-
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يك سان نباشد حال دوران غم مخور
حافظ
-
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان کرا بود زهره اين
خیام
-
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
-
دلم بیمـــار و لب خاموش و رخ زرد
همــــه سوز و همه داغ و همه درد
بــــــود آســــان علاج درد بیمــــــار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
رهی
-
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گـرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی زند که می باید خورد
خیام
-
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت انــــدر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عــــــام را
باران اشکم مــــــــیرود وز ابــــــرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی
-
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
حافظ
-
ای کاش بـــرفتــــــادی برقــــع ز روی لیـــلـی
تا مدعــــــــــی نمانـــــــــدی مجنون مبتـلا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیــــــــــا را
سعدی
-
از ساغر او گيجست سرم * از ديدن او جانست تنم
تنگست برو هر هفت فلك * چون مي رود او در پيرهنم
مولانا
-
مروت کن! يتيمي را، به چشم مردمي بنگر
که مرواريد اشک اوست در گوشوار ِ تو
خَري شد پيشکار ِتو که در وي نيست يک جو دين
دلِ خَلقي ازو تنگ است، اندر روز بار ِتو
چو آتش برفروزي تو، به مردم سوختن هردَم
از آن، کان خس نهد خاشاک دايم بر شرار ِتو
چو تو بيرأي و بيتدبير، او را پيروي کردي
تو در دوزخ شوي پيشين و، از پَس پيشکار تو
سیف فرغانی