لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
Printable View
لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
رفتم به قمارگاه دیروز
خلوتکده غروب هر روز
عاشق شدم و هزار امید
بردم به امید بخت دلسوز
دیدم که جماعتی نشسته
در پای قمار نیم بسته
مست از خبر برگ برنده
شاد از ورق رو نگشته
نومید شدم از آنچه دیدم
رفتم وهزار بد شنیدم
اما ته دل چه شاد گشتم
آن لحظه که ارتفاع دیدم
بالاتر از آن ستاره رفتم
رفتم و هزار باره رفتم
آنقدر که شط مرا صدا زد :
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
رحمي به عشق پاك برادر نمي كنند
رؤيايشان هميشه همين بوده مرگ ما
يك شاخه گل اگر چه كه پر پر نمي كنند
اما هميشه ظاهرشان عكس باطن است
از بس كه شعر آينه از بر نمي كنند
بيگانه اند با غزل و ياد اندكي
از عاشقانه هاي تو قيصر نمي كنند
*
چشمي براي عشق شما تر نمي كنند
آنانكه فكر بال كبوتر نمي كنند
دلم چه تنگه واسه تو
کاشکی می دیدمت عزیز
وقتی شنیدی خبرو
به یاد من اشکی نریز
چشمات رو مثل همیشه
مست و خمار و ناز می خوام
کنج اتاق تنها نشین
پنجره ها رو باز می خوام
نامه داره تموم میشه
مثل تموم نامه ها
می گم شبا ببوسنت
به جای من فرشته ها
وقتی شبا دلت گرفت
بشین کنار پنجره
ببین که حامدت هنوز
کنار شط منتظره
ترانه می خونه برات
غم ، آهنگ صداشه
غصه نخور خونه اون
تو کوچه خداشه
با تو ،
حکایتی دگر ...
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایهی قرار دل بیقرار من
امشب ،
نه کلامم وزنی
نه نگاهم نوری
نه لبانم عطشی
و نه این دل سر سودایی رفتن دارد.
در کلامم ،
هرچه بر صفحه ی این خاطره ها می آید ،
طعم تلخ و گس نفرت
بوی گندیدن مردار
و فرورفتن اندیشه به مرداب تباهی دارد.
در نگاهم ،
جای آن نور امید ،
کورسویی از عشق
شبنمی از اشک
و
بغض سنگین فروخورده ای از داغ جدایی مانده است.
بر لبانم ،
مهر سنگین سکوت
طرح غم
شهوتی از جنس عدم
و ...
آه ، امشب چه سرم سنگین است...
...
توی گلویش سیب نارسی ست
میراث گذشته ی زنی سر در گم کابوس های کال
و ما که از پس قرن ها
هنوز برهنه ی جاده ای در رَد هفته ای هستیم
که یکشنبه ندارد
با مادری که
حالا ناخن هاش را می جود
و بغضی که سر باز نمی کند در انتظار جاده ای که
هزاران سال است از خلقت خدا می گذرد و...
سبز نمی شود
که نمی شود.
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
تبر
تبر
تو را می بينم و
تق می شکنم
تق می شکنم
دلم را بقچه بسته بودم با خر مهره ای به اندازه ی مهره های گردنت
چشمت درآمده بود که بقچه را ديدی و بعد ...
تکه
تکه
مرا می بينی که هی
ميسوزم و
باز می سوزم
اينقدر به آن بقچه نگاه که نه
نخندی هم می فهمم
دل مترسک چوبيست
تحمل گفتیو من هم که کردم سالها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمهخوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت