نشسته ای
و به کبابی فکر می کنی که تا دقایقی بعد برایت می آورند
و به اینکه حتماً خوشمزه خواهد بود
اما بیرون از این شهر
توی کوه وَ شاید در پهنای دشت
بچه آهویی با چشم های خیس
دنبال مادرش می گردد.
Printable View
نشسته ای
و به کبابی فکر می کنی که تا دقایقی بعد برایت می آورند
و به اینکه حتماً خوشمزه خواهد بود
اما بیرون از این شهر
توی کوه وَ شاید در پهنای دشت
بچه آهویی با چشم های خیس
دنبال مادرش می گردد.
هميشه دير مي رسم .....
وقتي رسيدم
که تو
در آسمان برفي
گم شده بودي .
از آن دور دست
صدای سقوط دلم را شنيدم
شکست و شکست و شکست
نگاه صبورم
سقوط مرا ديد
ديدم که در خويش لرزيد
دلم گر چه سنگی است درهم شکسته
ولی چشمهايم
پر از حسرت سرخ آن سوی
ناباوريهاست
در زیر نوشته همه یک نام نویسند
من گمشده ی عشق تو ام نام ندارم
گفت برگ پاییزی به من
چرا گرفته قلبت را گرد ماتم
از برای چه نشسته ای در انتظار
نیست یک همدم انیس حتی یار
گفته زین راه روزی عبور می کنم
منم تا آنروز با یادش سر می کنم
سال بعد برگ اثری از وی ندید
از زمین و ابر وباد اینطور شنید
که وی چیزی دید که نباید میدید
بعد از سالها که در انتظار نشسته بود
یارش را با یکی دیگر دیده بود
چنین گفت با خودش این برگ
نمرد او زیر برف و باران و تگرگ
ولی چو دید با کسی دیگر همدمش را
امان نداد کمی بیشتر قلب عاشقش را
وی را احاطه کرد پس از سالها سایه مرگ
سالهای سال نقل میکرد این قصه را برگ
که بگیرند بقیه از این داستان پند
مثل وی نیابند از یار خود گزند
حال نمی دانم خانه های این جدول را با چه کلماتی پر کنم !؟
با عشق .محبت دوستی .. نفرت یا کینه؟
واقعا انسان کیست؟
مگر جز این است که شنبه به دنیا می آید
یکشنبه پا به عرصه می گذارد
دوشنبه لبخند می زند
سه شنبه عاشق می شود؟
چهار شنبه دیوانه عشق می گردد
پنج شنبه ازدواج می کند
و سرانجام جمعه می میرد !
آری دوستان زندگی آینه شکسته ای است به نام دل
بزرگ دردی است به نام غم
مروارید غلطانی است به نام اشک
و فریاد بلندی است به نام آه ...
ور چشمانم تويي بي تو به چشمم نور نيست
دل به سيـنـه مـيـتـپـد امـا دمـي مسرور نيست
هـرقـدر دوري زمـن اي دوست يـادت مـيـکـنـم
هـرزمان انـدربـري بـل خا طـراتـت دور نيست
ولی افسوس…
این درد به که گویم…
کسی که مثل هیچ کس نبود
کسی شد مثل همه…
بی نظیر مهربان من…
شد نامهربانی مثل همه…
همه چیز
پس از سکوت
پیر می شود…
آه از شهری که
زندانش…
هوا خوری ندارد…
آرام باش عزیز من…آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب
برق و بوی نمک
ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم
چشم هایمان را می بندیم
همه جا تاریکی است…