زندگی یعنی صدای ناز عشق
مرگ یعنی لحظه ی پرواز عشق
کاش می شد عشق را تصویر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کزد
کاش می شد روی تاب زندگی
لحظه ی آینده را تصویر کرد
Printable View
زندگی یعنی صدای ناز عشق
مرگ یعنی لحظه ی پرواز عشق
کاش می شد عشق را تصویر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کزد
کاش می شد روی تاب زندگی
لحظه ی آینده را تصویر کرد
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن عهد که بستیم به پیمانه شکستیم
ای فاتح هر قلب همان طور که گفتی
ما عهد شکستیم ولی دل نشکستیم
زندگی گل زردی است به نام غم
مروارید غلتانی است به نام اشک
آینه ی شکسته ای است به نام دل
و بالاخره فریاد بلندی است به نام آه
هیچ حرفی ندارم
دست هایم را زیر بالشم قایم می کنم
چشم هایم را محکم می بندم
و تمام داستان های عالم را تصویر می کنم
شهرزاد می شوم
هزار و یک شب
و خاطراتم را
هی مرور می کنم…
هرگز برایت شعری نگفتم
این روزها فکر می کنم
چقدر به تو بدهکارم
اما عزیزم
با این پستچی های سر به هوا
دل شاعر که شکستنی است
چگونه در پاکتی
سالم به دست تو خواهد رسید؟…
يادت هست ؟
هميشه ميگفتي
چشمهايم را براي وضو گرفتنت ميخواهي
باشد.
چشمهايم مال تو....
اما مومن!!!
تو با گناه وضو ميگيري؟؟؟
من گذشته ام را از بالاي صخره اي
به عمق يک دره که به ته يک نقطه بود ريختم
انقدر بي گذشته تهي شدم
که باد مرا با خود برد
خاطراتمان را براي نا کجا اباديان نيمه اشنا که يک روز بودند
خيرات ميکنم
اه
زندگي من تنها حول يک زمين گرد ميگردد
که همواره سياه پوش از دست دادگانش است
من چه بي حوصله
هر شب
براي در و ديوار
شعر ميخوانم
اري من عادت کرده بودم که زندگي کنم.
هی نگو
چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
من که نگاهت نمی کنم
به آب و آتش زده ام
یا غرق می شوم
یا خاکستر
سال گذشته
سال مرگ و گذشتن بود
سال سکوت نبض های بزرگ
نبض های شاعر
در این هوای افیونی چه می گذرد
تویی که می گذری در من
منم که می گذرم در تو
غمی که از فراز تمنای جسم می گذرد
و جسم را رایج کردند
کمبود شوق
کمبود سربلندی را رایج کردند
کمبود گوشت
کمبود کاغذ
کمبود آدم
مردان روزنامه!
وقت وفور کاغذ هم
مکتوب روشنی ننوشتید
دیکته ننوشتید
سرمشق بد ننوشتید...
زنده یاد دکتر طاهره صفارزاده
بر دکه ی روزنامه فروشی
باران
به شکل الفبا می بارد
دوست دارم
چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم
و منتظرت بمانم
باران عصر
موزون و مقفا
می بارد
می بارد
می بارد
و تو
دیر کرده یی
گل ها
مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرنده یی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد