تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
Printable View
تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
یک عمر با خود وبا همه بیگانه ام
انتظار خبری نیست مرا , دیگر نگو
سپرده ام که نیاورد عطری از هیچ بهاری ,
دیگر حتی نمی آید نسیم یک امید پوچ هم اینسو
و سپس در حال روشن كردن سيگار
با صدايي شاد و خوش مي گفت
اشنايي ! اشنايي ! اه
چه خوشم مي ايد از اين
من يقين دارم اشنايي هاي ما كار خدايي بود
بعد مي خنديد و پك مي زد به سيگارش
و همين اغلب كليد اشنايي بود
دختر پاییزیم و بر سر گوری که با تنهاییم , تنهاست
می نشینم و آسمان را که هیچ شب, ماه کامل نداشته میبوسم
دختر خزانم و میگویمت ای دوست
تکه های درد را بر من گذار و
هرچه احساس غریب و زیباییست بردارو برو
این اسمان به هر دیاری که ببارد
برای تطهیر ظلمت شبهای گور م نمیبارد
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از اين خاك قريب
كه در ان هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق قهرمانان را بيداركند
دريا و من چه قدر شبيهيم گرچه باز
من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا كه از اهالي اين روزگارنيست
امشب ولي هواي جنون موج ميزند
دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست
اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين
دريا هم اينچنين كه منم بردبار نيست
تيک تاک تيک تاک
ساعت اندوه
که مي نوازد
دست و دلت را
چه وزن سنگيني دارد زمان.
تمام آفتاب
فرو افتاده است
بر تمام خاک
و مي خواهد
هميشه و اکنون چيزي سنگي يا آينه اي-
از کهکشاني دور شايد
نشانه بگيرد
زمين را
ومرا
که مي پندارم
شير مي بندد
در پستان لالائي مادران
وقتي نمي توان حتي
کودکانه گريست
غلامرضا مرادي در سوگ شيون
تو دریایی و من موجی اسیرم
که می خواهم در اغوشت بمیرم
بیا دریای من اغوش بر کش
نمی خواهم جدا از تو بمیرم!
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس
عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايیهاست با مير عسس
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز