وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه ی بی خبری
چند چون غنچه کشم سر به گریبان و زغم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری؟
فضولی
Printable View
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه ی بی خبری
چند چون غنچه کشم سر به گریبان و زغم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری؟
فضولی
يک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگي
بادهي يک ساغرند و پشت و روي يک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگي
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسيمي رخنه افتد در حصار زندگي
صائب تبریزی
یار،شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا؟
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشته است درد بی کسی تنها مرا
فضولی
اي کرده تو قصد من ترا با من چيست
يا صحبتِ ابلهان همه ديگ تهي ست
يک چشم من از روز جدائي بگريست
چشم دگرم گفت چرا گريه ز چيست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نَگِريستي نبايد نِگَريست
مولانا
تا بسته ی مژگان تو گشتیم به غمزه
زد چشم تو برهم،همه جمعیت ما را
کس نیست که آئین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آئین جفا را؟
فضولی
از دل چو بماند، دلبرش دست کشيد
انصاف بده که نيک مردانه گرفت
مَر وصل ِترا هزار صاحب هوس است
از جان چو بجست پاي جانانه گرفت
مولانا
تَرک عالم کن که در عالم نمی ارزد به غم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد تو را
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت،فلک خاک قدم باشد تو را
فضولی
از من بشنو اين سخن بهتان نيست
بيباد و هوا رقص علم امکان نيست
عشق آمد و توبه را چو شيشه بشکست
چون شيشه شکست کيست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شايد جست
مولانا
تمنای بقای عمر در دل داشتم اما
برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را
فضولی!زین سبب خونابه را در دیده جا کردم
که می آرد به خاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را
الهي، دل بلا، بي دل بلا بي
گنه چشمان کره، دل مبتلا بي
اگر چشمان نکردي ديده باني
چه داند دل که خوبان در کجابي
بابا طاهر