نميشه باورم تويي
نه اينكه چشماي تو نيست
تو طاقتت نبود منو
ببيني با چشماي خيس
Printable View
نميشه باورم تويي
نه اينكه چشماي تو نيست
تو طاقتت نبود منو
ببيني با چشماي خيس
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
آسموني تو ميدوني
اين بارونه
يا پاييزه
اما نه بارونه
نه پاييزه..
همنشین با عکس ماه و همسخن با زوزه باد و کنار حوض بی ماهی و نزدیک درخت
پیر فرسوده به یاد یادگاری کز نگارم مانده می گریم
به یاد یادگاری کز رخ بی عیب و نقصش،نقش بستم بر بلندای سفید کاغذ دل
به یاد یادگاری کز صدای دلربایش گوش را گردیده منزل
باز می گریم
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو بر خیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بیتاب
چو گلهایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم
من را تو به راه عشق خواندی ممنون
از بابت عشق دل ستاندی ممنون
حتی به رقيب اگر مرا بفروشی
با من دوسه روز از اينکه ماندی ممنون
نابرده رنج گنج میسر نمیشود *** مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد ازاين بابي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
توی تنگنای نفسهام
زخم دردی ریشه داره
كه تو هق هق غریبی
منو راهت نمیزاره...
هوا بس ناجوان مردانه سرد است....آی....
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
ياري است مرا وراي پرده
حسن رخ او سزاي پرده
اين پرده مرا از او جدا كرد
اين است خود اقتضاي پرده
رو تن زخمی جاده
کی غم رفتنو کاشته
کی تو غربت خیابون
قاب خورشید و شکسته
کی تو شهر عشق و رؤیا
شعر نفرین و نوشته
کی برای من تنها
کوه غم رو جا گذاشته
کی تو اوج قصه ها
من و بی صدا گذاشت
تو کوچ پرنده ها
کی تو خوابم پا گذاشت
برای قلبای خسته
بگین آسمون بباره
زیر پای پاک بارون
یه کسی گلی بکاره
تن زخمی زیر بارون
دیگه مرهمی نداره
میشه تن پوش خیابون
چون دیگه جایی نداره
جاده خالی حالا
من و رو تنش میکاره
رو تن زخمی جاده
کی دیگه پاشو میذاره
همیشه میون قاب خالی درهای بسته
طرح اندام قشنگت پاکو رویایی نشسته ..
هر کس بد ما به خلق گوید ما دیده به بد نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
مردی کهن ; با سایه ای دیرین , دلی دیرین
نومیدواری دشنه در قلبش فرو برده است
اینک به زیر سایه دیوار غم , مرده است
تو با عیش و طرب خوش باش ، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
ما را که درد عشق و بلای خمار هست
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
سلام . شب بخیر
در بازار بورس قلب تو
چند سهم باید خرید
تا ضربان به ظاهر منظمش
حتی ذره ای از سرمایه عشقم نسبت به تو را به باد فنا ندهد
سلام
شب به خیر
در آسمان ستاره از شرم بيكسي
خود را به دار گردن مهتاب ميكشيد
ياد وصال باطل از شهرگ خيال
با سوزن فراق من زرداب ميكشيد
رستم كه كشت خون خود تا زندگي كند
بار نگاه حيرت سهراب ميكشيد
من گريه ميسرودم و شب خنده ميدرود
من آه ميكشيدم و شب خواب ميكشيد
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
از ما که گذشت ، مست ، چشمان تو بود
عاشق کش و غم پرست ، چشمان تو بود
دستی که شراب داد ما را عمری
حاشا که نبود دست ، چشمان تو بود ...
دو صد دانه در این محفل سخن گفت
سخن نازکتر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو ان دیده ور کیست
که خاری دید و احوال چمن گفت
توانگرا دل درویش خود بدست اور
که مخزن زرو گنج و هنر نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ديوانه دل يار که ياد دگری کرد
از چاله بيامد به چاهش نظری کرد
گفتند که زود آی دلبر نگران است
آمد بر ما ليک ولی رو دگری کرد
دوباره شاد لذت نبرد تن به تن تو و
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من
:31: :31: :31: :31: :31: :13: :5:
امضا تو عوض کن تقلب کردم:5:
نگین سبز بر انگشت شاخه ها ندمید
صفای باغ چه شد سبزه ی جوانه کجاست؟
چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت
خروش صبحدم و نغمه ی شبانه کجاست ؟
نمیچکد ز لب نغمه خوان نوای غزل
سرود عشق چه شد لذت ترانه کجاست ؟
خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟
خروش اهل ادب بزم شاعرانه کجاست ؟
تو رفتی شاخه عشقم شكسته
به چشمم شبنم حسرت نشسته
نگاهی هم نكردی وقت رفتن
نگاهی كه سراسر اشگ بسته
این نشون می ده که خیلی زرنگی و دقیقی و از این حرفا
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همی میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهی نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
چرا میم اقا جلال؟
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
راست گفتیا! نمیدونم چه شد یهو!!
در چشم تو التماس را میبینم
گلهای سپید یاس را میبینم
پژواک صدای عشق در چشم تو بود
من چهره انعکاس را میبینم
من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
***
چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پريدن بود
درخت زقوم ار بجان پروری...........مپندار هرگز کز او بر خوری
رطب ناورد چوب خرزهره بار..........چو تخم افکنی بر همان چشم دار
____________________________
می بینم که بروبچ خیلی پیگیرند
روزگار تنگی و بیکاریم ؟
دیده ام آن طفل کارآموز را
با رخ در کودکی پژمرده اش
گاه ، همچون اخگری سوزان شود
چهر از استاد سیلی خورده ا ش
اشک ریزد اشک دردی جانگداز
زان دو چشم چون دو الماس سیاه
بیم عمری زندگی با درد و رنج
اخ اینو کی خونده بود یادم نمی یاد
جوان اگرچه قوی یال و پیلتن باشد...............بوقت جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلومست..............چنانکه مساله شرع پیش دانشمند
___________________
والله نمی دانم
در لحظه هايم سايه اي مي افتد و ناگاه
سر مي كشد صد خاطره بر گاه گاه من
هر شب، شب يلداست در تقويم آه من
تنگ است دل بي تو هميشه خوب ماه من
منم نشنیدم
نه هر آدمیزاده از دد بهست...........که دد زآدمیزاده بد بهست
بهست از دد انسان صاحب خرد..........نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند بجز خورد و خواب..........کدامش فضیلت بود بر دواب
به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
میان دو بدخواه کوتاه دست..............نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو با هم سگالند راز.............شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را بنیرنگ مشغول دار..............دگر را برآور ز هستی دمار
رواق منزل چشم من آشیانه تست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه تست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه تست
شب بخیر