شبیخون خورده را میمانم و میدانم این را هم
که میگیرد زمن جادوی تو چون عقل دین را هم
تو خواهی آمد و خواهی گرفت از من به آسانی
دلم را گر حصار خود کنم دیوار چین را هم
ببین کی اینجاست
سلام سامان
خوبی؟
Printable View
شبیخون خورده را میمانم و میدانم این را هم
که میگیرد زمن جادوی تو چون عقل دین را هم
تو خواهی آمد و خواهی گرفت از من به آسانی
دلم را گر حصار خود کنم دیوار چین را هم
ببین کی اینجاست
سلام سامان
خوبی؟
شكسته نفسي نفرما!! نه سامان جان تو از بهترين هاي انجمن بودي و هستي!!نقل قول:
متشکرم عزیز ولی من فقط اومدم یه سری بزنم ببنیم چه خبره بعد از چند ماه ! شاید یه روزی دوباره فعالیتم رو مثل قبلا زیاد کنم ولی فعلا نه متاسفانه !
می خوام دانشگاه شریف قبول بشم ! خدا کنه
کامپیوترم رو روشن کردم باتری خالی نکنه وگرنه ما که سطح سوادمون پایین تر از این انجمن و دوستانه
متشکرم که به فکر ما هم بودی ..
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگی سیبی است . گاز زد باید با پوست
تو کز محنت دیگران بی غمی ....نشاید که نامت نهند آدمی
با هر که سخن گفتم در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان میتابی و میتابم
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود
چون ابر سبک باران میباری و میبارم...
من حاصل عمر خود ندارم جز غم...................... در عشق رنیک و بد ندارم جز غم
یک همدم دمساز ندارم نفسی ..................... یک مونس هم نفس ندارم جز غم
محکوم به چیستم که این گونه رهایم می کنی ؟
مگر نه این که با قلبی پر از ایمان خواستی که باشی و یا شاید...
کاش می فهمیدی که عشق بازیچه نیست و دوست داشتن یک حس نه یک اتفاق
افسوس که عشق تو مقدس نبود.بوسه هایت بی هوس نبود
بی من باش!ندیدن چاره ی درد عادت است.
تـو بيـا اي يـار ديـريــن
بـه برم چون جان شيرين
مده چـون زلفت بـر بـادم
بـه هواي تو چون فرهادم
تگرگی نیست ! مرگی نیست!
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد سحر گه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
حریفا ! رو چراغ باده را افروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
.....
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رخم اگر نکند مدعی خدا بکند
بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
دمت گرمنقل قول:
مارو بردی تو زمستان ترک 7 زمستان
خیلی حال کردم:11: :40:
سلام داداشینقل قول:
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود
"بردی مرا به خاک سپردی و امدی؟"
می خوا ستم به خنده در ایم به اشتباه
اما خیال بود
سلام محمد جان. شبت بخیر. به خاطر علاقه ات به استاد شعر "دو چشم میگون" میذارم که از آلبوم جدیدشه.
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هوشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتار
گر آن عیار شهر اشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
نگاه کردم و دانستم!
دانستم که جهان،
کوچکتر از کره در س جغرافی دبستان است!
دانستم که کلید ِ تمام قفلهای ناگشوده ی دنیا،
همه این سالها در جیب من بود و بی خبر بودم!
دانستم که می شود با یک چوب کبریت،
خورشید ِ عظیمی را در آسمان روشن کرد!
De mi corazon
Me gusta tocar guitarra
Me gusta cantar el sol
Mariachi me acompana
Quando canto my cancion
Me gustan tomar mis copas
Aguardiente es lo mejor
Tanbien la tequilla blanca
Con su sal le da sabor
دیگه از کلمه استاد خسته شدم!!!!!
سلام magmagf
من جواب کی را بدم؟
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منینقل قول:
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
يا همين بغلا ـ مي خواهي بروي پايين چندپاييِ اين مردم و سلاخي که ببيني ،
سر چاقويش را بيخ .... تا.... بيخ پيدا کني /
حتماً شايد تويي و شايد اصلاً تويي هم نباشي ....
تنها همين که زير ماهي را کم کرده ام که خودت هم نفهمي / تا با خيال راحت
از صداي ـ بم ـ ت تا ته استخوانهايت بلرزي و حتي بزني زيرش /
حتماً ديروز داشتي گريه مي کردي به خاطر بچه هايش !؟
و صدايي که .... چقدر دوستم داري !
ـ کي ... من ؟
وا سلام اقا محمد و سیسه عزیز
شب خوش
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
ممنون.پست محمد یهو انگلیسی شد. درست میگم یا PC من مشکل داره؟
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم
در ميان لاله و گل ، آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار
پاي آن سرو روان ، اشک رواني داشتم
آتشم برجان ولي از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ، ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس در گهي
چون غبار از شکر ، سر بر آستا ني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم ، بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ، آسماني دا شتم
درد بي عشقي زجانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام ، تا آرام جا ني دا شتم
بلبل طبعم « رهي» باشد زتنهايي خموش
نغمه ها بودي مرا ، تا همزباني داشت
ویرایش شد قاطی شده بود
تو آنچه در خواب بینندنقل قول:
پوشیده در پرده های خیال آفرینند
تو آنچه در قصرها خوانند
تو آنچه بی اختیارند پیشش
خواهند و نامش ندانند –
امشب دلم آرزوی تو دارد .
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمیرود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
تنها برای دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!
حالا اگر این طایفه ی بی ترانه را
تحمل شنیدن ِ آوازهای من نیست،
این پهنه ی پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!
بگذار به غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
بگذار از غربال ِ نازادگان بگذرم!
بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!
دلم می خواست تا من هستم و او هست می ماندیم
به جرمی که نکردم می شوم محروم و طرد اما
برای بود نش باید که طاس زوج می افتاد
به صفحه می نشیند بخت من طاسی که فرد اما
همین اندازه می خواهم که هرجاهست خوش باشد
به پایان می رسد این نو غزل با اسم درد اما
اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...
من درد مشترکام
مرا فرياد کن.
نگارا، بیتو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
به امید وصالت میدهم جان
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت
دل درویش را مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
بجز یوسف سر زندان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگر طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق میجویی، عراقی
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟
دلمو از مال دنیا
به تو هدیه داده بودم
با تموم بی پناهیم
به تو تکیه داده بودم
هر بلایی سرم اومد
همه زجری که کشیدم
همه رو به جون خریدم
ولی از تو نبریدم
هرجا بودم با تو بودم
هرجا رفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن تو رویا
همه جا به تو رسیدم...
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
يكي بود يكي نبود، اوني كه بود تو بودي و اوني كه نبود من بودم !
يكي داشت و يكي نداشت، اوني كه داشت تو بودي و اوني كه تو رو نداشت من بودم!
يكي خواست و يكي نخواست، اوني كه خواست تو بودي اوني كه بي تو بودن رو نخواست من بودم!
يكي آورد و يكي نياورد، اوني كه آورد تو بودي اوني كه جز تو به هيچ كس ايمان نياورد من بودم !
...................
روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر كوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه يكي كودكي يتيم
كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست
پيداست آنقدر كه متاعي گرانبهاست
تنت زورمند است و لشکر گران.............ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند..............رسد کشوری بیگنه را گزند
___________________
شرمنده. اشتباهی با دال نوشته بودم تصحیحش کردم. ولی کلا سی ثانیه هم طول نکشید. چقدر دست بنقدی!
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...
سلام
اخه همین امروز داشتم شعر رو می خوندم به یاد اون دوران دم دستم بود
مکافات موذی بمالش مکن.............که بیخش بر آورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست..............که از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید.............نه چون گوسفندان مردم درید
در شيلي ديگر دير است!
فرهنگ ِ ردّ وُ پي ي خط ِ آهن ! ؛
فرشتگان اند كه كه به شيپورها ـ غرقه ي غروب ـ
ديگر دير است را ميان ِ
تونلي كبود
مي نوازند .
تكه زمين ميان ِ دو تخاصم
كه اخر ، كار ِ خودش را كرد.
من برم بخوابم دیگه
شبتون خوش
دعا کن بشب چون گدایان بسوز.............اگر می کنی پادشاهی بروز
کمر بسته گردنکشان بر درت..............تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار.............خداوند را بنده حق گزار
_____________________
شب شما هم خوش
روزی که جان فدا کنمت باورت شود *** دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین بار که اینبار افتاد