مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاسته مشكل نشيند
Printable View
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاسته مشكل نشيند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش؟
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه ی پَر سوخته بی پروائی
لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی
زلفِ معشوقه ندیدیم بدین زیبائی
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید!
دل با امیدِ وصل ِ به جان خواست دردِ عشق
آن روز دردِ عشق چنین بیدوا نبود
تا آشنایِ ما سر ِ بیگانگان نداشت
غم با دلِ رمیدهیِ ما آشنا نبود
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید
در این دنیا که حتی ابر نم یگرید به حال ما
همه از من گرزانند تو هم بگذر از این تنها
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مهآویزهی محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
دعایـــی گر نمــــی گویـــی به دشنـــــــامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایـــی