ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
Printable View
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
تو که آتشکدهی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
یک قطره آب بود با دریا شد/یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندر این عالم چیست؟/ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
حکیم خیام
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
میرفت آفتاب و به دنبال میکشید
دامن به دست کشته ی خود روز نیمه جان
خندید آفتاب که:" این اشک و آه چیست؟
خوش باش روز غمزده! هنگام رفتن است.
چون من بخند و خرم و خوش، این چه شیون است؟
ما هر دو میرویم، دگر جای شکوه نیست"
نالید روز خسته که:" ای پادشاه نور
شادی از آن توست، نه از آن من، بلی
ما هر دو میرویم از این رهگذر، ولی
تو میروی به حجله و من میروم به گور..."
هوشنگ ابتهاج
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
این کوزه چو من عاشق زاری بودست/ در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی/ دستیست که بر گردن یاری بودست
حکیم خیام
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله كه در صحن گلستان تو كردم
يعقوب نكرد از غم ناديدن يوسف
اين گريه كه دور از لب خندان تو کردم
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یکبار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه