می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
Printable View
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
دستي كه از جيبم برداشتي قمار كن
تمام سرباز ها را براي تو صف كشيده ام
چشمم را جوري شمردم كه اصلاً پيدايت نمي كنم
ساعت روي صبح بخير هاي تو كوكش به خواب رفت
براي روزهاي بعد از اينم
مي روم
خروس بخرم
مثل كوه
پا توي كفش زمين گيرم گذاشتي
پا هم گذاشتي
اين شانه هاي سوخته كسي را
به آسمان نمي برد...
در کنج خلوت زندان تنیده ات بنشین
و دریای مواج را بنگر
او فردا نخواهد بود
و تو در حسرت گفتن دوستت دارم
غرق می شوی!!:d
یک رنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوز ترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
روزگاري يك تبسم يك نگاه
هتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم وليك
آتش آغوش او خاموش بود
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
از پنجره هاي آهني مي ترسم
ريل هايي كه مسافران را به كدام مقصد؟
با چمدان هايِ خاك گرفته
دارم خواب هايي كه خدا از يادشان افتاده
(مي بيني؟)
پايم از گليم كهنه يِ اين پر گلايه دراز تر نمي شود
باد هميشه دنبال آغوش باز است كه بگذرد
من چرا دنبال كسي بگردم
با لكنت چكاره يِ اين سطرها
از حادثه ترسند همه كاخ نشينان
ما خانه به دوشان غم سيلاب نداريم