-
تلخ مكن اميد من اي شكر سپيد من * تا ندرم ز دست تو پيرهن كبود من
دلبر و يار من تويي رونق كار من تويي * باغ و بهار من تويي بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده اي مونس من تو بوده اي * درد توام نموده اي غير تو نيست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من * آتش تو نشان من در دل همچو عود من
مولانا
-
ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه
مست از خانه برون تاختهاي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساختهاي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شدهاي
قدر اين مرتبه نشناختهاي يعني چه
phtz
-
هر که آمد به جهان نقش خرابــــــــی دارد * * * در خرابات بگویید که هـــــــــشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند * * * نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
حافظ
-
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج*** سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش*** به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز*** سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر*** لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت*** که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی*** دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است*** قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی ***کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
حافظ
-
جنگ از طرف دوســت دل آزار نباشــد***یاری که تحـمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت***بسیار مگویید که بسیار نباشد
استاد سخن سعدی
-
در خطرگــــــــــــــــــاه جهان فکر اقامت میکنیم
در گــــــــــــــــــذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
در دل ما شکوهی خونین نمـــــــــــــــیگردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما
صائب
-
اي آن که از ديار من آخر گريختي
چون شد که از تو باز نيامد نشانه اي؟
از بعد رفتنت نشناسم جز اين دو حال
رنج زمانه اي و گذشت زمانه اي
در کوره راه زندگيم جاي پاي تست
پايي که بي گمان نتوانم بدو رسيد
پايي که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کِي مي توانم اين که به هر آرزو رسيد
افسوس! اي که عشق من از خاطرت گريخت
چون شد که يک نظر نفکندي به سوي من
مي خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زيرا به غير عشق نبود آرزوي من
بيچاره من، بلازده من، بي پناه من
کز ماجراي عشق توأم جز بلا نماند
از من گريختي و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
نادر نادرپور
-
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم
-
میدمد صبح و کله بست سحاب*** الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله ***المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت*** هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن*** راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر ***افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک*** هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد*** که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر*** همچو حافظ بنوش باده ناب
حافظ
-
یادش بخیر:دی
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
قيصرامين پور- روحش شاد