-
رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبههای سبحانی
درون پرده گل غنچه بين که میسازد
ز بهر ديده خصم تو لعل پيکانی
طربسرای وزير است ساقيا مگذار
که غير جام می آنجا کند گرانجانی
تو بودی آن دم صبح اميد کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی
شنيدهام که ز من ياد میکنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمیخوانی
طلب نمیکنی از من سخن جفا اين است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی
-
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
-
شبي پرسيدمش با بي قراري
به غير از من كسي را دوست داري ؟
ز چشمش اشک شد از شرم جاری
ميان گریه هايش گفت آری
-
یک شب چراغ روی تو روشن شود، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه! های های لب جویبار کن
-
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
-
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
-
تو مي گريزي و من در غبار روياها
هزار پنجره را بي شكوه مي بندم
به باغ سبز نويد تو مي سپارم خويش
هزار وسوسه را در ستوه مي بندم
تو مي گريزي و پيوند روزهاي دراز
مرا چو قافله ي سنگ و سرب مي گذرد
درنگ لحظه ي سنگين انتظار چو كوه
به چشم خسته ي من پاي درد مي فشرد
-
در آن وری و بد حالی، نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان، سلامت می فرستادم
سزد کز خون من، نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل، مهری به جز مهر تو ننهادم
-
من سرم را گذاشتم آرام
روي پهناي دشت بازويت
باز هم مست از صدات شدم
باز خوردم فريب جادويت
در فضاي سکوت سرد اتاق
شعرهاي تو حرم آتش داشت
دستهايت چه عاشقانه و گرم
لرزش از دستهام برمي داشت
-
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد