با سلام
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
كسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
فریدون مشیری ( آوای درون) مجموعه از خاموشی
Printable View
با سلام
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
كسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
فریدون مشیری ( آوای درون) مجموعه از خاموشی
دور از رخ تو دم به دم از گوشه ي چشمم
سيلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت
از پاي فتاريم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
با سلام
تا دلي هست هاي و هويي هست
مي وزد باد سردي از توچال
مي خرامد به سوي مغرب ماه
شاعري در سكوت و خلوت شب
كاغذي بي شمار كرده سياه
به نگاه پريرخي زيبا
مي كند همچنان نگاه نگاه
آه اي نروشني سپيده دم است
فریدون مشیری ( شب های شاعر ) مجموعه گناه و دریا
4- توی مرداب نگاهت یه نفر داره میمیره
دست و پا میزنه اما واسه موندن خیلی دیره
یکی اینجا روبرومه که خراب آرزوشه
یه مسافر غریبس که با مردم نمیجوشه
یکی که بخاطر تو با یه دنیا در میوفته
حتی واسه بي وفائیت شعر عاشقونه گفته
روبروم نشسته بی تو زل زده تو چشمای من
میگه با سرخی آواز تلخی سکوت و بشکن
اون منم همون که عشقت مثه ایینه روبروشه
اون منم همون غریبه که با هیچکس نمیجوشه
یکی که فروغ چشماش از همون مرداب خیسه
خط به خط گلایه هاشو میخونه نمی نویسه
هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را
هرگز نمي گيرد كسي در قلب من جاي تو را
خواهم كه مهمانت كنم در گوشه اي از قلب خود
ايا قبولش مي كني اين كلبه ي ويرانه را ؟
...
از دل ويرانه اعصار
مي وزد هوهو كنان بادي
برگي از سويي برد سويي
شكوه اي دارد حديثي مي كند گويي
اين منم اهي كشيده يا كند ديوانه اي هويي ؟
تا چه گويد گوش بسپاريم :
نسل بي گند ! اي ز هيچ انگار ! اي تنديس ....
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كمال دلبري و حسن در نظر بازي است
به شيوه ي نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
تو را كه گفت كه در روي خوب حيران باش
شايد كه چو بگذرم از او يابم
ان گمشده ي شادي و سرورم را
ان كس كه مرا نشاط و مستي بود
ان كس كه مرا اميد و شادي بود
هرجا كه نشست بي تامل گفت:
او يك زن ساده لوح عادي بود
دونيا راشه مانه آدم رادوار
هيچکی پاسختا نکود اروزيگار
بآمو هرکس بشو خوخانه بنا
حاج حاجي ببوسته خولانه بنا
خوچوما گرده کوده آلوچه ر
بشو ، اما بنا باغا کوچه ر
دوسه روزي هي ويرشته هي بکفت
خاکابوسته بادامرا راد کفت
بشونه نام بنا نه م کي نيشانه
اوجيگائي کي عرب ني بيگانه
هيچکي ر ديل نوسوجانه روزيگار
تراقوربان ، تي هوا کارا بدار
عمر امي شين يخه دونيا آفتاب
ذره ذره کرا بوستاندره آب
ترجمه
دنيا چون راهگذر است و آدمي رهگذرش ،
هيچکس در این روزگار پاسخت نکرده است
هر کس که به دنيا آمد خانه اش را گذاشت و رفت
همانند پرستويي که لانه اش را گذاشته باشد
براي گوجه درختي چشمانش خيره بود
اما رفت و باغ را براي کوچه گذاشت .
دوسه روزي افتان و خيزان زندگي کرد
و آخرخاك شد و به همراه باد راهي شد .
رفت و نه نامي نه نشاني از خود گذاشت ،
رفت به جائي که عرب ني بيندازد
روزگار براي هيچکسي دل نسوزانده است
قربانت گردم هواي خودت را داشته باش
عمر مانند يخ است و دنيا آفتاب ،
يخي که ذره ذره در حال آب شدن است