,فقط نگاه ناباور و پرسشگر سایمن بود و سكوت بی جواب وشرمگین
كریس!لحظه ی دیگر او در اتاقش بود.مثل یك ترسو,مثل یك احمق فراركرده بود و حالا مقـابل آینه ی
شكسته ی اتاق خود بود.حالا دیگر شخص هزار تكه ی داخل آینه را نمی شناخت.چه بلایی سرش آمـده
بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟قلبش می كوبید و تنش می لرزید.خود را بر تخت انداخت و سعی کرد
نفـسش را تحت كنترل بگـیرد اما نـتوانست!چشـمانش را بست و سعی كـرد فكـرش را خالی كـند اما نه...
نمی تـوانست آرامش ازدست رفـته اش را بازیابد.به خود نهـیب زد چیـزی نـشده بود.چـرا اینـقدر جـدی
می گرفت؟فـقط یك تماس بود و اوكه در طی پـنج سال با هیچ كس تماس فیزیكی نداشت و حالا انتظار وآمادگی اش را نداشت كمی،فـقـط كمی تحت تاثیر قرارگرفته و هل كرده بود.هـمین!دوباره چند نفـس پیاپی كشید و دستش را بالاآورد تا موهـایش را از جـلوی چـشمانش كنار بزنـدكه گرما و فـشار انگشـتان
سایمن را قوی تر و شدیدتر در مچش حس كرد.وحشیانه ماساژ داد و نشست!به كف دستهایش نگاه كرد.
رسماً می لـرزید.از روی ناچاری چرخـید وكشوی كمدش را بـازكرد.بایـد سیگاری نیمـه سوخـته درآنجا
می بود.خرت و پرتهایش راكنار زد و پیداكرد.آن نیمه ی مانده هم در كشو له شده و از وسط شكسته بود
اهمیت نداد.برداشت و روشن كرد و یك پك عمیق زد و به خود تلقـین كردكه آرامترشده ناگهان در به صدا درآمد:(كریس؟)
به سختی تشخیص داد,سایمن بود!حالا دیگر صدایش را جور دیگری می شنید!(كریس تو حالت خوبه؟)
لـرزش بیشتـر شد.بایدكاری می كرد.باید او را خـفه می كرد وگـرنه نمی دانست چكار ممكن است بكند! (كریس می تونم بیام تو؟)
بی اختیار نعره زد:(نه!)
سایمن ملایمتر پرسید:(چی شده؟)
آرامتر جواب داد:(هیچی...برو!)
(توی حرفهام موردی بودكه نباید می گفتم؟)
هر دو دستش را بر روی گوشهایش گذاشت:(نه...فقط برو،خواهش می كنم!)
و احـساس كرد اشك پلكهایـش را فـشرد.مدتی در همـان حال ماند.چـیزی نمی شنید فـقـط صـدای قلب
خودش كه محكمتر و تندتر از همیشه می زد و بعد بوی سوختگی آمد.ته مانده ی سیگار بر روی پتویـش
افتاده بود و سوراخ می كرد.وقـتی برای برداشتنش دست درازكرد متوجه سكوت شد.سایمن رفته بود.
***
باز بر روی تخت مچاله شده و درد می كشید.نمی دانست ساعت چند بود.ظرفها را جمع كرده و شسته و
خود را به اتاقش رسانده بود و...حـالاكه چشم می گشـود می دیدكه تاریكی همه جا را فرا گرفته!احساس
تهوع داشت وگرسنه بود اما دیگر روحیه و حال و حوصله ی كافی نداشت تا به آشپزخانه برگردد و بـرای
خود چیزی درست كند.ناهاری راكه با هزارشوق و زحمت درست كرده بود,بدون ذره ای مزه مزه كردن
دور ریخته بود.هنوز نمی دانست چه گفـته بودكه كریس را عـصبانی كرده بود.بارها و بارها حرفهـایش را
مروركرده بود و موردی پیدا نكرده بود و حالاكه ظلمت و سكوت شب فـرا رسیده بود,ترس مثل شبـهای
قبل سراغـش آمد با این تفـاوت كه حالاعلت داشت و شدیدتـرشده بود.او حالا تنهاتـر بود و مورد خـشم
یك بیگانه ی مجرم قرارگـرفته بود!خستگی و ناامیدی را بیش از شبهای گـذشته حس می كرد و بیـش از
همیشه آماده ومشتاق مرگ بود.برای اولین بار فكری احمقانه به ذهنش خطوركرد!حالاكه خانواده تركش
كرده بود و او تنها بود،حالاكه هر روز در اوج ناامیدی درد را تحمل می كرد،حالاكه نه پول شاون كافـی
بود و نه امكان بدست آوردن بیشتر داشت،حالاكه زمانش كمتر شده بود،حالاكه درمان تاثیری نـداشت و
حالاكه برای خود دشمنی آفریده بود و باید به انتظارحمله ی او می ماند,چرا خودش زودتر به این مسخره
بـازی خاتمـه نمی داد؟اینـطور جان خودش،خیال مادرش وكاركـریس راحت تر می شـد!عـرق سردی بر
تنش نشـست و پلكهایش را بر هم فشرد و سعی كرد به این تصمیم تمركز بگیرد.چرا اینقدر دیر به ذهـنش
زده بود؟خودكشی بهترین كار و تنهاترین راه بود!لبخندش باز بی اختیار بر لبهای سردش نقـش بست یك
مرگ سریع به راحـتی می تـوانست او را از تمام سخـتی ها و مشكلات و نگـرانی ها و دردهـا رهـا كـند...
چشمانش داغ شد.می دانست توانایی گریستن ندارد.از شش ماه قـبل این عكس العمل جایش را به لبخـند
زشتی داده بود پس باز هم خندید.اینبار تلختر و ترسناكتر از همیشه بطوری كه خودش هم ترسید.صـدایی
از راهرو شنید و تپش قلبش سریعتر شد.كریس بود.باز هم داشت می آمد به او سـر بزند.مثـل داستان قـلب
رازگو!آن داستان لعنتی را خوانده بود و حالا شباهـتها را درك می كرد فقط روش كریس را نمی دانست!
اگرآن شب را به او فـرصت می داد فـردا شبی دركار نخـواهد بود!صدا نزدیكتـر شد و پشت در ثابت شد! سایمن چشمانش را بست و نفسش را تحت كنترل گرفت تا مثل هـر شب وانمودكند در خواب است.زیـر
لب دعا می كرد تصمیم او باآن حادثه ی بی دلیل به آن شب موكول نشده باشد!دو ضربه ی آرام مثل هـر
شب...و جرجر در..دقایقی گذشت.طولانی تر از هر شب و بعد وارد اتاقش شد.تپش قلب سایمن شدیدتـر
شد.او هیچوقت وارد اتاقش نمی شد؟!(سایمن؟)
سایمن نفسش را نگه داشت.چرا صدایش می كرد؟(سایمن می دونم بیداری!)
لبخـند با تمام دلسردی بر لبـهایش بازگـشت.با خستگی سر برگـرداند.نـور ماه تا سـینه ی نیـمه بـازكـریس
می افتاد اما صورتش قابل روئیت نبود:(چی می گی؟)
(اومدم معذرت بخوام!)
سایمن باورنكرد.حتماً این بهانه اش بود وگرنه چراآستین هایش را بالا زده بود و در دست راستـش چیزی
نگه داشته بود؟به سردی زمزمه كرد:(مهم نیست...من ناراحت نشدم!)
و در عین حال كه وانمود می كرد به چهره اش نگاه می كند ازگوشه ی چشم مواظب دستـش بود.كریس
با صدایی متـفاوت تر ازآنچـه همیـشه شنیده می شد,گفت:(دروغ نگو...می دونم ناراحـتت كردم لطفاً منو
ببخش!)
برای اولین بار دیگر از مرگ نمی ترسید.او هم با حالتی متفاوت تر ازآنچه از خودش انتظار داشت غـرید:
(فهمیدم...حالا می شه تنهام بذاری؟)
كریس با خجالت حركتی كرد و نزدیكتر شد.سایمن بی اخـتیار خود را عقب كشید و تقریباً نیم خـیز شد.
كریس ادامه نداد.خشم وترس او را از وقتی وارد اتاق شده بود حس می كرد.در دل به او حق می داد و به
خود فحش!(من فكركردم گرسنه باشی،برات ساندویچ درست كردم!)
و دستـش را به آرامی بالاآورد.سایمن نـابـاورانه دقـیق شد.بله چیزگرد و درشتی در دستش بود.چند نفـس
پیاپی و عمـیق كشید تا اعـصابش راآرام كندكه بویـش را حس كـرد.بوی همبرگر و سالاد!باورش نشد .با
ناامیدی دست پیش برد وگرفت.نان بود سرد اما نرم:(من...من متشكرم!)
(در موردآشپز هم صبح تصمیم می گیریم باشه؟)
سایمن هنوز متعجب بود.فقط سر تكان داد یعنی باشه!كریس برگشت و به سوی در رفت.سایمن میدانست
اگر خارج شود او بخاطر بـرخورد سردش پشـیمان خواهـد شد پس صدایش كرد:(كریس...می تونم یك
چیزی بپرسم؟)
كریس پشت به او ایستاد:(می دونم چی می خواهی بپرسی!)
سایمن زمزمه كرد:(جوابم رو می دی؟)
كریس نفسش را با یك آه بیرون داد:(نمی دونم سایمن...خودم هم جوابم رو نمی دونم!)
سایمن متعجب شد وكریس آرام به سویش برگشت:(توی این چهار سال روزهای خیلی سختی گذروندم
اما...شبها سخت تر بود!)
بناگه سایمن متوجه شد:(اوه خدای من!من نباید بهت دست می زدم درسته؟موضوع این بود؟)
كریس ازكشف او شرمگین تر شد:(متاسفم سایمن اما...)
سایمن با خشم گفت:(من منظوری نداشتم كریس...لعنت به تو پسر!تو فكركردی من كی ام؟)
كریس كم مانده بود بگـرید:(نه سایمن من نمی خـواستم اینو بگم من تو رو می شناسم این مشكل منه من
هنوز خودم رو نمی شناسم!)
مدتی سكوت برقرار شد.سایمن هم نفس راحتی كشید:(ازم چه انتظاری داری؟)
(دركم كنی وكمكم كنی تا خودم رو بشناسم!)
سایمن احساساتی شد:(البته...سعی می كنم!)
كریس در راگشود:(متشكرم!)
(منم متشكرم!)
ارگون:جولای 2005
به محض ورود به اتاق،خود را به تخت رساند و درازكشید.قوطی انگشتر رانش را به دردآورد از جیـبش
بیرون كشید و بازكرد.برق الماس كوچك رویـش چشمش راآزرد.نفرت از خـودش و تصورات احمقـانه
اش آنچنان به او هجوم آوردكه بی اختیار قوطی را همانطور باز به دیوار روبـرویی پرتاب كرد وغـلت زد.
قلبش همچون سنگ بر سینـه اش سنگینی می كرد.چرا همه چـیز خراب شده بود؟چرا رویاهایش را ویران
كرده بـودند؟چرا در مورد انسانها اینقـدر اشتـباه فكر می كرد؟او فقـط انتظار توجه و محبت داشت، انتظار
سهیم شدنشان در شادی های او و این انتظار را ازكسانی داشت كه دوستش داشتـند پس انتظار بجایی بود!
تنش بی قـراری می كـرد و درد پهـلویش دوباره داشت شروع می شد اما او اهـمیت نداد.چهـره ی خندان
تیرسی مقـابل چـشمانش آمد.ازدواج با نایجـل او راآنقـدر شادكـرده بود؟!صدای معـشوقـه ی پـدرش در
گوشـش بود.پدرش در حمام بود و مادرش آن پاییـن در حال باخـتن زنـدگی!چقـدر باید احـمق باشـدكه
بی خیالی آنها را نبیـند؟چـطور می توانست انتظـار داشته باشد وآنرا بجا بداند در حالی كه كسانی كه فكر
می كرد دوستش دارند در حقیقت از او متنفر بودند!خشم ناگهانی وجودش را فراگرفت و باز حالت تهوع
به او دست داد و مجـبورش كرد خود را به دستشویی برساند.چیزی نخـورده بودكه استفراغ كند اما كرد .
مایع قـرمـز رنگی داخل دستشویی ریخـت.آنچنان وحشتزده شدكه بی اختیار عقب دوید و درآینه به خود نگاه كـرد.دهانش پر از خـون بود!یعـنی بی خـوابی و چند سرگیجه ی معمولی جواب جدی تری داشت؟ افـتان و خیزان به اتاق برگـشت و موبایلـش را از جیبش بیرون كشید و با دوستش تماس گرفـت.او مسئول آزمایشگاه بود و ذاتاً به اصرار او بودكه آزمایش داده بود...(الو...بوریس خودتی؟)
(سلام دوست عزیزم...حالت چطوره؟)
(بوریس موضوع چیه؟)
(من خوبم تو چطوری؟)
اصلاً متوجه شوخی او نشد.تمام تنش می لرزید:(می دونی برای چی زنگ زدم؟)
صدای بوریس سرد شد:(ورقه ها رو دیدی؟)
ورقه ها؟لحظه ای گیج شد اما به دروغ گفت:(آره...اینها معنی اش چیه؟)
و به سوی اتاق مادرش دوید.بوریس حاشیـه چینی می كرد اما او متوجه نبـود.وارد اتاق شد و گشت. درها
وكشـوهای كمد را یكی پس از دیگـری بازكرد،اطراف میز توالت و بالاخـره كشوی میز توالت را بیـرون
كشید و ورقه های آزمایش راآنجـا دید.بوریس لحظه ای مكث كرد و او با ترس پـرسید:(بوریس...من چه
ام شده؟)
ورقـه ها را برداشت.بوریس ادامه می داد اما او خودش می توانست بخواند...(شصت در صدكبدت از كار
افتاده!)
مدتی هـر دو جـلوی در نگران و منتـظر ایستادند.از شانسشان ظهـر بود وكـسی بیـرون نبـود.شاون آهسته گفت:(شاید پیدامون نكردند هنوز زنگ در رو نزن!)
استـیو در اوج هیجان و ترس بود.از یك طرف خانه و خانواده اش پشت در با نیم متر فاصله قرار داشتند و از طرف دیگر شاون در مرز خطر بود(اگه پیدامون نكردند می خواهی چكاركنی؟)
شاون محله را می پایید:(اونوقت یك راست می ریم نوگالس...تو برمی گردی منم می رم مكزیك!)
استیو دردی در قلبش احساس كرد.او هنوز حاضر نبود شاون را از دست بدهد.یعنی هیچـوقت حاضر نبود!
زمزمه كرد:(اما سایمن گفت فقط یك مدت توی ایالت نباشی...)
حرفش تمام نشده شاون جهید و زنگ در را زد.همان ماشین وارد خیابان شده بود!
خانواده ی استیو از دیدن شاون،نامزد استیو,شوكه و شاد شدند.هیچكدام انتظار و باور نداشتندكه استیو با یك دختر شهری به این زیبایی،به این زودی نامزدكند و شاون در نهایت ظرافت و لطافت شورابودن مورد پسندآنها واقع شد بـطوری كه كم مانده بود استیـو هم باوركند او شورا ست فـقط مشكل در نازك كردن صدایش بودكه شورا را دختر جغ جغو معرفی می كرد.استیو غیر از یك مادر پیركه پیرتر و بیمارتر ازآنچه
شاون انتظار داشت،بنظر می آمد،سه خواهر و یك برادر داشت.دو تا از خـواهرهای بزرگـتر ازدواج كرده
بودند و هـركدام یك دوجین بچـه داشتـند اما سومیـن خواهـرش كه دخـتر سبزه و دوست داشتـنی بـود و
سانـدرا نام داشت با برادرشان اسكات كه پسر پرحـرف اما جذابی بود,از استیوكوچیك تر بودند و مثل او
مجـرد كه همگی در یك خانه ی دنج و ساده و صمـیمی روستایی زندگی می كردند.باآنكه آشـنایی ها و
احـوال پرسی ها سخت گـذشت اما زود تمام شد و بالاخـره یكی از خواهـرهاآنـدو را برای استـراحت بـه
اتـاقشان راهنمایی كرد.به محـض بسته شدن در,شاون خـود را به تخت رسانـد و شروع كـرد به ناله كردن:
(دارم می میرم...سینه بند فشارم می ده،از بس وزوزكردم گلوم درد می كنه...پاهام چلاق شدند این كفشها خیلی بلندند...یعنی دخترها اینقدر عذاب می كشند؟)
استیو ساكشان را دم درگذاشت و به سوی پنجره رفت:(پرده ها رو می بندم می تونی لباسهاتو عـوض كنی
و بخوابی)
شاون شروع كرده بود به لخت شدن كه متوجه تخت شد و فـریادش به هوا بلند شد:(خـدای من این تخت
دو نفـریه!اینها چه قصدی دارند؟لعنت...!من با تو نمی خوابم همه چـیزو می تونم تحمل كنم جـز این یكی
رو!)
استیو پرده ها راكیپ كرد:(احمق نشو!ما خودمون رو نامزد معرفی كردیم تو چه انتظاری داشتی؟)
شاون كم مانده بودگریه كند.بلوز و سینه بند را درآورد و زیر ملافه خزید:(ببین حال و روزم رو...كی باور می كردكارم به این جاها بكشه؟)
استیو بر چهار پایه ی میز توالت نشست و باطعنه گفت:(عشق بد دردیه!)
شاون ناباور و عصبی به او زل زد:(با سلاح خودم به خودم حمله می كنی؟)
استیو قصد عقب نشینی نداشت:(چرا سایمن؟)
شاون نمی ترسید:(تو لایق تر از اون می شناسی؟)
(چرا پول؟)
(تو محتاج تر از اون می شناسی؟)
(خودت!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای رژآلود شاون نقش بست:(عشق یعنی این!خودت رو نمی بینی!)
استیو از شهامت او متعجب شد اما میدان خالی نكرد:(چرا محتاجه؟)
(نمی تونم بگم...بهش قول دادم!)
استیو با خشم خندید:(می بینم كه خیلی رابطه تون خوب شده!)
شاون هم خندید:(حسودی می كنی؟)
(البته!)
اینبار شاون از جرات او متعجب شد:(حسودی كدوممون رو؟)
(تو رو!)
شاون بلندتر خندید:(اون تو رو هم خیلی دوست داره!)
(می دونم...بهم اثبات كرده!)
(خوب پس مشكل چیه؟)
(تو تونستی عشقت رو اثبات كنی من نه!)
شـاون ناباور به او زل زد و او جدی و خسـته ادامه داد:(من بیـشتر از تو وكریس مدیون اون هستم اما هنوز
فرصت برای تلافی كردن پیدا نكردم!)
شاون احساساتی شد:(این مهم نیست استیو،اون دركت می كنه!)
(می دونم و این بیشتر منو شیفته ی اون می كنه!)
شاون با علاقه لبخند زد:(می فهمم چی می گی!)
استیو از جا بلند شد و به سوی در رفت:(تو فعلاً استراحت كن...سر شام می بینمت)
***
نفهمید چقدرگذشته و چقدر خوابیده بود با صدای در از جا پرید:(شورا می تونم بیام تو؟)
صـدا را نشناخت.چـطور می توانست بشناسدكه؟هنوز ساعتی نبودكه باآن خانواده آشنا شده بود!همـینقدر
فرصت كرد غـلت بزند.ساندرا بود.وارد اتـاق شده بود:(خـواب بودی؟ببخـش فكركردم اتفـاقی افـتاده كه
جواب نمی دی!)
شاون همه چیز را فراموش كرده بود و همانطور خمیازه كشان می نشست كه ساندرا جیغ خندانی کـشید و
پشت به اوكرد!شاون با وحشت متوجه خـود شدكه لخـت بود!با عجـله ملافـه را تا روی سینـه بالا کشید و
منتـظر شد.یعـنی چیزی دیده بود و یا به عـبارتی چیزی نـدیده بود؟ساندرا هـنوز هـم می خندید:(می تونم
برگردم؟)
شاون سعی كردگلویش را صاف و صدایش را نازك كند:(بله...راحت باش!)
و ساندرا دوباره به سوی او برگـشت.صـورتش سرخ شده بود و هنـوز نمی توانست نگاهـش کند:(از بابت
مزاحمتم متاسفم اما موضوعی بودكه ماما ازم خواست قبل از هر چیز به تو اطلاع بدم...)
شاون با نگرانی نشست و ملافه را تا شانه هایش بالاكشید:(چه موضوعی؟)
ساندرا هنوز هم سر به زیر داشت:(در مورد برادرمه...اسكات...)
شاون نفسـی از راحـتی كشید اما دخترك رگـباروار ادامه داد:(راستـش از وقـتی بـابـا مرده اون دچار یك
بیـماری روانی جـدی شد و ما مجـبور شدیم بسـتری اش كـنیم،سه ماه توی تیـمارستان موند بیچـاره خیلی
عذاب كشیده و ترسیده بود تا اینكه دكترهاگفتند بهتر شده و می تونه به خونه برگرده اما...)
شاون تعجـب كرد.او قـصد داشت همچـنان سر پا و سر به زیر به حرف زدن ادامه بدهـد؟باگیجی خـندید:
(هی!؟راحت باش...چرا نمی شینی؟)
ساندرا متوجه خود شد و خندان و شرمگین بر لب تخت نشست و بالاخره به او نگاه كرد.شاون هم خندید:
(این شد!...ادامه بده،چی می گفتی؟)
ساندرا بی مقدمه گفت:(خیلی خوشحالم استیو تو رو انتخاب كرده!)
(چطور؟)
(تو خیلی خوب و...و خوشگل هستی!)
شاون باز هم به خنده افتاد.او پسر بود!:(متشكرم...تو هم خیلی خوشگلی!)
و تازه متوجه ظرافت و زیبایی اصیل و دست نخورده ی او شد.موهای بلند و سیاه پریشان بر شانـه ها،چشم
و ابروی درشت و معصوم،به نجابت چشمان برادرش استیو و اندامی خوش فرم و لطیف در بلوز سفید یقـه
گـشاد و دامن قـرمز بلند روستایی،تیپـی بودكه شخـصیتی جدید و متفاوت با تمام دختـرانی كه در عمرش
دیده و شناخته بود به او معرفی می كرد.ساندرا ادامه داد:(در حقیقت ما از تو می خواهیم در مورد اسكات
مواظب باشی زیاد بهش نزدیك نشو،اگه خـواست باهات حرف بزنه بهانه ای پیداكن و تنهاش بـذار...البته
حالش كاملاًبهتر شده اما ما می ترسیم نمی خواهیم اتفاقی بیفته كه اونو به تیمارستان برگردونند...)
شاون دوباره نگران شد:(بیماری اش چی بود؟)
(پارانوئید...به نوعی نسبت به همه بدبین شده بود,همه روگناهكار و مقصر می دونست،فحش می داد،حمله
می كرد...البته همه بهش حق می دادیم چون هیچكس باور نمی كرد بابا خودكشی بكنه و اسكات كه...)
شاون سرگیجه گرفت:(خودكشی؟...پدرتون خودكشی كرده؟!)
(مگه استیو بهت نگفته؟)
(نه!)
(خوب شاید نخواسته ناراحتت كنه...)
شاون هنوز شوكه بود:(اماآخه چرا...یعنی...مگه پدرتون كشیش نبود؟)
(مگه كشیشها نمی تونند خودكشی بكنند؟)
(آخه گناه بزرگیه!)
(مگه كشیشها نمی تونندگناه بكنند؟)
شاون نمی توانست باور بكند:(اما این خونه و زندگی...همسر و بچه های خوب،اونكه كمبودی نداشته؟)
ساندرا سر به زیر انداخت:(توی زندگی چیزهایی هست مهمتر ازكمبود!)
شاون فقط به فكر استیو بود:(مثلاًچه چیزهایی؟)
ساندرا به من و من كردن افتاد و شاون احساس شرم كرد:(متاسفم قصد فضولی كردن نداشتم فـقـط شوكه
شدم!)
ساندرا لبخند شیرینی به لب آورد:(حق داری هركی می شنوه شوكه می شه,هنوز اگه بابام رو می شناخـتی
همـه ی ما رو دوست داشت اما اسكات رو بیشـتر و این عـشق باعـث شـد مرگش از همه بیـشتر به اسكات
صدمه بزنه و اونو از استیو متنفر بكنه و اینه كه ما رو در مورد تو نگران كرده چون تو نامزد استیـو هستی و
اسكات ممكنه برای آزار استیو...)
شاون بازگیج شده بود:(چرا اسكات از استیو متنفر شده؟)
ساندرا با وحشت از خرابكاری اش خندید:(این...این فقط حدسه دو برادر همیشه حسودی هم رو می کنند
می دونی كه...)
شاون به زیركی فهمید رازی در میان است اما برای آنكه ساندرا را بیشتر ازآن به مخمصه نیندازد سـرش را
به علامت بله تكان داد و ساندرا به راحتی و سرعت سر و ته حرفش را به هم رساند و او را تنهاگذاشت.
***
پاهایش او را نمی كشید.چشمانش می سوخت و بغض برای تركیدن گلویش را می درید.خواهر بزگش،
شارلوت،دوشادوش او می آمد:(مواظب باش!اسكات چیزی نمی دونه...به شورا هم سفارش كن...)
نفس عمیقی كشید:(لزومی نداره شورا چیزی بدونه!)
و به در خانه رسـیدند.او قـبل از خواهـرش داخل شد و با وجـود محاصره ی بچه های خـندان داخل خانه,
راهش را به اتاق خود بازكرد و به این امیدكه شاون هنوز در خواب است،آهسته وارد شد و هـمانجا پشت
در نشست و بی صدا شروع كرد به گریستن!شاون كه در دستـشویی مشرف به اتاق برای شام حاضر میـشد
و ناشیانه آرایش می كرد،به صدای در خارج شد و استیو را نشسته وگریان دید:(چی شده؟)
استـیو با دیدن او در تیپ شورا بیشتر احساساتی شد و راحت تر و بلندتر به گریستن ادامه داد.شاون نگرانتر پیش رفت و روبرویش زانو زد:(اتفاقی افتاده؟)
استیو صورتش را با دو دست مخفی كرد:(مادرم...داره می میره!)
***
هیچكدام به شام میل نداشتند اما محض احترام به مادر دور میزكامل بود.شوهر خواهرهای استیو هم آمده
بـودند.دو مرد قـوی هیكل و زشت!و دایـی كه پـیرتر و جدی تـر از هـمه بـود.شـاون در حضورآنها بیشتر
می ترسید شایـد زنها متوجـه او نشده بودند اما مردها فـرق می كردند.آنها همجـنس شاون بـودند و شـاون می دانست یك مـرد چطور به جنـس مخالفش نگاه می كند و او حالا ناوارد نقـش جنس مخالف را بازی می كرد.چـه شانـسی كه مردها بر یك سر میز بودند و زنها بر سر دیگر!او در جایی كنار ساندرا و روبروی خواهر وسطی استیو،رزان نشـسته بود و بچه ها در میانه ی میز فاصله ی زیادی انداخـته بودند.استیـو ته میـز كناراسكات و دایی اش نشسته بود و شاون حس می كرد هیچكس به وجود استیو محل نمی گذارد! استیو سر به زیر وگرفته بود.بـرای او هـیچکس اهمیت نـداشت جز مـادرش و فكر می كرد اگر اتفـاقی برای او بیفتد دیگر هیچوقت قدمش را به سییراوستا نخواهدگذاشت.اسكات دیگر با او قهر نبود اما حالت تلخ و پر نفرت رفـتار و لحن صدایش را حفـظ كرده بود:(می دونی...دكتـرها می گـند حالا دیگه می تونم ازدواج كنم...مثل تو!)
استیو زیر لب گفت:(ما هنوز ازدواج نكردیم!)
اسكات باكنجكاوی خندید:(یعنی هنوز باهاش نخوابیدی؟)
(نه اسكات!)
(چطور تونستی تحمل كنی پسر؟توی عمرم موجودی به این جذابیت ندیده بودم!)
استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت اینبار به چـشم اسكات!شـاون مثل انگـشتـر طلامیان جمع خاك
گرفته ی اطراف می درخشیـد.بله او به اندازه ی شورا جـذاب و زیبا بود و این نشان می داد او در انـتخاب شورا برای عاشق شدن اشتباه نكرده بود.
مادر از وجود عروس تازه اش در خانه و بر سر میز غذایش بسیار مفتخر و شاد و هـیجان زده بود: (آقایون
عروسم رو پسندیدید؟)
همه خـندان سرشان را به علامت بله تكان دادند.شاون هم خـندید و مادر رو به اوكرد:(پـدر و مادرت پسر
منو پسندیدند؟)
شاون نگاه كوتاهی به استیو انداخت:(مگه كسی هست كه استیو رو نپسنده؟)
ساندرا هوی كشید و همه خندیدند.مادر شجاعتر پرسید:(شما دو تاكی عاشق هم شدید؟)
شاون گیركرد و استیو محو زیبایی او بی اختیارگفت:(ما همیشه عاشق هم بودیم!)
اینبار دو خواهر دیگر هوی كشیدند!شاون با تعجب به استیو نگاه كرد و استیو با شیطنت به او چشمك زد. مادر خندان ادامه داد:(وكی تصمیم به ازدواج گرفتید؟)
(همین امروز...توی راه!)
مادر ناباورانه به خنده افتاد و صدای خنـده ی او امید تلخی به چهـره هاآورد.سانـدرا به شوق از شـاد بودن
مادرش پرسید:(وكی قصد ازدواج دارید؟)
استیو به زحمت لبخند بی مفهومی زد:(ما هنوز فكرش رو نكردیم!)
مادر با هیجان دست از غذاكشید:(اوه بچه ها...چرا همینجا ازدواج نمی كنید؟اونوقت...)
با این حرف همهمه ای از شدت شور و شادی به هوا بلند شد.هركس چیزی می گفت:(یك مراسم بزرگ
توی باغ خودمون می گیریم!)
(من می تونیم كیك رو بپزم!)
(بچه ها خونه رو تزئین می كنند...)
(توی كلیسای بابا ازدواج می كنید...پدر هكمن می تونه عقدتون رو بخونه!)
و مادر درآخر اضافه كرد:(اونوقت منم می تونم قبل از مرگم به بزرگترین آرزوم برسم و عروسی یكـی از
پسرهامو ببینم!)
بناگـه اتاق در سكوت فرو رفت و نگاهها مشتاقانه و ملتمسانه به سوی استیو و شاون برگشت.رنگ صورت استیو پریده بود و رسـماً می لرزید.لبخند هـم بر لبهای شاون خشك شـده بود و قلبش می كوبید.شـارلوت نگـران شد:(البته اگه شمـا دوست دارید توی شهـر خـودتون و به روش خـودتون ازدواج كنید مساله فرق
می كنه!)
چهـره ی مادر هم گرفـته شـد:(من خیلی احـمقم!چـرا فكر اینـو نكرده بـودم؟شارلوت راست می گـه شما
مجبور نیستید به...)
شاون به نجات استیو رفت:(نه مساله اون نیست...راستش خیلی ناگهـانی شد چون ما هـنوز قـصد برگذاری
مراسم نداشتیم و...)
ساندرا با عجله گفت:(اما بالاخره كه قراره بگیرید؟)و نگاه پرمنظوری به استیو انداخت:(اگه اینجـا ازدواج
كنید مادر خیلی خوشحال می شه!)
استیو تمام تلاشش راكرد خونسرد بماند:(فكرها مونو می كنیم و جواب می دیم!)
***
هركدام در طرفی از تخت با همان لباسها به پشت درازكشیده بودند و هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. بغض گلوی استیو را می فشرد.دلش می خواست باز هم بگرید اما از شاون خجـالت می كشید.برای آنروز
بقدركافی شرمنده ی شاون شده بود.شاون نمی دانست چه بگوید.دلش به حال استیو می سوخت و از ایـن
ناراحت بودكه كاری از دستش بر نمی آمد.از سالن صدای پچ پچ می آمد.می دانستند در موردآنها حرف
می زنند.شاون بالاخره خسته از این بلاتكلیفی پرسید:(می گی چكاركنیم؟)
استیو باكشیدن یك آه لب گشود:(فردا به بهانه ای دعوا می كنیم تو قهر می كنی و به مكزیك میـری منم
تا مرگ مادرم صبر می كنم و بعد به رستوران بر می گردم...برای همیشه!)
بنـظر بهتـرین وآخرین راه چاره می آمد اما شاون بیاد چشـمان براق از شوق مادر استیو افتاد و زمزمه كرد:
(این كار قلب مادرت رو می شكنه!)
استیو با خشم غرید:(به جهنم!مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟)
شاون سر برگرداند و لبخند زد:(می تونیم اونو به بزرگترین آرزوش برسونیم!)
ویسكانسین:آگوست2003
بـاوركردنش سخـت بود اما هـیچ چیـز فـرق نكرده بود.مادرش هـنوز هم به خیانت كردن ادامه می داد و
پدرش هـنوز هم او را دوست داشت.تنها چیـزی كه فـرق كرده بود ویران شدن جسم و روح او بود.شـاید
پـدرش باور نكرده بود و یا نمی خواست بكند،شـاید می توانست گناه را قـبول بكند امـا او نمی تـوانست!
نمی توانست ساكت بنشیند و اجازه بدهد مادرش با زندگی پاك پدرش مثل فاحـشه ها به خوش گـذرانی
بپـردازد,پس به انتظـار وقت مناسب نشـست وآن وقت را پـدرش با بردن خواهرش به خرید،به او داد.طـبق
نقـشه ی قـبلی اول سراغ دوستش رفـت و چیـزی راكه می خـواست از او به امانـت گـرفـت و بعـد هر چه
سریعـتر خود را به خـانه رساند.اینبار نه درگـوشی ایستاد و نه در زد.یك راست رفت و وارد اتاق خوابشان
شد.صحنه ای كه انتظارش را داشت پیش رویش گسترده بود.در لحظه ی اول هیچكدام فرصت نكردند از شرایطشان فراركنند و در لحظه ی بعدی او اجازه نداد.اسلحه را خـونسردانه به سوی آندو بالاآورد.تقلایی
پر وحشت و ناامیدانه ای بینشان افتاد: (نه...پسرم اینكار رو نكن...بذار توضیح بدم!)
(تو رو خدا شلیك نكن!)
(اونطور نیست كه تو فكر می كنی...)
نمی توانست بیشتر ازآن به جسم های لخت و بی شرم آندو نگاه كند پس سر برگرداند:(برید بیرون!)
مردبا یك جهش خود را از تخت به زیر انداخت،لباسهایش را ازكف اتاق جمع كرد و دوان دوان از کنار
او خـارج شد اما مادرش شاید با فكر اینكه منظورش فقط معشوقش بوده,هـمانطور ملافه درآغـوش نشسته
بود.سرش را همراه اسلحه برگرداند:(فقط پنج دقیقه وقت داری!)
صدای سرد و سخت شده اش خودش را ترساند،مادرش را هم ترساند:(برای چی؟)
(بار و بندیلت رو جمع كنی وگورت روگم كنی!)
مادرش از شدت تعجب خندید:(اما عزیزم من...)
دادكشید:(به من عزیزم نگو!)
مادرش هم از ترس دادكشید:(غلط كردم...قول می دم دیگه این كار رو نكنم لطفاً منو ببخش...)
با نفرت خندید:(اگه نمی فهمیدم قرار بود تاكی ادامه بدی؟یك سال دیگه؟دوسال دیگه؟تاآخر عمر بابا؟)
مادرش هق هق به گریه افتاد:(منو ببخش...خواهش می كنم...)
زمـزمه كرد:(بـرای بخشـیدن دیگه خیـلی دیره!)و ضامن اسلحـه راكـشید:(فـقـط پنج دقـیقـه...می ری وبـر
نمی گردی وگرنه بخدا قسم می كشمت!)
در سالن قـدم می زد و فكرمی كرد حق باكریس بود.بسته بودن غـذاخوری جدا از مساله ی اعتبار, بسیار
دلتنگ كننده بود!هنـوز نیم روز بودكه بی كار بودند و این بی كاری ممكن بود یك هـفـته و شاید بیـشتر
طول بكـشد.كریـس بالای پله ها نشسـته بود و قهـوه اش را مزه مزه می كرد.قـدمزنان تا پـای پـله ها رفت:
(شماره تلفن آشپز اونجا رو داری؟)
كریس ناتوان از لبخندزدن سر تكان داد و سایمن بجای او خندید:(چطوری بدست آوردی؟)
كریس از جا بلند شد:(فكر همین روز روكردم وگرفتم!)و راهی اتاقش شد:(الان می گم چنده!)
ظهر نشده آشپز و دستیارش رسیدند.یك زن میانسال با دخترش!سایمن قـبل از هـر چـیز پرسید:(برای یك
هفته چقدر می خواهی؟)
(یك سوم!حساب دخترم جدا!)
سایمن اعتراضی نداشت اماكریس داشت:(ما به دخترت احتیاجی نداریم!)
زن سختگیر بود:(اما من بدون كمك نمی تونم كاركنم!)
كریس دست بردار نبود:(من كمكت می كنم!)
اینبار دخترك عصبانی شد:(پس من چكاركنم؟)
كریس غرید:(چه بدونم!؟برو دنبال شوهر بگرد!)
سایمن مجال ادامه پیداكردن مكالمه را نداد:(حالاهـر چی!من قـبول می كنم،یك سوم و به دخـترت برای
یك هفته صد دلار...خوبه؟)
دخترك محو متانت و زیبایی سایمن خندید:(قبوله!)
كریس و مادرش تعجب كردند!
تا شب آندو به خوبی همـه چیز راكنترل و اداره كردند.شب شـده بود.همگی راضی از همكاری آخرین
كارها را می كردند.سایمن صورت حساب آخـرین مشـتری را در می آورد.كریس آخرین سینی را خالی می كـرد.زن برای رفـتن حاضر می شد و دخترش آخرین ظرفـها را می شست كه سر و صدایی ناگهانی و
بلند در سالن افتاد.هـر سه به آنجا دویدند و ازآنچه در حال وقـوع بود شوكه شدند.مشتری كه جـوان چاق
و دورگه ای بود،یقه ی سایمن را از اینطرف پیشخوان گرفته بود و فحش گویان مشتهایش را یكی پس از
دیگری حواله ی صورت سایمن می كرد!كریس دیوانه شد و به سوی مرد حمله كرد.با یك تنه ی سخت
او را از جلوی پیشخوان عقب هل داد و دستهای مرد از یقـه ی سایمن باز شد.كریس دوباره یـورش برد و
اینبار او یقه ی مرد راگرفت و شروع به زدن كرد!سایمن تلوتلو خـوران از پشت پیشخـوان خارج شد:(نه...
نزنش كریس،من مقصر بودم!)
اماكـریس انگاركه كـر شده بود.فـقـط خون جلوی چـشمانش می دید.هـر ضربه كه می زد خشمش بیشتر
می شدآن مرد لعنتی به سایمن معصوم حرفهای بدگفته بود و با دستهای كثیفش به صورت زیبای او صدمه
زده بود!خـودش متوجـه نبود اما سایـمن می توانست ببیند اگر جلوی او را نگیرد مرد را خواهدكشت پس
بناچار پیش دوید:(بسه كریس...من مقصر بودم می شنوی؟لطفاً ولش كن...)
و بازوی كریس را دو دستی گرفت وكشید وكریس بالاخره خـسته از زدن و نگه داشتن هـیكل بدتركیب
مرد،رهایـش كرد و نفـس زنان و عصـبانی رو به سایمن كرد:(چی تقـصیر تـو بود پسر؟تـو چكارمی تونی
كرده باشی كه این پست فطرت به خودش چنین حقی داده باشه؟)
سایمن دستش را بالاآورد.چند اسکناس مچاله شده در مشتش بود:(اشتباه حساب كردم....نمی دونم چطور شد!؟فكركردم حساب پونزده دلار شده در حالی كه یازده دلار بوده!)
كریس دیوانه شد:(بخاطر چهار دلار؟لعنت به تو سایمن!)
و اسكناسها را از دستش قاپید و به روی مرد پرت كرد:(بردار وگورت روگم كن!)
مردكه مزه ی قدرت كریس را چشـیده بود به تـندی از جا بلند شد و بدون جمع كردن پولهایش پا به فرار
گـذاشت.كریس رو به سایمن كرد و دقیقـتر نگاهش كرد.گونه ی چپش سرخ شده بود و معلوم بود كبود
خواهد شد لب بالایی اش هم تركیده بود و خون به زیر چـانه اش روان بود.آشپـز و دخترش با دلسوزی و
نگرانی پیش آمدند:(حالتون خوبه آقای فام؟)
سایمن لبخند پر دردی زد:(بله خوبم...متشكر!)
كریس داغون شده بود.احساس گناه می كرد.اگر او برای گشایش مجدد غذاخوری اصرار نكرده بود این
اتفاق نمی افتاد.تازه آشپز و دخترش كنارآنهـا رسیده بودندكه كـریس سرآنها هم غـرید:(شما هم برید پی
كارتون!دیگه لازم نیست بیایید!)
و قـبل ازآنكه احتمالاًسایمن اعتراض كند و یا زن حق آن روزش را بخواهد دست در جیب شلوارش كرد یك مشـت اسكنـاس درآورد و به زن داد.زن از خـدا خواسـته پـولها را قـاپید و در مقابل چـشمان حیـرت
زده ی سایمن همـراه دخترش خـارج شد.كریس دوبـاره رو به اوكرد:(حالا حالت چـطوره؟جایی ات كه
درد نمی كنه...)
حرفـش تمام نشده سایمن دست بر دهان خود فـشرد و دوید اما به وسـط سالن نرسـیده تلو خـورد و دست انداخت تا از چیزی بگیرد و نیفـتد.کریس با یك جهـش خود را رساند و او راگرفت اما سایمن دیوانه وار
تقلاكرد تا ازآغوش او خارج شود.كریس با تعجب او را به خود فشرد و غرید:(هی...هی...چته؟آروم باش
ببینم!)
سایمن نالید:(اوه نه...لعنت!)
و به تی شرت كریس چنگ زد و پیشانی اش را به كتف او فشرد.كریس در زیر فشار وزن او به همراهـش
به زانو درآمد:(چی شده؟بدجوری صدمه دیدی؟)
و سعی كرد سر او را از سینه جـداكند تا بتواند صورتش را ببیند اما سایمن اجازه نداد و بدتر پیشانی اش را دركتف او فروكرد و شرمگین زمزمه كرد:(اونقدر از خودم خجالت می كشم كه...لطفاً منو ببخش!)
كریس منظورش را نفهمید تا اینكه رطوبتی گرم بر سینه اش حس كرد و فهمید سایمن بر رویش استفـراغ
كرده!بدون آنكه متوجه باشد با ترحـم دست به موهای نرم اوكشید:(مهم نیست...اصلاً مهم نیست...ذاتاً تی
شرتم كثیف شده بود!)
و یك لحـظه به خودآمد.بعـد از پنج سال یكی را لمس می كرد,درآغـوش داشت و برایش نگـران بود اما
اینبار وحـشت نكرد برعكس احساس شیـرینی تن و خصوصاً قـلبش را فـراگرفت!صدای خنده ی نابهنگام
سایمن او را ترساند:(سایمن؟به چی می خندی؟)
سایمن همچنان خندان اما سردگفت:(حسابها رو زیاد قاطی می كردم همش فكر میـكردم چرا؟گفته بودند
كم كم عـقلت رو از دست می دی اما...)و ازآغوش كریس خارج شد:(اما...اوه خدای من امشبی شاهكار بود مگه نه؟)
و بالاخره سر بلندكرد و نگاه كریس به چهـره ی سخت شده در زیركبودی گـونه و خون چانه اش افتاد و
لرزید:(منظورت چیه؟)
اما سایمن در خود نبود باز هم خـندید:(ده ساله بودم...بابام برام یك سگ خـوشگل خـریده بود یك روز
حواسم نبود زیر چرخ دوچرخه ی دوستم موند و زخـمی شد...التماس كردم ببریمش دامپزشك اما مادرم
بخاطر هـزینه اش به دروغ گـفت علاجی نداره و داره می میره بهـتره ببریمش یك جـای دور...یك جای
قشنگ...اونجا باآرامش می میره!)
عرق سردی بر پیشانی كریس نشست.او چه داشت می گفت؟(چی داری می گی سایمن؟)
در چـشمان سبز و زیبای سایمن دیگر ازآن گرما و عشق خبری نبود.همچون دو قطعه یخ سرد و ثابت بنظر می آمد:(و حالا من!هیچـوقت باور نمی كـردم بلایی كه سر سگم آورده بـود سر منم بـیاره...اینجـام...مثل
یك تبعیدی دور از خونه...)
و باز هـم بلنـدتر خنـدید!قـلب كریس از شدت تـرس ضربات وحـشتناكی شروع كـرد.برای اولیـن بار در
عمرش تا این حد از یك نفر می ترسید!سایمن همچون خواب روها از جا بلند شد و همانطور لبخند بر لب
راهی دستشویی شد.كریس قدرت وجرات لب بازكردن نداشت.تمام عضلاتش قلب شده بود و می کوبید
چرا ازحرفهای سایمن سر در نیاورده بود؟با صدای استفراغ كردن او بخودآمد و بی اختیار به سینه ی خود
نگاه كرد و عـرقـش منجـمد شد.تی شرت سرمه ای رنگش از مایع قـرمز رنگی خیـس و سنگین شده بود.
دست به پـارچه كـشید و نگاه كـرد.خون بود!رقـیق اما پر رنگ!مثل باد از جا جهـید و به سوی دستشـویی
دوید:(سایمن...سایمن چی شده؟)
و داخل پرید.سایمن شیـرآب را بست و قـد راست كرد.كریس با نگرانی پشت سرش منتـظر بود.ازآینه ی دستشویی به او زل زد:(من حالم خوبه...برو بیرون!)
كریس هـم به چهـره ی بی تفـاوت و رنگ پـریده ی او ازآیـنه خیـره شد:(شوخـی می كنی؟تو خـون بالا
آوردی !چطور می تونه حالت خوب باشه؟)و بازوی او راكشید:(برگرد ببینم...نكنه اون مرده كاری كرده؟ زخمی شدی؟)
سایـمن باز به خنده افتاد.چرخید و روبروی او ایستاد!كریس در خود نبود.دور او می چرخید و نگاه میكرد : (حتماً داغ بودی متوجه نشدی...بلوزت رو در بیار ببینم!)
خنده ی سایمن بلندتر شد.كریس توجه نكرد خودش دست انداخت و دكمه های بلوزسایمن را یكی پس
از دیگری با شتـاب بازكرد و تا روی بازوهایـش كنار زد.تن خـوش تراش و صاف سایـمن در زردی غیـر
طبیعی ظاهر شد.كـریس با دقت نگاهـش كرد:(چیزی كه معـلوم نیست!شاید خونـریزی داخلی داری،ببینم
دردكه نداری؟)
خـنده ی سایمن تبدیل به قهقهـه ی رعب انگیزی شد و تازه كریس متوجه رفتار غریب او شد و بی اختیار
یك قـدم عقب گذاشت!سایمن به دیوار تكیه زد و خونسرد و مستانه از لای موهای خیس شده اش كه بر پیشانی وگونه های مرطوب از عرقش چسبیده بود،به او خیره شد:(آره درد دارم...هفت ماهه كه درد دارم! دیگه عادت كردم!)
بناگه كریس بخودآمد.چقدر احمق بود!جواب تمام بی خوابی ها،بی اشتهایی ها،خستگی و شرابخواری.. . همه چیز،تمام چیزهایی كه او را نگران كرده بود اما او بخود حق پرسیدن نداده بود,حالا باز و واضح پیش
رویـش بود!تپش قـلبش به اوج رسیـد.لبهـایش باز نمی شـدند اما او بایـد می پـرسید و جـواب را بالاخـره
می گرفت.هر چند می دانست دردناك خواهد بود اما آن لحظه ی پایانی بود:(چت شده سایمن؟)
سایمن بجـای جواب دادن فقط به او خیره ماند و لبخندش عمیقـتر شد.كریس بدون كنترل داد زد:(جوابم
رو بده لعنتی!)
لبخند سایمن كمرنگ اما پر مهر شد:(دارم می میرم کریس!)
تمام عـضلات تن كریس كرخت شد بطوری كه برای سر پا ماندن خود,دست به چهار چوب در انداخت: (چی؟این...این این یعنی چی؟...این واقعیت داره؟)
سایمن پشیمان از اعتراف كردن سر به زیر انداخت.كریس نالید:(اما چطور؟...چرا...)
سایمن زیر لب غرید:(چه اهمیتی داره چطور و چرا؟چهار ماهه جواب می خواهی دادم!)
و به سـویش رفت تا ازكـنارش رد شود اماكریس خـود را جلویـش كشید و سایمن ایسـتاد:(دیگه چی رو
می خواهی بدونی؟)
كریس با جدیت به او خیره شد:(چت شده؟)
(فكر می كنی شوخی می كنم؟)
(نه اما می خوام بدونم!)
(چیه دارم نقشه هاتو خراب می كنم؟)
كریس منظورش را نفهمید اما پی گیر هم نشد.زمان برنده شدن او بود:(بگو چت شده؟)
سایمن دیگر از او نمی ترسید.آن شب وآن لحظه اصلاً نمی ترسید:(چرا می خواهی بدونی؟)
كـریس هـم دیگـر نمی تـرسید با وجـود بیست سانت فـاصله با تن لخـت سایمن!(خـودت جواب رو بهـتر
می دونی!)
سایمن یادگزینه هایش افتاد.یاكریس دوستش داشت یا از او متنفر بود.دومی را انتخاب كرد:(همه چیزو به
شما می دم!)
و پـیش رفت تا هلش بدهـد اماكـریس كنار نرفـت و سینه به سـینه ی هم چسبیدند:(تو هیچوقت جوابم رو
نمی دونستی مگه نه؟)
سایمن با تعجب قدمی عقب گذاشت.كریس آرامتر و مهربانتر از همیشه دیده می شد:(چی شده سایمن؟)
برای سایمن دیگر عشق و نفرت او اهمیتی نداشت.آه كوتاهی كشید:(كبدم ویران شده!)
نفس كریس درگلویش حبس شد:(اوه نه!...این...این امكان نداره!)
سایمن عـصبانی شد:(چـته؟چرا وانمـود می كنی نـاراحت و شوكـه شدی؟یعنـی این راضی ات نمی كـنه؟
مرگ تدریجی و پر درد؟)
كریس از خشم او ترسید:(تو در مورد چی حرف می زنی؟)
ناگهـان سایمن دادكشـید:(مرگ!دارم در مورد مرگ حرف می زنـم....لعـنت به توكریس چت شده؟ چرا
نمی تونی کمی با خودت رو راست باشی؟!)
فریاد و خشم ناگهانی اوكریس را تا حد مرگ ترساند.هیچوقت سایمن را اینطور ندیده بود و باور نمیکرد
روزی ببیند!اینبار او خود راكمی عقب كشید:(من...من متاسفم اما منظور تو رو نمی فهمم!)
سایمن غرید:(برو اتاقت كریس!برو و امشب به من سر نزن!یك امشب رو بهم مهلت بده!)
كـریس باز هم منظورش را نفهمیده بود اما برای اینكه بیشتر ازآن او را نرنجاند عقب تر رفت و خارج شد: (هر چی تو بگی)
و سایمن در دستـشویی را به رویـش كـوبید و به آن تكیـه زد.مدتی چـشم بر هـم گـذاشت وگـوش كرد.
كـریس داشـت از پله ها بالامی رفت.ناگهـان به خودآمد.چكـاركرده بود؟آرام نگاهـش را بلندكرد و به
چهره ی خود درآینه نگاه كرد.شخص داخل آینه را نشناخت!این چـهره ی پرخشم،این چشمان پرخـون و
این نگـاه پرنفـرت نمی توانست متعـلق به سایمن فام دلسـوز و ملایـم باشد.چه بلایی سرش آمـده بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟ترسش آنقـدر شدت گرفـت كه نتوانست بماند.در را گشود و به اتاقش دوید اما
نرسیده سرگیجـه ی وحـشتناكی او را در راهـرو نقـش زمین كرد.به زحـمت بلنـدشـد و ادامه داد.اینبار به
محض ورود به اتاق افـتاد.باز هم خواست بلند شود اما دیگر نتـوانست!بناچار چـهار دست و پا خـود را به
تخـتش رساند و بر لبش نـشست.تمام اتاق دور سرش می چـرخید و ترس و خـشم و ناامیـدی اش بیـش از
همیشه قلبش را بدرد می آورد.تنها یك راه برای رسیدن سریـع به آرامش داشت.چراغ خـوابش را روشن
كرد وكشوی میزش را بیرون كشید.بسته های مختلف قرص جلوی چشمانش به رقص درآمدند.دیوانه وار
گشت اما پیدا نكرد.ناگهان بیادآورد.قرص اعصابش تمام شده بود!ترس ونگرانی اش به اوج رسید.بطوری كه باز هم حالش بهم خورد اما دیگر چیزی برای بیرون آوردن نداشت حتی خونش هم تمام شده بود پس
استفـراغ نكرد!از زور ناچـاری به پشت بر تـخت درازكشید و چـشمانش را بست تا سعی كند بدون قـرص
آرام بخش،آرامشش راكسب كندكه اینبار ساعت بالای سرش زنگ زد.وقت قرص اصلی بود.قرصی كه
تمام ثانیه های زندگی اش به آن وابسته بود و به همین علت آنرا از بقیه جداكرده پشت تقویم رومیزی اش
مخفی كرده بود.یك ظرف استوانه ای داشت كه از رویش قـرصهای سبز رنگ داخلش دیده میـشد.درش
را بـازكرد و ظـرف را در كـف دستـش خـم كـرد تا یكی بیرون بیفـتدكه همگـی در مشـتش خـالی شـد.
انگشتانش را بست وكمی مردد شد.آیا وقتش نرسیده بود به این بازی احمقانه پایان دهد؟
پنسیلوانیا:می 2001
تمـام روز چشم به در بازداشتگاه دوخته,منـتظر بود.مطمعـن بود پدرش برای نجاتش خواهدآمد.اشتباهی روی داده بود و این به زودی معلوم می شد اما عـصر بجای پدرش یك زن جوان به ملاقـاتـش آمد:(سلام آقای گیلمور...من وكیل شما هستم...والرین رابینسون)
خندید:(وكیل؟برای من؟فكر نكنم به شما احتیاجی داشته باشم!)
زن بر روی نیمكت فلزی سلول نشست:(فكركنم جرمتون رو می دونید؟)
باز هم با خونسردی خندید:(چه جرمی؟منكه كاری نكردم!)
والرین هـم خیره در چشمان او لبخند زد:(لزومی نداره چیزی از من قایم كنید،من باید همه چیزو بدونم تـا بتونم بهتون كمك كنم شما باید به من اعتمادكنید!)
لبخندش كمرنگ شد:(منكه چیزی ندارم به شما بگم!شما باید با پدرم صحبت كنید!)
(پدرتون تمام حرفهاشو به ماگفته،اظهاراتش اینجاست!)
و چند ورق ازكیف بزرگی كه هنگام ورود پای نیمكت گذاشته بود,درآورد و به او داد.به چیزهایی شك
كرد اما قدرت باوركردن نداشت.پس گـرفت و شروع به خـواندن كرد.هر سطـری كه مردمك چشمانش
می پیمود چهره اش گرفته تر میشد و ضربان قلبش تندتر و فشار مغزش بیشتر می شد بطوری كه به نیمه ی
دوم همان صفحـه نرسیده بودكه سرگیجه ی شدیـد مانع ادامه دادنش شد.دستهـایش بر میز افتاد و ورقه ها
پخـش شد.نه این امكان نـداشت!والـرین متوجـه بدحالی او شـد و با تردید و ترحم گـفت:(شما محكوم به
دزدیدن بـیست وسه سرویس جواهـرات شدیدكه اگه نـتونید پس بدید و یا بی گـناهی خـودتون رو اثبات
كنید حداقل به هشت سال زندان محكوم می شید!)
نمی توانست حرف بزند وحتی اگرمی توانست چه داشت بگوید؟نفسش به سختی در می آمد و چشمانش
از اشك خشم و ناباوری می سوخت!فـقط چند بار سر تكان داد و نگاه مرطوبش را معـصومانه به وكـیلش
دوخت.والرین دست بر روی دست اوگذاشت:(می دونم بی گناهی!)
با اكراه دستش را عقب كشید:(نه...من گناهكارم!)
والـرین شوكه شد و او در حالی كه سرش را به علامت تایید تكان می داد ادامه داد:(من بخاطر باور كردن ...دلسوزی و فداكاری كردن،بخاطر دوست داشتن...بخاطر خوب بودن گناهكارم!)
والرین با عجله گفت:(قول می دم نذارم بری زندان!)
برای آخرین بار با نفرت خندید:(نه!من باید مجازات بشم!)
آنـروز هـیاهوی وصف ناپذیری در خانه افـتاده بود.از صبح زود تمام آشنایان و همسایه ها به خانه ی آنها
هجـوم آورده بودند تا برای آماده سازی هـر چه سریعـتر مراسم ازدواج آنـدو برنامه ریزی وكار كنند و او
ایستاده درگوشه ی ایوان،از پنجره به هیجان و شـور و تلاش شیـرین مادرش نگاه می كرد و احـساس شرم
می كرد:(خیلی خطرناكه شاون!)
شاون باكمی فاصله از او با شلوار جین و تی شرت بلند دخترانه و موهای باز وآرایش مختصر بر نـرده های
چوبی نشسته بود و برعكس او به غروب خیره شده بود:(بی خیال شو پسر!ماكه تا اینجا اومدیم!)
(اما بقیه اش هم درد سره!كلیسا،مراسم،لباس عروس...)
شاون سربرگرداند و به او نگاه كرد.شرم سرخی قشنگی برگونه های استیو انداخته بود:(مادر تو مادر خیلی خوبیه و من می دونم خیلی دوستش داری و این به من دلگرمی می ده چون حسرت تو رو می خورم اگـر
مادر منم مثل مادر تو بود حاضر بودم براش بمیرم دو روز نقش بازی كردن كه چیزی نیست!)
این حرف و نگاه پر درد شاون بغضی ناگهانی برگلوی استیو انداخت:(تو خیلی خوبی پسر!می دونستی؟)
شاون خندید:(می دونستم!)
دقایقی سكوت حكمفرما شد.در ذهن استیو سوالات می چرخید.در مورد مادر او هـیچ چیز نمی دانست و
خیلی كنجكاو بود بداند و احساس می كردآن لحظه بهترین است:(شاون...می تونم یك چیزی بپرسم؟)
شاون سر به زیر انداخت:(نه....هیچوقت نپرس!)
استیو شوكه شد.یعنی منظورش را فهمیده بود؟شاون به تندی اضافه كرد:(تو فرض كن مُرده!)
پس فهمیده بود!ورود ناگهانی ساندرا به ایوان همه چیز را بهم زد:(شورا شناسنامه توآوردی؟)
شاون ازآینده نگری سایمن به خنده افتاد:(البته....الان احتیاج دارید؟)
ساندرا از بس هیجان زده بود بی خودی می خندید:(برای تنظیم سند...پدر هكمن اومده...)
شاون از نرده ها پایین پرید اما ساندرا مانـع شد:(نه لازم نیست بیایی بگوكجاست بر می دارم!)و با شیطنـت
خندید:(شما خوش باشید!)
شاون هم با خستگی خندید:(توی جای زیپ دار ساكم!)
ساندرا تشكركرد و داخل رفت.استیو تازه متوجه وخامت اوضاع می شد:(خـدای من...شاون!شنـاسنامه مال
شوراست و اگه ما ازدواج كنیم به شناسنامه ی اون ثبت می شه!)
(خوب؟)
(خـوب!؟پسر ما دیگـه نمی تونـیم ادامه بدیم...شاید یك لباس عـروس و یك مراسم كوچولو و یك روز
نقش بازی كردن رو بتونیم اداره كنیم اما اینجا زندگی وآینده ی شورا به بازی گرفته می شه!)
(چطور؟)
استیو از شدت تعجب خندید:(چطور!؟مگه نمی بینی اون داره زن من می شه!؟)
شاون هنوز خونسرد بود:(مگه دوستش نداری؟)
استیو شرم كرد:(نه...یعنی...چرا اماآخه اون...)
و نـتوانست ادامه بدهد.شاون آه كوتـاهی كشید:(همیشـه در مورد علت نگاههـای عاشقانه ات به من شك
می كردم اما این دو روز مطمعن شدم...تو عـاشق شورا هستی و تمام این مدت افـسوس خـوردی چـرا من
شورا نیستم!)
استیو از فهمیدن اوآنقدر شوكه و خجـالت شدكه سر به زیر انـداخت و شاون ادامه داد:(پس حالا از اینكه
همسر قانونی تو خواهد شد شاد باش!)
(اما اون؟)
(اونم شاد می شه!)
استیو نمی توانست به راحتی بگوید:(اما...اما اونكه عاشق من نیست!)
(چرا هست!)
استـیو ناباورانه سر بلندكرد.چشمان زیـبای شاون می درخـشید:(اونم عاشق توست اما نمی تونست ابرازكنه چون خودشو لایق تو نمی دید.زندگی ماكثیفه...فقر و بدنامی و بی كسی وآوارگی و...)
استیو از شدت هیجان و خشم نالید:(نه بس كن!لطفاً!)
(اما واقعیته استیو...تو در مورد ما هیچی نمی دونی!)
اشك شوق در چشمان استیو می رقصید:(نمی تونم بدونم...من عاشقم وآدم عاشق چیزی نمی بینه...تـوكه
می دونی!)
شاون لبخند شیرینی زد:(درسته...می دونم!)
***
آخـرین شبی بودكه آنجا بودند.همه ی كارها بخاطر خطر اتمام زندگی مادر خانه،همانروز سریعاً انجام و تمام شده و قـرار شده بود صبح به كلیسا بروند و ازآنجا عـروس و داماد یكراست عازم ماه عسل بشوندكه
در اصل فرار مجددآندو بود.در طول روزكه استیو چند بار مجبور شده بود برای خرید و یا انـجام وظایـف
دامادی از خانه خارج شود،چشمش به هـمان ماشین و همان دو مرد افتاده بود اما به شاون چیزی نگفته بود
تا نگران نشود.شاون تمام روز برای دور نگه داشتـن دست و نگاه زنها تقلاكرده بود و لباسها را به بهـانه ی
خجالت كشیدن در اتاقش پروكرده بود.آنروز برای هر دوی آنها روزجالب و شیرین و متفاوتی بود. استیو كه در مورد عشق شورا با خبر شده بود به مراسم جـدی تر و پر شـورتر نگاه می کرد و شاون با وجودتمام
سختی های دختر بودن,از دیدن شور و شوق و سلامتی موقتی مادر شاون انرژی میـگرفت و به خود افتخار
می كرد.
آنشب فـضای شام جور دیگری بود.حرفها و نگاهها همه مالامال از عشق و شادی بود.جامها یكی پس از دیگری به سلامتی عروس و داماد پر می شد و صدای خنده در فضا موج می زد.استیو انگاركه در آسمانها بود.مادرش سالم و شاداب بر سر میز بود و مثل قـدیمها هـمه بودند،خواهرها،برادرش،بچـه ها...و شـاون به
ضمانت خواهرش,دوشادوشش بدون هیچ مخالفت و نارضایتی در لباس آبی و براقی كه خواهرها بـرایش
دوخته بودند,نشسته بود و با او جام می زد.برای شاون همه چیز مثل خواب و رویا بود.بعد ازسالها بی كسی
و سكوت برای اولـین بار در جمع بزرگ وگـرم خـانـوادگی بـود و بـرای شـورا خـوشحال بـود.او داشت
خوشبخت می شد!
تا ساعتی از شب همه چیز بی نقص و زیبا بود تا اینكه استیو متوجه مست شدن شاون شد.دیگرنمیـتوانست
صدایش را تحت كنترل بگیرد و حركاتش كم كم به اصلیتـش بر می گشت!استیو به او حق می داد چـون
شراب روستایی بسیار غـلیظ بود و می دیدكه مجبـور است او را از جلوی چشمها دوركند وگرنه همه چیز
لو خواهد رفت پس به بهانه ی خستگی از همه عذر خواست و شاون را از سر میز بلندكرد.ساندرا هم بلنـد
شد:(ببر اتاق من،می تونه با من بخوابه)
استیو متعجب شد:(مگه اتاق ما چشه؟)
هـمه خندیـدند و شاون قاطی صداها قـهقـهه ی زد.مادر از سر میز جـواب داد:(حتماً یادش رفته كه امشب
شب آخره!)
استیو متوجه شد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست:(نه نمی شه!ما نمی تونیم جدا بخوابیم!)
همه هوی كشیدند و شاون بلندتر خندید.استیو با عجله درست كرد:(یعنی ما اینطور راحتـیم...راستش توی
نوادا هیچكس به این مراسم اعتقاد نداره!)
مادرش عصبانی شد:(اما اینجا نوادا نیست!)
استـیوآواره و دست بستـه مانده بـود و حال شاون بـدتر ازآن بـودكه بتـواند سر پا بـماند.سانـدرا راه افـتاد:
(بیارش!)
شاون مستانه زمزمه كرد:(من اهل نوادا نیستم!)
استیو به سرعت تصمیم گرفت.او را بغل كرد و روی دو دست بلندكرد:(روی تخت خودمـون می خـوابه منم هـال روی كاناپه!)
همه تعجب كردند و ساندرا بیشتر:(چرا؟می ترسی زنت رو بخورم؟)
استیو راه افتاد:(نه اما زنم ممكنه تو رو بخوره!)
هیچكس منظورش را نفهمید و در شاون هم حال خندیدن نمانده بود!
وقـتی وارد اتاق شدنـد شاون كاملاً از خود بی خـود شد و به محض افـتادن بر تخت به خواب فرورفت!
استیو هم خسته برای لحظه ای لب تخت نشست و او را در خواب تماشاكرد.حالا دیگر اصلاً فرقی میان او
و شورا نبود همان چهره ی زیبا و شیرین و همان اندام بی نقص و شهوت انگیز!ناگهان به خنده افتاد. چقدر تـقدیر دست غـیر قابل تخمـینی داشت!تمام اتفاقات انگاركه به نـفع او نوشته شـده بود.پیش مادرش بود و
میـتوانست دم مرگی او را شادكند,راز دلش فاش شده بود و پی به عشق شورا برده بود اما مهمتر از همه ی اینها لطف شاون بودكه آندو را به هـم می رساند.دست درازكرد و یكی ازكفـشهای پاشنه بلند شاون را در
آورد.ناگهان ضربان قلبش شدت گرفت.می دانست باید در درآوردن لـباسهای شاون كمكش کند اما نـه!
حتی فكرش هم او را می ترساند چون...چون او هم مست بود و می دانست بیشتر از هر شب دیگر شورا را می خواهد!
***
چیزی او را بیداركرد.چشم گشود و چند بار پلك زد.همه جا تاریك بود اما صدایی می آمد.صدای نفس نفس زدن!با تعجب سر بلندكرد و سایه ای كنارش دید.آهسته پرسید:(حالت خوبه استیو؟)
سایه به طرفش خیز برداشت و پچ پچ وارگفت:(تو رو می خوام!)
شاون با خشم سر بر بالش گذاشت:(خیلی بی مزه ای!می دونی ساعت چنده؟)
(سه و نیم....بهترین وقته!)
شاون پلك بر هم گذاشت:(باورم نمی شه منو محض شوخی بیداركردی!)
نفس گرم درگوشش پر شد:(من شوخی نمی كنم!)
شاون خندید:(اینم هشت!)و پشت به او چرخید:(شب بخیر!)
ناگهان احساس كرد زیپ پشت لباسش پایین كشیده می شود!با عصبانیت غرید:(بسه دیگه احمق!)
و برگشت تا او راكنار بزندكه او خود را بر رویش انداخت و سر و صورت شاون را بوسیدن گرفـت!شاون
برای لحظه ای قدرت تفكر و دركش را از دست داد:(استیو؟...تو...چكار داری می كنی؟)
یقـه ی لباس تا روی شكمش پایین كشیده شد و لبهای او را برگردنش حس كرد و عرقش منجمدشد: (تو مست كردی؟)
دستها هم به پایین حركت كرد و زمزمه ای داغ سینه اش را سوزاند:(تو باید مال من بشی,این اونو میكشه!)
صدا،صدای استیو نبود!شاون نفسی از راحتی كشید:(توكی هستی؟)
بجای جواب ناله ای به هوا بلند شد:(خدای من!)
شاون به سـرعت دست درازكـرد وكلیـد چراغ خـواب را زد و اسكات را بـر رویش دید!بجای او اسكات
فریاد كشـید و عقب پرید:(اما...توكه پسری!؟)
شاون به خود نگاه كرد.به سینه بند باز شده اش و جورابهای پخش شده بر سینه و تختـش و تازه فهـمیدچه
بلایی سرشان آمده!ناگهان استیو خود را به اتاق انداخت:(چی شده شاون؟)
و با دیدن اسكات سر جا ماند!اسكات داد زد:(شاون؟!)
و نگاه پروحشت دو برادر بر هم قفل شد!استیو متوجه خرابكاری اش شد و ناامیدانه به شاون كه نیمه لخت بر تخـت نشسته بود,نگاه كرد.اسكات فـرصت درست كردن به آنها نداد با یك جهش از تخت پایین پرید و به سرعـت از اتاق بیرون دوید.هـنوز نگاه نگران شاون و استیو بر هم مانده بود.نمی دانستند چه در انتظار شان بودكه فریاد اسكات آنها را به جوابشان رساند!(اون پسره...شورا پسره...بیدار شید...)
استـیو برای ساكت كردن او به سالن دویـد و شاون از روی ناچـاری برای پوشیدن لباسهای شورا از تـخت
پایین آمد.
هر دوآواره درگوشه ی سالن ایستاده بودند و منتظر تعیین و تغییر سرنوشتشان بودند.اسكات داد و هوار راه
انـداخته بود.شوهرخواهرها او راگرفته بودند.مادرفرو رفته در مبل می گریست و خواهرها سعی می كردند همه چیز را تحت كنترل بگیرند ولی اسكات هر بار خشمگین تر و بلندتر از قبل داد میـزد:(لعنت به شما ها
چـرا حرفم رو باور نمی كنید؟من دیونه نشدم اون پسره...استیو به ما دروغ گفته،اون پسره كه لباس دخترها رو پوشیده و اسمش شاون!)
این جملات همچون پتك بر سر استیو و شاون فرود می آمد.اسكات بیچاره واقعیت را می گـفت اما چون
دیگرحرفهایش اعتباری در خانه و خانـواده نداشت هیچكس باورش نمی كرد و دردناكتر این بودكه هـمه
از جمله مادرش فكر می كردند او به حالت روانی قـبلی اش برگشتـه و او بهیـچ وجه آرام نمی شد و حتی
چند بار حمله ور شد تا به لباسهای شاون چنگ بیندازد و با لخت كردن او بطریقی حرفش را ثابت كند اما این كارش تاثیر بدتری گذاشت بطوری كه بقیه با فكراینكه وضع او تا صدمه زدن به اطرافـیانش پیش رفته
مجبور شدند او را به اتاقش ببرند و حبس كنند!شاون احساس گناه می كرد:(حالامی خواهید چكاركنید؟)
ساندرا با ناراحتی گفت:(باید بازم بستری بشه و به معالجه ادامه داده بشه!)
شاون وحشت كرد:(اما اسكات از تیمارستان متنفره و می ترسه!)
مادرش گریان نالید:(مگه چاره ی دیگه ای داریم؟)
شاون نگاه ملتمسانه ای به استیو انداخت و استیو اخم كرد:(كاری از ما بر نمیاد شورا!)
شاون او راكـناری كشید وآهـسته زمزمه كرد:(اگه به تیمارستـان ببـرند شاید تاآخـر عمرش اونجـا بمونه و
قرص خور بشه در حالی كه اون سالمه!)
استیوجواب نداده مادر استیو ازآن طرف گفت:(واقعاً احساس شرم می كنم لطفاً اسكات رو ببخش دخترم اون مریضه وحركاتش دست خودش نیست...ما فكر می كردیم درست شده وگرنه خونه نمی آوردیمش)
شاون دیگر نمی توانست تحمل كند.به استیو نگاهی انداخت:(همینقدركافیه!)
و راه افتاد تا به سوی مادر برودكه استیو او را از عقب بغل كرد:(مهم نیست ماما,شـورا دركت می كنه مگه
نه شورا؟)
وآنچنان چنگ محكمی به شكم شاون زدكه او از شدت درد جیغ زد:(البته!)
استیو او را به سوی راهرو هـل داد وگفت:(داره صبح می شـه ما بایدكمی استراحت كنیم وگـرنه به مراسم نمی رسیم!)
مادر متعجب از این بی خیالی گفت:(اگه می خواهید بمونه برای روز بعد؟)
اما اسـتیو جواب مادرش را نـداد.شاون را به اتاقـشان رساند و به زور داخـل كرد.شاون عصـبانی شـده بـود
بطوری كه به محض بسته شدن در استیو را هل داد:(تو چت شده لعنتی؟ما باید اعتراف كنیم وگرنه...)
استیو از او هم عصبانی تر بود:(اون دو نفر هنوز اینجااند معلومه خونه رو زیر نظر دارند...)
شاون غرید:(دیگه برام مهم نیست اگه من نرم زندان یكی دیگه می ره اونم برادر بی گناه تو!)
استیو محو فداكاری اوآرامترشد:(برای تو مهم نباشه برای من مهمه!)
شاون تعجب كرد:(اما اون برادرته و من...)
استیو بی اختیارگفت:(اما من تو رو بیشتر از اون دوست دارم!)
شـاون شوكه شد و استیو شرمگین ازكنارش گذشت و به سوی تخت رفت.تخت همچنان بهم ریخته بودو یكی از جورابـها بر روی ملافه جا مانـده بود.زمزمه ی سرد شاون استیـو را ترساند:(اما تو از خدات بود من برم زندان!)
استیو لب تخت نشست:(از خدام نبود اون لحظه درستش این بود!)
(حالاچه فرقی با اون لحظه كرده؟)
استیو جواب نداد و شاون با تمسخر اضافه كرد:(عاشق تر شدی؟)
(حالادیگه تا خرخره توی دردسر افتادیم!)
(ما؟...ما یا اسكات؟!)
استیو خسته تر ازآن بودكه جوابش را بدهد و شاون با نفرت خندید:(تو فكركردی من احمقم؟)
استـیو با تعـجب سر برگـرداند.شاون در نـور زرد و ضعیـف چراغ خواب جدی تر از همیشه دیده می شد:
( همه اش بخاطر شوراست مگه نه؟تو می ترسی این موقـعیت عالی رو از دست بدی و نـتونی صاحب اون
بشی!)
استیوآنچنان شوكه شدكه فكش افتاد:(چی؟...تو جداً در مورد من اینطور فكر می كنی؟)
شاون غرید:(پس علت چی می تونه باشه لعنتی؟)
استیـو از جا پـرید و بالاخـره داد زد:(من،علت منـم...من یكبـارآبروی خـودم رو پیش خانواده ام وآبـروی
خانواده ام رو پیش اهالی دهكده بردم و نمی تونم برای بار دوم این ننگ رو ببار بیارم و باعـث مرگ یكی
دیگه از عزیزانم بشم!)
و ناگهان به گریه افتاد.شاون منظورش را نفهمیده بود و استیوگریان و سر به زیر ادامه داد:(بهم تهمت زدند به یك زن تجـاوزكردم...من،منی كه توی عمـرم دستم به یك دخـتر نخـورده بود...پدرم مـرد پـاكـی بود
كشیش بود و همیشه به من افتخار می كرد چون بچشم اون معصوم ترین و درست ترین بودم و واقعاً بودم
اما...اما اونم باورم نكرد و خودشوكُشت!)
شاون هم نمی توانست باوركند و استیو دیگر نمی توانست ادامه بدهـد.پشت به اوكرد و دوبـاره لب تخت
نشست.دقایقی شاون همانطورگیج و نامطمعن و شرمگین ایستاد و به صدای آرام گریستن استیوگوش كرد و بعد با پشیمانی پیش رفت:(استیو...من نمی خواستم ناراحتت كنم لطفاً منو ببخش!)
استیو نالید:(همه اش توطعه بود,نقشه بود,خیانت بود...من مقصر نبودم شاون...)
شاون با ترحم گفت:(من به تو مطمعنم من باورت می كنم...)
و پشت او رسید و شانه اش را نوازش كرد.استیو ادامه داد:(حالا اگه بفهـمند من با خودم یك پـسرآوردم,
پیش هـمه بهش ابراز علاقه كردم,با اون توی یك تخت خـوابیدم و قـصد ازدواج داشتم كی باور می كنه همجنس باز نیستم؟)
شاون هم پشت او لب تخت نشست:(می فهمم چی می گی حق با توست...قول می دم اجازه ندم برای بـار
دوم آبروت بره...)و او را از عقب بغل كرد:(باهات ازدواج می كنم!)
آریزونا:جولای 2005
پدرش اصلاً فرصت نداد حقیقت را بگوید و حتی اگر می داد او توانایی لب بازکردن نداشت.به سرعـت
برگشت و میان جمعیت حلقه زده در راهرو غیب شد.اما او بی گناه بود و پدرش باید اینرا می فهمید. نالید :(من کاری نکردم بابا...)
و دیگر چیزی نفهمید...
وقتی چشم گشود متوجه شد در نزدیکی نهرکوچکی که از وسط دهکده می گذشت بر روی سینه افتاده
و تمام تنـش از دردی که با هر هـوشیاری شدت می گـرفت,می سوخت.راه گلویش چسبناک شده بود و
یک چشمش بطورکامل بـاز نمی شد.سـعی کرد حرکتی به خود دهـد اما دردی وحـشتناک از ساق دست
راستش گرفت و او را وادار به فریاد زدن کرد.بناچار بر روی ساق دست دیگرش خود را بالا کشید و تف
کرد.خون سیاه و لخـته شده سنگهای صاف لب نهـر را رنگین کرد.هـنوز بطورکامل به خود نیامده بـودکه
بـیاد پدرش افـتاد و دیوانه وار از جـا پرید.درد دستش نفسش را برید.ظـاهـراً شکسته بـود اما در مقابل درد
قـلب شکسته اش چـیزی نبود.پـدرش او را ترک کـرده بود!به هـر تـرتیبی بود راه افـتاد.می لنگید و سرش
گیج می رفت اما او باید عجله می کرد با وجود دردهای کشنده ای که با هر قدم برداشتن می کشیدشروع به دویدن کرد.
دهکده خالی بنـظر می آمد و او راضی و شاکـر از اینکه کسی نیست تا با دیدن سر و وضع او شلـوغ بازی
راه بیندازد و برای جویای حال و علـتش او را معطـل کند.به راهـش ادامه داد تا اینکه بالاخره رسید.سرش
گیج می رفت و تشنگی خفه اش می کرد بطوری که وقـتی رسیدکاملاً از نفس افـتاده بود.جـمعیتی عظیم جـلوی خانه یشان جمع شـده بودند.نمی خـواست به علتش فکـرکند علاقه و فـرصت هم نـداشت بداند با
خشونت برای خود راه بازکرد وکشان کشان وارد خـانه شد.داخل خانه هم پر ازآدم بودکه آهـسته پچ پچ می کردند.از جـایی صدای گریه و شیـون می آمد.شبیـه صدای مادر و خواهـرهایش بود.حدس زد بخاطر
آبروریزی عظیم او می گریند!جمعیت با هر قدم او از سر راهش کنار می رفتند انگارکه چیز منفوری است
سعی می کردند با او تماس پیدا نکنند.طرز رفتار و تفکرهیچکدام برایش مهم نبود فقط پدرش که کشیش
دهکـده بود و همیـشه به پاکی او افـتخار می کرد.بالاخره با راهنمایی های همسایه ها به اتاق خواب پدر و مادرش رسید و بـه محض ورود از صحنه ای که دید سـر جا میخکوب شد.مادر و خواهرهایش دور تخت حلقه زده بودند و می گریستند و پدرش روی تخت با اسلحه ی قدیمی پدر بزرگش در دست,با چـشمانی
باز به پشت افتاده بود و خون تمام بالش را رنگین کرده بود.
مرسی عزیزم .واقعا داستانت محشره
من هنوزم منتظر ادامه داستانم
من به جای همه منتظرم
کجایی بیا بقیش رو بزار دیگه خانمی
من رو هم در انتظارت شریک بدوننقل قول:
westernجان منتظرتم اما اگه قوقولیت ناراحت نمیشه برای من قبول اینکه یه پسر هر چقدر ظریف و زیبا باشه بتونه پیش این همه آدم نقش دختر رو بازی کنه سخته
تو رو جونه قوقولی از من ناراحت نشو