هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق، خنده زدم، گه گریستم.
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم!
مختصری از سراب... هوشنگ ابتهاج
Printable View
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق، خنده زدم، گه گریستم.
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم!
مختصری از سراب... هوشنگ ابتهاج
من در آن روز، زدم خنده به میخانه چو جام
که دل از باده ی دیدار تو، سرشارم کرد
دیده از خواب عدم باز نمی گشت مرا
بلبل عشق صفیری زد و بیدارم کرد
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
ما بدان قامت و بالا، نگرانیم هنوز
وز غمت خون دل از دیده روانیم هنوز
جز تو یاری نگرفتیم و، نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم، برآنیم هنوز
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی
يورش ميبرد بر پهناي سنگ
سايهي درختِ افتادهِ
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
عشقی نمُرد و مُرد حریف نبرد او
در عاشقی رسید به جائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
وز همه، عشق تو را خوبتر آموخته ام
نظری دوست به حالم ز عنایت فرمود
آنچه آموخته ام، زان نظر آموخته ام
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی