ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
Printable View
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
یاد بُگذشته چو آن دورنمایِ وطن است
که شود بر اُفق ِشام ِ غریبان ترسیم
سیم و زر شد محکِ تجربهیِ گوهر ِ مَرد
که سیه باد بدین تجربه رویِ زر و سیم
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
آسمان همرهِ سنتور، سکوتِ ابدی
با مَنَش خندهیِ خورشید نثار آمده بود
تیشهیِ کوه کَن افسانهیِ شیرین می خواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو
كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامی ها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامی ها
تو از هر در که باز آیــی بدین خوبی و زیبایـــی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
===========
کاربر بالایی زودتر پست دادند
اگر دشنام فرمايي وگر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكر خا را
نصيحت گو شكن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را