تا ته كوچه ي شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
Printable View
تا ته كوچه ي شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
يه روز از کوچه غربت گذرت به کوی ما بود
و همون سکوت سردش آخرين حرفهای ما بود
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته ي زردآلو را، روي سجاده ي بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از « خزر » نقشه ي جغرافي ، آب مي خورد.
دفترم بوی مریم می دهد
او مرا مریم صدا می کرد
ولی من نازنین بودم
او عاشق مریم بود
ولی من عاشق او بودم
اکنون که بر سر قبرم مریم می آورد
آهسته می گوید
نازنین ... برایت مریم آوردم
هنوز هم عاشق اویم
و من درمیابم
چه بیهوده عاشقش بودم
و آن سنگ دل هنوز مریم را دوست می دارد
دلم با خویشتن آمد .......... شکایت را رها کردم
هزارا ن جان همی بخشد ......... چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و .......... هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و .......... جان جویای جانانست
که جان ذره است و اوکیوان ............ که جان میوه ست و او بستان
که جان قطره ست و او عمان ........... که جان حبه ست و او کانست
سخن در پوست می گویم ........... که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می گنجد ........... نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش .......... خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست .......... چرا افتان و خیزانست
تمام عمـر بسـر بـردم آرمـيــدن را
چـو كـرم پـيله,قفـس بافتم پريدن را
حيات گفتمش_آوخ جوانه سوزم كرد!
درآتـش نفـس آسمـان,دمـيـدن را
به باغ خلقت آدم چو سيب حوّايـي,
چـه انتظار كشيـدم-به تو رسيـدن را
به غنچه دهنت دست برد حسرت وحيف
شميـم شرم تو رخصت نداد چيـدن را
بـه جرم آينه بودن-ستاره ي چشمـت
نداده اسـت بـه مـن,بخت آرميـدن را
سپـيده وار شكيبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت,يك نفس كشيـدن را
تويي كه ميگذري,كوچه ديدني شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه هاي ديـدني را
پلـنگ دشت تـوام گوشه اي نخواهد داد
بـه بـره هـاي خيـال كسـي چـريدن را
شيون فومني
آقايان، خانمها:
من حکايت خاموشی را،
بی هوا،
بی صدا،
برايتان نقل می کنم.
اجساد خواب می بينند
خواب مردگان آينده را.
آقايان، خانمها:
من نيز می دانم
شما که در پارکها قدم ميزنيد
- خوش پوش و مغرور و مغموم-
و در چشمهايتان
بر سبزه های زيبای پارک
زير درختان تنومند همراز هزار عاشق سر شکسته.
زير پای کودکان ،
آنجا که بدون توپ جنگی
با يکديگر بازی می کنند
سنگ قبرتان را سفارش ميدهيد
و بی آنکه دانسته باشيد
خواب مردگان آينده را می بينيد.
اجساد خواب می بينند
خواب مردگان آينده را.
آقايان، خانمها!
شاهرخ ستوده فومنی
امســال بهـارم همه پائيـز دگر بــود
پائيز كه خوب است غم انگيز دگر بود
در هيـچ دلي سوز مرا خوش ننشاندم
ايـن غمـزده را با همه پرهيـز دگر بود
گل,بـي تو_دماغ چمني تازه نمي كرد
انگار پــس پنجـره پائيـز دگر بــود
چون باد_من از غنچه دهاني نگذشتم
بـي پرده!_گل بوسـه تو چيز دگر بود
بـزمي نتوانست بگيـرد عطش از مـن
اين جام تـهي آمده لبـريـز دگر بـود
شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربـدم ماتـم شبـديـز دگر بــود
غم با سر پا بود و به ميدان صبـوري
دستـم بـه گريبـان گلاويـز دگر بود
شمسم همه تنهائي و من,رومي اندوه
گيـلان مصيبت زده,تبـريز دگر بـود
شيون فومني
دشت ها را ، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم .
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور ، و گياهان را درظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سرودهايم جهان کرده از برش
خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز
شايد به گوشها نرسد بيت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش